loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 1006 جمعه 29 مرداد 1395 نظرات (0)

-قسمت   سوم

...............................

اینم از دره اتاق که قفلش کردم ... اگه شماهم نمیگفتین من قفل میکردم فرزاد خان عظیمی ...
خب حالا کلید برق کجاست ؟!
دیوار جونم ... دیوار کلیدتو به من نشون میدی؟! 
کلید من کجایی؟! کلید چه بی وفایی ... آهان ... یافتم ... یافتم ...
یکی بیاد این فک منو جمع کنه ... 
اینجا دیگه کجاست ؟! این اتاق اندازه کل اتاق خواب من و دوقلوها و اتاق خواب باباایناست ... خب اگه این اتاق رو به من دادن ... این دوتا اتاق های دو طرف که ته راهرو ها هستن هم حتما ماله فرزاد و شهاب هستش ... پس اتاق فرشاد کجاست ...
چه تخت شیکی برای اینجا گرفتن ... این تخت جدیده ... یعنی به خاطره من این اتاق رو انقدر شیک درست کردن ... تمامه وسایل این اتاق جدیده ... 
صدای تلفن از کجا میاد !!!؟؟؟
تلفن زنگ میزنه ، تو گوشم آهنگ میزنه ... 
میگم ... بله ؟!
-فردا صبح خیاط خانوادگیمون میاد تا سایز لباس هات رو بگیره
-ببخشید؟! خیاط خانوادگیتون ؟!
-خانوادگیتون نه !!! خانوادگیمون دختر عمو ... ببین اون حدود ساعت 11 اینجاست ... از تهران میاد و زودهم باید برگرده پس منتظرش نذار ... دیدم فقط یه چمدون لباس آوردی گفتم چند دست لباس دیگه هم احتیاج داری ... اینجا یه سری قوانین خاص داره که باید رعایت بکنیشون ... اولیش هم لباسات هستش ...
الان بهتره یکم استراحت کنی ... امروز خیلی خسته شدی
راستی من به برادرت زنگ زدم و گفتم که سالم رسیدی اینجا ... خیالت راحت باشه که نگران نمیشن ... ما حدود ساعت 9 شام میخوریم ... پس تا اون موقع استراحت کن 
-باشه
-داخلیه تمامه اتاق های این خونه رو برات روی همین میزه تلفن گذاشتم ... اگه کار داشتی زنگ بزن
-باشه
*****************
-بیشعور بدونه خداحافظی قطع کرد ... این خونه مگه چقدر اتاق داره که همه اتاق ها داخلیه جداگانه دارن ...
خدایا ... 14 تا داخلی !!!! چه خبره ؟!
آهان ترسیدم ... فقط 5 تاش برای اتاق خواب هاست مابقی برای آشپرخونه ... انباری و جاهای دیگه هستن 
خب بذار یه نگاه دیگه به اتاق بندازم ... 
روبروی تخت یه سیستم صوتی و تصویری گذاشتن ... گوشه سمت چپ اتاق یه میز آرایش بزرگ برام گذاشتن ... تلفن هم کنار تخت روی یه میز کوچیک قرار داره ، روبروی پنجره قدیه اتاق ... دوتا مبل راحتیه خیلی شیک هستش ... سمت راست اتاق یه شومینه خیلی بزرگ که جلوش یه نیم ست زرشکی رنگ خیلی گنده گذاشتن که فکر کنم تکون دادنش کاره حضرت فیل باشه ... اتاق خیلی باحاله اما یه مشکلی هست ... رنگ وسیله ها ...
تیر و تخته ها که همه رنگ چوب قهوه ایه سوخته هستن ... پرده ها قهوه ایه روشن ... روتختی زرشکی ... رو مبلی ها هم همه زرشکی هستن 
تنها رنگ روشن این اتاق فرش سفید وسط اتاق هستش که روش یه میز گرد پایه بلند گذاشتن که البته با یه گلدون خیلی بلندتر تزئین شده و کاغذ دیواری ها ... هرچند ... نه خیر کاغذ دیواری ها هم توش خط های ریزه زرشکی دارن اما به صورت پراکنده ...
این رنگ آدم رو مریض میکنه ... اگه قرار باشه تا یکسال اینارو تحمل کنم حتما دق میکنم ... 
آاااااااااااااخ جووووووووون داره بارون میاد ... 
بهتره پنجره رو باز کنم تا یکم هوای اتاق عوض بشه ...
چه باحال یه بالکن خیلی کوچولو هم داره ... واو ... منظره روبرو معرکه است ... خوش به حالشون که اینجارو دارن ... من عاشق سرسبزیه شمال هستم ... 
بهتره همینجا بشینم یکم آسمون رو نگاه کنم شاید این اتفاق ها یادم بره ... 
******************
-آخ سرم ... چقدر درد میکنه ... مامان یکی این گوشیه لعنتی رو جواب بده ...
مامااااااااااااااان ؟! 
ما ... م ...
من کجام ؟! اینجا ... 
آخ ... مامانی کجایی ؟! دلم برات یه ریزه شده ... 
اه ...
بله ؟!
-من زرین ام... خانم جان نمیای پایین !؟ یه ربع دیگه وقته شام هستش ... 
-باشه ... میام ... ممنون
بذار ببینم ... کفشام کجاست ؟!
راستی کفشام کجاست؟! من رو تخت چیکار میکنم ... کی منو گذاشته روی تخت ؟!
دره اتاق !!! دره اتاق که بسته است ... کلید؟!
کلید هم که توی کیفم هستش همون جای مخفی که فقط خودم میتونم پیداش کنم ... 
این پنجره لعنتی بسته است ، اما من مطمئنم خودم بازش کرده بودم ... 
لعنتی ها ... حتما یکی اومده تو اتاقم ... آره ... حتما یکی از اون دوتا اومده توی اتاق من ... 
اما چه جوری ؟! در که قفله ... 
شهاب-سایه ؟!
سایه ؟!
-بله ؟!
شهاب-بیداری؟! بیا مامانت پشته خط هستش میخواد باهات صحبت کنه
-مامااااااااااانم ؟! 
شهاب-چه خبرته ؟! هول نشو ...
-این در چرا باز نمیشه
شهاب-باز میشه ... کلید رو درست بچرخون باز میشه 
***************
شهاب-فرزاد نبودی ببینی چه جوری هل شده بود که در باز نمیشه ... مامانمین اینا در باز نمیشه
فرزاد-همه زن ها همینطوری هستن ... ترسو ... مخصوصا اگه تو اتاق گیر کنن
-من نترسیدم ... در ضمن اگرم ترسیده باشم کاملا طبیعی بوده چون ، توی خونه ای که خیلی ترسناک گیر افتادم
پری-بابا ... سایه میگه اینجا ترسناک ... هست ؟!
فرزاد-نه باباجان ... نیستش ... 
-اتفاقا هستش ... میشه یه درخواستی داشته باشم ؟!
شهاب-اوهوم
-میخوام قفل در اتاق خوابم رو عوض کنم
شهاب-چرا اونوقت؟!
-به خاطره اینکه امروز بعد از ظهر یکی اومده بود توی اتاق من
فرزاد-نخند شهاب جان ... خانم حتما دارن راست میگن ... کسی که بلند بلند برای خودش حرف میزنه حتما داره راست میگه 
-من کی بلند بلند حرف زدم؟!
فزاد- تیر و تخته ها که همه رنگ چوب قهوه ایه سوخته هستن ... پرده ها قهوه ایه روشن ... روتختی زرشکی ... رو مبلی ها هم همه زرشکی هستن 
-شما گوش وایستاده بودین دمه اتاق من ؟!
فرزاد-نه ... اتاق شما چسبیده به اتاق من هستش ... احتیاجی نبود گوش وایستم وقتی اونقدر بلند فکر میکردین !!!!
د ... نخند شهاب ، بنده خدا معذب میشه 
-( ای بمیرین همتون با هم ... اون فرشاد چرا عینه خری که به نعل بندش نگاه میکنه به من ذل زده ؟!) آقا فرشاد مشکلی دارین ؟!
(ای بابا !! طرف از رو نمیره ... همینطوری ذل زده )
از لحظه ای که منو دیدن به من ذل زدن !!! 
شهاب-اون همینجوریه 
-(شما همتون مشکل دارین ... نگاه کن اینا انگار سه قلو هستن ... تازه اون دختره هم کپی شده ایناست ... اها چقدر قیافه هاشون خسته کننده است ، صورت کشیده و چهار گوش... بینیه بزرگ استخونی، چشم های درشت و خوش حالت ، موهای همه مشکی و خوش حالت و البته فقط موهای فرشاده که بلنده و پریناز ... لب های درشت و تیره ، پوست سفید ، گردن کشیده و کلفت ... قد و هیکل هاهم که همه گی بلند و هیکلی هستن ... 
بذار ببینم ... موهای من چقدر شبیه اونها هستش... رنگ پوستم ... حالت ابروهام ... رنگ موهام ... حتی ...
باورم نمیشه ... 
نه !!!!
فرشاد و فرزاد هر دوتا مثل من چپ دست هستن ...
خدا جونم ، پریناز هم چپ دسته )

 

 

 

فرزاد-چیزه خنده داری دیدی؟! چرا تو صورت من نگاه میکنی و میخندی ؟!
-نه ... چیزی نیست ... خب میرم از زرین خانم تشکر کنم ... من که سیر شدم
شهاب-ما هیچوقت این کارو نمیکنیم
-کدوم کار؟!
شهاب-تشکر از زرین!!! اون داره وظیفه اش رو انجام میده و در مقابل حقوق ، پولش رو میگیره
-شاید شما این کار رو نکنین اما من جور دیگه ای تربیت شدم ...
فرزاد-هر خونه ای قانون خودش رو داره 
-و هر کس هم اینجوری که دوست داره قانون رو اجرا میکنه !!! 
شهاب-فرشاد نه!!!!!!
-آاااااااااخ 
شهاب-فرشاد ؟! دستشو ول کن ...
-فرشاد خان دستمو ول کنین ... دردم گرفت ، مچ دستم درد گرفت ... آااااااای
به خدا درد گرفت ... شهاب خان ، تورور خدا ...
فرزاد-فرشاد ! ولش کن ...
-فرشاد خ ... 
-تو هیج جا نمیری ... همین الان میری تو اتاقت ... فهمیدی چی میگم ؟!
-چی؟! ( درد دستمو دیگه یادم رفته بود ... اون داشت با من حرف میزد ... فرشادی که اینا میگفتن حرف نمیزنه داشت با من حرف میزد )
من هیج جا نمیرم ...
-چرا تو میری ... همین الان میری تو اتاقت ...
شهاب-فرشاد ولش کن ... 
فرزاد-الانه که دستشو بشکونی ... 
شهاب من زورم بهش نمیرسه ...
-همین الان برو تو اتاقت
-من نمیخوام برم تو اتاقم
چرا اون میگه من باید برم تو اتاقم
فرزاد-کی میگه ؟!
نه !!! امکان نداره ... نه !!! سایه به من نگاه کن ... با توام ... تو چشمای من نگاه کن
-چی؟!
شهاب-... تو چشمای اون نگاه کن ... خواهش میکنم سایه ... به فرشاد نگاه نکن
-آاااااااااااای ... 
-حق نداری تو چشمای فرزاد نگاه کنی ... تو باید ...
فرزاد-میگم به من نگاه کن
فرشاد خواهش میکنم ولش کن ، اون امانت دسته ما هستش ... اون هیچ کاری نمیتونه برات بکنه ، هیچ کسی هیچ کاری نمتونه برات بکنه ... 
-تو یه مزاحم تو این خونه ای ... همین حالا گورتو از اینجا گم کن 
-آاااااااای ... دستم ... آااااااخ
فرزاد-شهاب بدو برو اون کیف منو از تو اتاقم بیار ... منم اینو میبرم به اتاقش
میتونی راه بری سایه؟!
-آره (اون دسته منو ول کرد و عینه کسی که دنبالش کردن فرار کرد )
فرزاد-تو دیگه هیچوقت نباید تو چشمای فرشاد نگاه کنی ... فهمیدی؟! هیچوقت
****************
-خوابید؟!
-آره 
شهاب باید چیکار کنیم؟!
-نمیدونم ، خودمم گیج شدم ، فکر نمیکردم دوباره به اون حالش برگرده 
یعنی حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم ...
-از اون شب تصادف من بهت اخطار دادم که همه چی دوباره شروع شده
-حالا که بابا رفته ما باید چکار کنیم ؟! اون میگفت که !!!
-همش تقصیره شما بود ، من گفتم باید آسایشگاه بستری بشه
-من نگران این دختره ام ...
-بابا !!! بابا !!!؟؟؟
-جانم پریناز بابا!!!؟؟؟ الان میام
من میرم ببینم این بچه چش شده که از خواب پریده ... بهتره قفل دره اتاق هر دوشونو عوض کنی

-بابا
-اومدم بابا جان

 

 

 

-اینا در مورد چی حرف میزدن؟!
چی دوباره شروع شده
چرا فرشاد با من اینکارو کرد!!!؟؟؟ چطوری شد که اون میتونست با من حرف بزنه اما بقیه !!!؟؟؟
نکنه اون همون صدای فرزاد بوده باشه!!!؟؟؟
اگه اون فرشاده ... و همون صدای فرزاد باشه چرا منو اذیت کرد!! اون به نظر انقدرهاهم نامهربون نمیرسید ، 
شاید اون صدا از اول هم فرشاد بوده باشه ... 
سرم چقدر درد میکنه ...
سرم درد میکنه !!!؟؟؟ باورم نمیشه !!!؟؟؟
این اولین باره که من سر درد گرفتم !!!! از وقتیکه یادم میاد من هیچوقت سر درد نگرفته بودم !!! حتی تو بدترین شرایط زندگیم ...
کیان میگفت ، تو توی کله ات چیزی تحت عنوان مغز نداری که بخواد بهش فشار بیاد ، پس سر درد هم برات معنی نداره !!!
اما مامان چند دفعه به بابا گفته بود که این دخترت هم مثل اونا عجیب غریبه
همیشه برام جای سوال بود مثل کی ؟! بعد با خودم میگفتم شاید منظور مامان خانواده پدریم باشه ... شاید خانواده مادریه بابارو میگفت !!!
هیچوقت نفهمیدم بلاخره منظورشون به کی بوده !!!!!!! 
اما، سر دردم دقیقا از لحظه ای که تو چشمای فرشاد نگاه کردم شروع شد !!!
حالا میفهمم وقتی مامان میگفت از سردرد به حالت تهوع میوفته یعنی چی !!! 
هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن... شهاب گفت راس 12 بازشون میکنن، پس چرا انقدر صدای پارسشون نزدیکه
آخ سرم خیلی درد میکنه ، بهتره برم از فرزاد یه قرصی بگیرم تا از پا نیوفتادم
***************
-فرزاد خان ؟!
آقا فرزاد؟!
نه خیر مثل اینکه تو اتاقش نیست
خب میرم از زرین خانم میگیرم ... 
شهاب-کجا رفت ؟! کدوم رو برد؟!
فرزاد-خودت که خوب میدونی اون کجا رفته!!! نه !؟؟؟!!! اینکه با چی رفته هم که برای تو کاملا مشخصه
شهاب-میگی چیکار میکردم؟؟!! تو اگه نگران برادرت بودی همه چیرو ول نمیکردی بری !!!
فرزاد-به نظرت من به خاطره چی رفتم؟؟؟!!! فکر میکنی راحت بود که یه بچه شیرخوره رو اون سره دنیا بزرگ کنم !!! 
شهاب-به نظره تو هم راحت بود که برادره خودمو بفرستم تیمارستان!!!؟؟؟
در ضمن ، از کجا باید حدس میزدم !!!؟؟؟
فرزاد-اون نفرینمون کرده بود ، من میدونستم که این اتفاق ...
شهاب-نفرین چی؟! کشک چی ؟! 
تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ؟! خیره سرت تحصیل کرده این مملکت هستی 
فرزاد-اما من بیشتر از هزار بار با تو و بابای خدابیامورزمون سره این موضوع بحث کرده بودم 
شهاب-تو فکر کردی برا بابا راحت بود ، وقتی یه بچه شو از دست داده ، اونیکی رو در حالیکه مریضه بفرسته تیمارستان !!!؟؟ 
فرزاد-اگه کسی چیزی بفهمه چی ؟!
شهاب-من فقط موندم که اون پیره مرد چه جوری تونسته اونو تشخیص بده ؟!
اون بوده که به سایه گفته کی تصادف کرده بوده 
فرزاد-یادت نرفته که اونا همیشه تو باغ اون پیرمرد بازی میکردن ، و تنها چیزی که اونا رو از هم متمایز میکرد رنگ چشماشون بود 
-شما چیزی میخواین خانم جان؟!
-چی ؟! نه ... یعنی آره ، سرم درد میکرد ، خواستم بیام از شما یه قرص بگیرم
زرین-پس با من بیاین تا جای قرص هارو هم بهتون نشون بدم
-نه ، من اینجا میمونم، اگه زحمتی نیست شما برام بیارشون 
زرین-جای قرص ها رو یاد بگیرین براتون خوبه ، شاید بهشون احتیاج پیدا کردین
-برای اولین باره که سرم درد گرفته ، قبلا اینجوری نشده بودم ، بعد از این هم فکر نکنم احتیاجم بشه
زرین-شاید شد ، خونه جدید اومدید ، اتفاقای جدیدی هم براتون میوفته
بیاین خانم جان ، بیاین ، باید همه جای این خونه رو یاد بگیرین ، شما دیگه خانم این خونه هستین ، باید از الان به همه چی آشنا بشین
-(این چرا داره یه جورایی منو با خودش میکشه و میبره ، جالب تر اینکه منم دارم دنبالش میرم)
زرین-اینجا بشینین خانم جان ، بذارین یه چایی بهتون بدم 
-زرین خانم چند ساله اینجا کار میکنی ؟!
-من تو همین مزرعه به دنیا اومدم، اینجا بزرگ شدم ، عروس شدم ، مادر شدم 
-پس باید همه چیرو در مورد این خونه بدونین!؟
-آره
-یه سوال بپرسم جوابمو درست میدی؟!
-بپرس خانم جان؟!
-آقای عظیمی که صاحب این خونه بودن چند تا بچه دارن؟!
-چهارتا خانم جان
-اما !!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره خانم جان شما فقط 3 تاشونو دیدن ، خانم خدابیامورز دو دفعه بیشتر زایمان نکرد اما خدا بهش چهارتا پسر داد ،از زایمان اولشون آقا فرشاد و فرزام ، و زایمان دوم آقا شهاب و فرزاد
-فرزام ؟! 
-آره ، اون اولین بچه خانم خدابیامورز بود 
-اون مرده؟!
-نه
-پس کجاست؟! ( اگه نمرده پس چرا شهاب گفت که پدرش یه بچه اش رو ازدست داده!!!)
-اتفاقا شما امشب اونو دیدین ، بفرمایین ، اینم چای شما
-من دیدمش؟! امکان نداره
-چرا خانم جان 
شهاب-زرین؟! مگه نمیبینی ساعت 12 شده؟! برو سگ هارو ولشون کن ، دلم نمیخواد بعد از مرگ پدرم عادت های این خانواده نادیده گرفته بشه
زرین-چشم اقا ، شما چای نمیخواین؟!
شهاب-یه استکان کوچیک بده ، یکم باید با خانم صحبت کنم ، میشه اینجا بشینم ؟!
-خواهش میکنم ، مثلا اگه من بگم نشینید ، شما نمیشینین؟!
زرین-بفرمایین آقا ، من برم به کارم برسم 
شهاب-زرین بهت چی گفت ؟!
-(خیلی زرنگی ، میخوای از زبون من حرف بکشی؟! ) چیزی نگفت ، ظاهرا که اون منو خانم این خونه میدونه 
شهاب-ظاهرا نه ، این واقعیت داره ، تو دختر عموی ما هستی ، بازم یاد آوری میکنم که فردا خیاط میاد اینجا 
-این قضیه انقدرهم مهم نیست 
شهاب-چرا مهمه ، خیلی هم مهمه ، خیلی بیشتر از اونیکه فکرش رو بکنی ، خانواده ما همیشه تو چشم بوده و هستن ، باید اینو درک کنی که حتی اگه میخوای یه گونی به تنت بکنی باید اونو در خوره خانواده عظیمی درست بکنی و بعد بپوشی 
-ببین من عادت به چوشیدن هر لباسی ندارم ، اینو از الان دارم میگم 
شهاب-در مورد ما چی فکر کردی؟! ما همه تو خونه لباس راحت میپوشیم اما اگه قرار باشه خارج از حصارهای خانواده عظیمی پا بذاریم ، دیگه اینجوری ظاهر نمیشیم
-فرزام کیه ؟!
شهاب-حدس میزدم زرین دوباره وراجی کرده باشه
-اون کیه ؟!
-چرا براش نمیگی اون کیه؟!
شهاب-خواهش میکنم فرزاد ، تو توی این بحث هیج جایی نداری 
فرزاد-چرا ندارم؟! اگه ندارم برای چی منو نگه داشتی؟! 
شهاب-خواهش میکنم ازت
فرزاد-خواهش نکن ، راستش رو بهش بگو، بلاخره اون میخواد یه چند وقتی اینجا بمونه
شهاب-سایه میخوای برگردی خونتون؟!
-واقعا؟! میشه؟! آره ، خیلی دلم میخواد برگردم
فرزاد-چرا داری دیگران رو وارد این ماجرا میکنی ، اون هر جا بره اون دونا دنبالش میرن
-شما دارین منو میترسونین !!! اینجا داره چه اتفاقی میوفته که مربوط به من میشه ، با اومدن من چی شروع شده ؟!
شهاب-هیچ چی !!! 
فرزاد-چرا بهش نمیگی!!!؟؟؟ برادره من ما مسئول این دختر هستیم
-دیگه این مسخره بازی ها بسته ، یا به من بگین اینجا چه خبره یا من از اینجا میرم 
شهاب-خیله خب ، خیله خب ، میگم!!!
فرزاد-بهتره بریم توی کتابخونه ، دلم نمیخواد یه دفعه سروکله اش پیدا بشه و دوباره دردسر درست بکنه

 

 

 

 

فرزاد-ای کاش اینو می فرستادی بره یه جای دیگه
شهاب-تو همین الان گفتی که دیگران رو وارد این ماجرا نکنیم
-میشه واضح صحبت کنین!!! من واقعا دارم میترسم
شهاب-هیچی اون الکی داره شلوغش میکنه
فرزاد-من الکی دارم شلوغش میکنم؟! فکر کردی من از کجا دارم اینو حس میکنم! تا وقتی تو این حس رو نداشته باشی امکان نداره من حس دلشوره داشته باشم
ببین کوچولو، شاید حرف های ما به نظرت خیلی مسخره یا شاید خیلی دور از واقعیت بیاد ، اما بهتره گوش کنی ، برای امنیت خودت بهتره که همه چیرو بدونی ، این شهاب خانی که روبروی شما نشسته یه توانایی خیلی جالب داره اونم اینکه مثل مادربزرگ ها یه دفعه دلشوره میگیره ، اما دلشوره هاش همیشه درست هستن ، اگه قرار باشه اتفاق بدی تو درو اطرافش بیوفته اولین نفر اونه که میفهمه ، و به خاطره دوقلو بودن ما ، من هم میتونم حس اون رو بگیرم حتی اگه اون سره دنیا باشم
شهاب-انقدر ماجرارو پیچیده نکن براش ! نگاش کن ! رنگش پریده ، حالا فکر میکنه اینجا چه خبره 
فرزاد-به نظرت خبری نیست! فرزام برگشته ، حال فرشاد خوب شده ! 
شهاب-خب اینا دلیل نمیشه
-تورو خدا درست حرف بزنین ، من دیگه نمیخوام حتی یه لحظه هم تو این خونه بمونم
فرزاد-منم همینطور
شهاب-بس کن دیگه
-(واای چه دادی زد!!! نه تنها من ، فرزاد هم جاشو خیس کرد )
شهاب- نمیخوام ماجرا رو خیلی ترسناک جلوه بدم ، اما اونیکه امشب سره میزه شام بود فرزام بود نه فرشاد
آاا ... چیزی نگو ... فقط گوش بده 
اون فرزام بود چون تونستی صدای ذهنش رو بشنوی 
این چیزی بود که خودت به ما گفتی ، تو توی چشم های اون نگاه کرده بودی برای همین بود که اون تونست با تو حرف بزنه و اگه فرزاد مجبورت نکرده بود که نگاهت رو عوض کنی معلوم نبود چه بلایی سرت میومد
فرزاد-دلیله دیگه ای که اون اینجا بود ، پریناز هستش
-...
شهاب-بهت گفتم نباید همه چیرو یه دفعه بهش بگیم ، نگاه کن ، کاملا گیج شده ، من نمیخوام تمامه مسائل خصوصی خانواده رو براش بگم
فرزاد-دیگه مسئله ای هم مونده که نگفته باشیم ، فرزام خیلی وقت بود که خونه رو ترک کرده بود و اتفاقا با برگشتن تو و پریناز دوباره به این خونه برگشته
من به خاطره این اینجا موندم که وصیت بابا رو اجرا کنم ، ما بلاخره باید بفهمیم پریناز دختره کی هستش، فرزام یا فرشاد
-خدای من !!! 
شهاب- اشکال کار اینجاست که افراد معدودی میتونستن بفهمن که فرزام داره باهاشون از طریق ذهن حرف میزنه
در واقع اون یه جورایی دیگران رو مجبور میکرد که کارهایی که اون میخواد رو انجام بدن ، البته اگه واقعا میتونست توی چشماشون خیلی عمیق نگاه کنه ، همیشه برای کارش این توجیه رو میاورد که من آدم خیلی تاثیر گذاری هستم برای همینه دیگران تا من حرف میزنم ، سریع انجامش میدن ، چون من خیلی جذاب هستم
فرزاد-ما حتی یک درصد هم احتمال نمیدادیم دوباره کسی پیدا بشه که بتونه فرزام رو به این خونه بکشونه 
و تعجب من اینه که تو اونقدر به چشم هاش نگاه نکردی که اون بتونه روت تاثیر بذاره
شهاب-دقیقا ، و حالا که اون تورو دیده دیگه دست از سرت بر نمیداره
-چرا ؟! مگه من چیکارش کردم!؟ 
شهاب-تو کاریش نکردی 
-اما
شهاب-ببین ما هیچ کدوم نمیدونیم چی شد که فرزام از خونه فرار کرد ، فرشاد به اون حالت افتاد و چرا بابا حتی نذاشت پریناز یک ثانیه هم تو این خونه بمونه و از همون بیمارستان اونو با فرزاد فرستاد خارج از کشور ، حتی براش به اسم فرزاد شناسنامه گرفت
فرزاد-خودم هم نمیدونم چی شد که بابا منو با تهدید به اینکه از ارث محروم میشم فرستاد برم ، اونم با یه بچه شیر خوره ، مجبورم کرد که نقش پدرش رو بازی کنم ، البته بهش حق میدادم چون فرزام خودشو گم و گور کرده بود و فرشاد هم مریض بود 
شهاب-ما هیچ کدوم همه ماجرا رو نمیدونیم
-من سر در نمیارم ، گیریم که شما یه سری مشکلات خانوادگی باهم دارین! خب این موضوع به من چه ربطی داره؟!
شهاب خان خواهش میکنم بذارین من از اینجا برم
شهاب-اگه میشد حتما همینکار رو میکردم اما تو الان وسط ماجرایی هستی که ما دو سه ساله میخوایم کسی ازش باخبر نشه ، و اگر بذاریم که تو از اینجا بری معلوم نیست آخرش چه بلایی سره این خانواده میاد!
فرزاد-هیییسس !!! این صدای چیه شهاب ؟!
-مثل میو میو کردنه گربه میمونه
شهاب-من که صدایی نمیشنوم ، فرزاد انقدر جو رو بهم نریز
فرزاد-ببین ، حتی این بچه هم داره میشنوه
-مثل گریه بچه است 
فرزاد-خدایا خودت به دادمون برس
پریناز!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-( هر دوتاشون سریع بیرون رفتن که چی ؟! خب احتمالا بچه گریه کرده دیگه مگه چه اتفاقی افتاده ) چقدر هوای اینجا سنگینه ، احتمالا به خاطره شومینه هستش ، بذار یکم پنجره رو باز کنم تا هوا عوض بشه، 
بارون ...
من عاشق اینم که زیره بارون راه برم
-مطمئنی ؟!
-( با شنیدن این صدا موهای گردنم بلند شدن !!!!؟؟؟ انگار یکی دست گذاشته جلوی دهنم که نمیتونم حرف بزنم )
-گفتی عاشق زیره بارون راه رفتنی ! آره ؟!
-(این صدا نه صدایه شهاب هستش نه صدای فرزاد )
-نترس برگرد نگاه کن کی داره باهات حرف میزنه
-(انگار پاهام رو به زمین دوختن ، نمیتونم تکون بخورم )
-میخوای کمکت کنم تا برگردی ؟!
-(تمامه نیروم رو جمع کردمو برگشتم سمتش )
-اون فرشاد احمق هنوز هم امیدواره که اون دختره ، بچه اون باشه
-(خدایه من اصلا نمیتونستم باور کنم دارم چی میبینم ، این نه شهاب بود نه فرزاد، رنگ چشم های اونا آبی تیره و روشن بود اما ، اما اینیکه روبروی من وایستاده ، زیباترین چشم های رو داره که من تا به الان دیدم ، چشماش آدمو جادو میکنه ، از نظر ظاهر کاملا با فرزاد و شهاب متفاوت هستش ، قد کوتاه تر و لاغر تر از اوناست
اما چشماش مثل تیله میمونه! من نمیتونم تشخیص بدم که چه رنگیه )
-بهتره زیاد تو چشمای من خیره نشی ، تو که نمیخوای دوباره اون سردرد بیاد سراغت ؟!
سرتو بگیر اونور جوجو
-(با نوک انگشتاش چونه منو به طرف دیگه ای حرکت داد تا تو چشماش خیره نشم )
-من فرزام هستم ، البته باید بهت گفته باشن ، آخه اون دوتا جوجه زیاد در مورد من داستان سرایی میکنن ، بچه ان دیگه
امشب من بودم که سره شام دستت رو گرفتم نه فرشاد ، عذر خواهی نمیکنم چون تو باید از اینجا بری
-...
-ساکت بودنت هیچ به درد من نمیخوره 
این خانواده که من هم عضوی ازشون ام خیلی خیلی عجیب ان، از ما هر چی بیشتر فاصله بگیری به نفع خودته
-... 
-سره شام که خیلی بل بل زبونی میکردی ، حالا چی شدی؟! گربه زبونتو خورده؟! چرا عینه جوجه هایی که دست گربه میوفتن داری میلرزی؟!
انقدر از من میترسی که نمیتونی حرف بزنی
-ن ... نه ... نه نمی ... نمیترسم
-قشنگ معلومه 
گفتم تو چشمای من نگاه نکن ، نمیدونم چرا اما چشمای تو باعث میشه بدونه اینکه نیاز به تمرکز داشته باشم باهات حرف بزنم، این کار برای تو خطرناکه 
***************
-تو مطمئنی که اون اینجا بود ؟!
فرزاد-مگه نمیبینی ،سرش درد میکنه ، پس اون اینجا بوده
شهاب-اون چی بهت گفت ؟!
فرزاد- مجبور شدم بهش مسکن تزریق کنم ، الاناست که بخوابه
سایه... استراحت کن ، لازم نیست خودتو اذیت کنی

 

 

 

-آه ... از اینکه نصفه شب از خواب بپرم متنفرم
( این چیه دیگه ؟!
چه بویی داره میاد؟!
چقدر این بو برام آشناست ... )
(فضای اتاق خیلی برام عجیب شده ، ساعتی که روی میزه کناره تختم هستش نشون میده الان 5:30 صبحه ، اما اینجا یه چیزی تغییر کرده یا حداقل بوی اتاق کاملا عوض شده ، بوی عطر میاد اما نه )
بوی عطر نرگس میاد
مطمئنم 
اه لعنتی... چراغ خواب کجا بود !!! معلومه دیگه خنگه ، کنار تخت !!! چقدر من خنگم !!! آهان پیداش کردم ، اینم از نور
وااااااااااااااای ... خدای من ! اینجا چه خبره؟!
(کل اتاق پر بود از گل های رنگارنگ ) یعنی کی اینارو این موقع شب آورده تو اتاق من ؟!
( روی پتویی که رو خودم انداخته بودم پر بود از گل برگ های رز سفید ، گلدونیکه توی اتاقم بود هم پر از گل های رز قرمز و سفید )
کی پنجره رو باز گذاشته ؟!
این کیه که عاشق گل رز اونم رنگ سفیدشه؟!
اما بوی نرگس از کجا میاد ؟!
امشب چقدر هوا سرد شده !!!! اونوقت اون برادرای نابغه برای من پنجره باز گذاشتن!!! ببندمش بهتره!!!
(هر چی به پنجره نزدیک میشم ، انگار بوی اینا بیشتر میشه )
خدایا!!! یه سبد پره نرگس رو گذاشتن پشت پنجره ( سبد نرگس ها پشت پنجره بود و لای در هم یکم باز ، خب معلومه وقتی باد میزنه ، بوش توی اتاق پخش میشه )
این گل ها این بیرون یخ میزنن ، کدوم خنگی اینارو بیرون گذاشته !!!
بهتره بیارمشون داخل 
واااییی یخ زدم !!! چقدر سرده
این چیه ؟! یه کارته؟! 
-ببین جوجه کوچولو ، از اینکه هر دفعه باعث میشم سردرد بگیری خیلی متاسفم ، اما تقصیره خودته ! آخه خودت مجبورم میکنی ! من اگه بهت میگم که از این خونه بری به خاطره خودت هستش ! اینجوری در امان تری ! اما اگه دلت میخواد بمونی دیگه من نمیتونم کاری برات بکنم ، تو این خونه اتفاقاتی افتاده که باید برای همه روشن بشه ! میتونی بمونی و ببینی یا بری و همه چیز رو پشت سرت بذاری!!!
فرزام
-ای خدا این چرا دست از سره من بر نمیداره ؟!
( صدای چیه ؟!
این صدا از بیرونه !!!
بیرون درست روبروی اتاق من اما اون طرف باغ یکی سواره یه اسب هستشو ظاهرا به من ذل زده ، این کیه؟!
فرشاد ؟! یا فرزام ؟!
غیر اون دوتا کسی دیگه نمیتونه بیرون باشه )
(الان دلیله تعجبم رو میفهمم ، من دفعه اولی که فرشاد رو دیدم ، اون از من فرار کرد، درحالیکه فرزام خیلی راحت به من ذل زده بود ! من خیلی تعجب کردم که چرا اون منو اینجوری نگاه میکنه ! )
هر کی که هستی باش ! گل هات رو نخواستم ، فقط بذار راحت باشم! به من چه که اینا قبلا چه غلطی کردن !
از اینجا میرم ،حالا هر کسی هر کاری میخواد بکنه 
یکم دیگه بیشتر تو این خونه بمونم دیوونه میشم
*****************
لعنت به هر چی گل و شله!!! آخه مگه میشه با پوتین پاشنه بلند توی زمین خیس اونم شمال راه رفت!!! حالا نمیشد سایه خانم برا خودت کلاس خرکی نذاری که اینجوری نشه ! 
خداجونم دارم میرسم سره جاده اصلی ! من یه روز بیشتر تو اون خونه نبودم اما برام مثل یک عمر گذشته !اما !!!
اما اگه ... 
اگه خبردار بشن که من در رفتم چی؟! شهاب از بابا تعهد گرفته بود که اگه من یک سال اونجا باشم با بابا کاری ندارن، اما هروقت به هر دلیلی زودتر از موعد اونجارو ترک کنم ، خیلی راحت بابا رو میندازه زندان!
-خدا لعنتت کنه سایه که همیشه وجودت باعث دردسر برای دیگران هستش
حالا میخوای چیکار کنی ؟!
بری خونه!؟ خونه رفتن تو مساویه با شروع دردسر برای بابا
برمیگرم! 
برمیگردم به اون خراب شده ! چون نمیتونم بذارم بابا دوباره به خاطره من تو دردسر بیوفته ! 
***************
شهاب-میشه بدونم سرکار خانم کجا تشریف داشتین؟!
-بیرون قدم میزدم؟!
شهاب- قدم میزدین؟! اونم با لباس بیرون و کوله پشتی روی پشتتون
-مگه چیه ؟!
شهاب-بسته دیگه 
-چرا داد میزنین؟!
فرزاد-شهاب انقدر اذیتش نکن ، فعلا که برگشته ، تازه این نظره خودت بود که اونو برش گردونی پیشه خانواده اش
شهاب-درسته که نظره خودم بود اما ، حق نداره سرخود راه بیوفته هر جا میخواد بره
فرزاد-فعلا یکی باید جلوی فرزام رو بگیره !
میدونی امروز صبح زرین چی میگفت؟!
شهاب-این پسره واقعا که شان خانواده رو داره زیره سوال میبره ! جای اینکه با ما صحبت کنه که ناسلامتی برادراش هستیم از طریق خدمتکارا برامون پیغام میفرسته
فرزاد-مهم نیست از چه طریق ، چیکار میکنه ،مهم اینه که ادعای ارث کرده 
شهاب-اون غلط کرده با اون فرشاد بی اراده
-( حالم از این بحث های خانوادگیشون بهم میخوره ) میشه من صبحانه ام رو تو اتاقم بخورم ؟!
فرزاد –نه
-پس سره میز با هم بحث نکنین ، هیچ میدونستین شما به عنوان پدره پریناز براش الگو هستین؟! اون وقتی ببینه شما همش در حال بحث کردنید، اونم همین کار رو یاد میگره
شهاب-این بچه راست میگه
-بچه؟! اگه من بچه هستم ، چرا یکی از شرایط اومدن من به اینجا این بود که با یکی از شماها ازدواج کنم
شهاب-من اینو گفتم ؟!
-فرزاد خان اونطوری نگاهم نکنین ، انگار که اصلا در جریان ماجرا نبودین؟! 
فرزاد-من واقعا چیزی نمیدونستم
-شهاب خان گفتن که من باید یکسال اینجا بمونم ، و اینکه اگه تو این یکسال یکی از شما برادرها که ظاهرا یکیتون دیوونه هستشو یکیتون قاتل !!! از من خوشتون اومد ، باید باهاش ازدواج کنم ، و اگرم شماها دلتون نخواست من سره یکسال میتونم برم خونه خودمون
شهاب-تو به چه حقی به برادرهای من میگی دیوونه و قاتل ؟! 
دیوونه اون بابای بی همه چیزته که زد بابای بیچاره منو کشت ، یادت نرفته که دیروز باباتو از زندان درآوردم اونم به چه جرمی ؟! قتل !!!!؟؟؟ یادت هست یا به همین زودی فراموشش کردی ؟!
فرزاد-شهاب خواهش میکنم خودتو کنترل کن
-(خیلی قیافش ترسناک شده! اما اون حق نداره به بابای من توهین کنه ) شما حق نداری به بابای من توهین کنین؟!
ما دو نفر نمیدونیم اون روز چه اتفاقی افتاده ! در ضمن بابای شما تو راه بیمارستان تموم کرده!
خب میخواست اونقدر به خودش فشار نیاره که آخرش قلبش از کار وای نسته ! در ضمن ، من فکر میکنم شما باید خودتونو بابت این اتفاق سرزنش کنین نه کسی دیگه رو ! این شما بودین که باید جلوی پدر مریض احوالتون رو میگرفتین ! همینطور که باید جلوی برادرتون رو بگیرن تا وقت و بی وقت مزاحم من نشه!
تو اتاق منو دیدین؟!
پر از گل شده ؟! به نظرتون از کجا اومده ؟! از عالم غیب ؟! درسته شماها همه عجیب و غریب هستین ، اما اونقدرها خارق العاده نیستین که بتونین چیزی که وجود نداره رو به وجود بیارین !!!
فکرم نمیکنم که شما اونارو برام آورده باشین ، یعنی در این حد شخصیت ندارین که اینکارو بکنین!
فرزاد-شهاب!!!؟؟؟
-... ( باورم نمیشد !!!! ) چط ... چطور ؟! چطور جرات میکنی؟!
شهاب-خواستم دلیلی برای اینکه به من بگی بی شخصیت وجود داشته باشه ! هر چی نباشه ازت بزرگترم نباید دهنتو باز کنی و هر چی دلت میخواد رو بگی
-عوضی 
(دیگه نمیتونم این خونه رو تحمل کنم ! من تا حالا از بابام کتک نخورده بودم ... ) آشغال ... آشغال
ولم کن ، به من دست نزن عوضی 
میگم ولم کن
شهاب-سایه ببخشید! من معذرت میخوام ! 
-(همینکه دنبالم اومده بود برام کافی بود تا برگردم ، اما وقتیکه منو تو بغلش گرفت و فشارم داد حس کردم رفتارش خیلی هم عادی نیست ) ولم کن
شهاب-ببخشید ، عصبانیم کردی دیگه ! دسته خودم نبود
-(دلیل سرمای دستاش رو نمتونستم بفهمم ) باشه ، فقط ولم کن
شهاب-خیله خب ، اگه میخوای تو ، برو تو اتاقت صبحانه بخور 
-نمیخوام
شهاب-به درک ، هر غلطی که دلت میخواد بکن 
-(این چش شد ؟! من باید ناراحت باشم نه اون !!!) عوضی
فرزاد-میدونم ، اون یکم عوضیه ، اما درکش کن ، فرشاد دوباره بهوش اومده اما مثل چندسال قبل قاطی کرده ، فرزام هم که معلوم نیست چی تو سرش میگذره
از این طرف هم وصیت بابا ، راست میگی بابا تو راه بیمارستان مرد ، اما قبلش به شهاب گفته بوده که باید تورو هرطوری شده برگردونه به این خونه ، تکلیف پریناز رو معلوم کنه 
در واقع میشه گفت همه چیرو دست شهاب سپرده
اون از عهده اولیش که تو باشی بر اومد ، تو الان تو جایی هستی که بهش تعلق داری
-(همونجوری که دستم روی صورتم بود رفتم سمته پنجره ، با اونیکی دستم پرده رو گرفتم تا بتونم بیرون رو ببینم ) 
-به عکس چیزی که تو فکر میکنی خانواده ما زیادی هم عجیب نیستن ، فقط تو ، توی بد زمانی وارد این خونه شدی
اگه دو هفته پیش اینجا بودی میگفتی بهشت که میگن حتما همینجاست، ببینم تو اصلا توجه کردی چرا پرده های این خونه همیشه کشیده است ؟!
-(راست میگفت ! برای منم جای سوال بود که ساعت 8 صبح یه روز پاییزی ، اونم بعده بارون حسابیه شب قبل ، چرا پرده های اینجا همشون کیپ شده هستن ) نمیدونم ، چرا؟!
-به خاطره پریناز ! 
-چی ؟!
-پریناز و فرشاد خیلی شبیه هم هستن ، هر دوتاشون سریع نسبت به آفتاب واکنش نشون میدن
چرا چشماتو گرد میکنی ؟! نترس اونا خون آشام نیستن ، فقط یه نوع بیماریه روحی دارن که نسبت به آفتاب حساس هستن ، از نظره فیزیکی هیچ اتفاقی براشون نمیوفته اگه آفتاب باهاشون برخورد کنه اما از نظره روحی خودشون فکر میکنن نور آفتاب اونارو اذیت میکنه 
-(یه دفعه سوالی که تو ذهنم بود از دهنم بیرون پرید ) پریناز خواهرتونه ؟!

 

........................................

قسمت چهارم

 


 

 -چی ؟! این چه مزخرفیه که میگی ؟!

-(وقتی که با دست هاش شونه هام رو گرفت ، تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردم ) فقط حس کردم قبلا کسی اینو بهم گفته
-میدونم کاره کیه ! اون فرزام عوضی
-(نمیدونم چرا ! اما از اینکه در کنار اون یا شهاب بودم حس خوبی بهم دست نمیداد ) میشه من برم ؟!
-نه ! بیا بشین ، باید یه سری مسائل رو برات روشن کنم
-میشه بعدا !؟
-گفتم که نه! بیا بشین ! 
-(دسته منو گرفت و همراه خودش کشید سمته میز صبحانه )
-بشین ، اول بذار یکم صبحانه بخوریم ، این شهاب عادت به گشنگی داره ، اما من نه ! تا شکمم سیر نباشه نمیتونم درست فکر کنم
-...
(آخ ، چقدر گشنه ام شده ، چرا وقتی به قول مامان تو دلم فکر میکنم ! صداها توی سرم میپیچن !؟ انگار ده نفر دیگه دارن بامن همزمان حرف میزنن )
(ای وای نکنه دارم از حال میرم که اینطوری شدم!؟ چرا این همه سرو صدا توی ذهنم هستش ؟! )
-خب وقتی گشنه ات هستش ، یه چیزی بخور 
-ببخشید؟!
-تو مگه الان با خودت فکر نکردی که، آخ چقدر گشنه ام شده ؟!
-( این از کجا فهمید ؟! )
-از اونجا که تو داری فکر میکنی ، و من میتونم فکره تورو بخونم ! 
-( این امکان نداره )
-چرا داره!!!
خواهش میکنم منو اونجوری نگاه نکن ! تو این خونه اتفاقات عجیب غریب تر از ، شنیدنه فکرهای تو توسط من برات بوجود اومده
این یکی از همون مسائلی هستش که باید بهت میگفتم!
-اینجا چه خبره ؟! دیگه دارم کم کم مطمئن میشم که دیوونه شدم!
-میشه خواهش کنم از جات بلند نشی ؟!
-چی؟!
-خب آخه داشتی به این موضوع فکر میکردی ، ببین بهتره صبجانه امون روبخوریم ، منم قول میدم که فکرت رو نخونم تا تو بتونی راحت اینجا بشینی ! فقط میخواستم بهت بگم ، کلکسیون خانواده عظیمی چیزهای جالب دیگه ای هم برای نشون دادن به تو داره !
من از همین الان قول میدم دیگه ذهنت رو نخونم ! اینو میتونی کاملا فهمی ، چون دیگه چند نفر باهم توی سرت حرف نمیزنن! 
چای میخوری یا قهوه؟!
-( این اتفاقات امکان نداره ! هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین چیزایی هم وجو داشته باشه ! ذهن خونی! کنترل ذهن ! حدس زدن اتفاقای بد قبل از وقوعشون !!! یعنی من زنده هستم و دارم این چیزارو تو واقعاین میبینم؟! )
-سایه ؟! کجایی ؟! ببین تو وقت واسه فکر کردن خیلی داری پس جواب منو بده ! چای ؟!قهوه؟!
-...
-میخوای دوباره خودم بفهمم چی میخوای؟!
خیله خب ، خودت خواستی ؟! ... آااااااااهااااااان
به نظره من هم قهوه برات بهتره !
-...
-تورو خدا اونجوری منو نگاه نکن ! اگه جای تو هر کس دیگه ای بود شاید باور میکردم که این مسائل براش غیر عادی هستش اما امکان نداره که برای تو غیر عادی باشه؟!
-من... منظورت..ون چیه؟! 
-نگو که 8 سال پیش وقتی با خانواده ات برای مراسم ختم مادرم اومده بودین شمال ! آخرای مراسم بود که با یه دوربین عکاسی داشتی توی باغ ما قدم میزدی و از مناظر عکس میگرفتی! خیلی اتفاقی متوجه شدی ، یه جوونی توی یه چاله عمیق افتاده و کمک میخواد
-چه ربطی داره ؟! من صدای داد زدناشو شنیدم !!!
-چطور ممکنه تو صدای داد زدن های کسی رو از این باغ تا رودخونه شنیده باشی !برای این فاصله حداقل 15 دقیقه مسافت رو باید طی کرد ! هیچ آدم عادی نمیتونه این کار رو انجام بده ! اون چاله نزدیک رودخونه هستش !
-من صدای اون پسر رو شنیدم ! 
-خیله خب ! خیله خب ! قهوه ات رو بخور ! 
-دیگه اشتها ندارم ! میخوام برم لباسم رو عوض کنم
-میله خودته ! تا یک ربع دیگه پایین باش چون باید چند مسئله رو روشن کنم !
-باشه ( از پشت میز بلند شدم تا برم سمته راه پله ها که یه دفعه چشمم افتاد به پریناز که روی اولین پله نشسته بود )
-سایه؟!
-(هر چقدر از این خانواده بدم میاد نمیدونم چرا این دختر بچه رو دوست دارم ) جان سایه ؟!
-من گشنه امه 
-ای جانم ! تو چرا انقدر خوشگلی !!؟؟ عروسک کوچولو 
-گشنه امه
-بیا بغلم ببینم ! (خدایه من چرا این بچه انقدر ملوسه ؟! ) بذار ببرمت پیشه بابات ! باشه پری دریایی کوچولو؟!
-من پری دیایی ام ؟!
-به نظره من هستی ؟!
-اما بابا میگه من فرشته کوچولو هستم
-خب فرشته بابات باش ، پری دریاییه من! باشه؟!
-اوهوم
-فرزاد خان ؟! 
فرزاد-بله ؟!
-پریناز میگه گشنه اش هستش ! این بچه توی هوایی به این سردی نباید بدون دمپایی روی پله ها یا روی سنگ کف خونه راه بره ، حتما مریض میشه
فرزاد-سلام فرشته کوچولوی بابا! ببینم چشماتو ! 
-(این کار یعنی چی ؟! چرا تونجوری تو چشمای پریناز ذل زد؟! ) من میرم بالا
فرزاد-ممنون که آوردینش !

 

 

 

 

 

 

 

 

زرین-سرما میخورین خانم جان ! بهتره بیاین تو 
-نه زرین خانم ، من عاشق زیره بارون راه رفتنم 
زرین-خانم جان اگه سرما بخورین چی ؟! تازه امشب آقا شهاب اینجا مهمون دارن ! گفتن که شما باید روی همه چی نظر بدین
-میام زرین ، انقدر به من گیر نده
زرین-خانم جان! تورو خدا ساعت 7 اینجا باشینا ، آرایشگر ساعت 7:30 میاد
-باشه ، باشه
به بار ای آسمون !
( با امروز دقیقا 9 روز از ورود من به اون خونه میگذره ! اون روز بعده اینکه رفتم طبقه بالا و یه حمام آب داغ گرفتم، انقدر که ذهنم خسته بود روی کاناپه روبروی شومینه خوابم برد ، وقتی بیدار شدم که دیگه هوا تاریک شده بود! همیشه همینطوری بودم ! وقتی که خسته بودم ، میخوابیدم ، انقدر میخوابیدم که بخ قول کیان : آدم فکر میکرد خواب به خواب رفتم 
امابعد از اینکه برای شام رفتم پایین، به نظرم از یه خواب هزار ساله بلند شده بودم ، نمیتونستم باور کنم که هر چهار تا برادر با هم دوره یه میز نشسته بودن !!!
پریناز روی پای فرزام بود و داشت از دست اون غذا میخورد!
انقدر تعجب کرده بودم که روی پله ها عینه مترسک خشکم زده بود ! 
با صدای شهاب بود که به خودم اومدم:
شهاب-نمیای پایین؟! چیه؟!
فرزاد-اون خشکش زده
فرشاد-فکر کنم به خاطره ماها اینجوری شده
( اون داشت حرف میزد!!! فرشاد داشت حرف میزد ، آدمی که من فکر میکردم دیوونه است و نمیتونه حرف بزنه الان داشت تو چشمای من نگاه میکرد و حرف میزد )
فرزاد-میخوای مجبورت کنم تا بیای سره میز یا خودت میای ؟!
(انگار پاهام در اختیار خودم نبود ، تا به خودم اومدم دیدم سره میز نشستم ، اونم روبروی فرزام ! و جالبتر اینکه قاشق غذا تو دستمه )
فرزام-حالا شد ، اینجوری بهتره ! از دیروز که اومدی غذای درست و حسابی نخوردی
( از اون لحظه به بعد کاملا به مغزم شک کردم ، اون چیزی که من دیده بودم و اون لحظه دیدم کاملا با هم تفاوت داشتن ، با کمال ناباوری غذام رو در کنارشون خوردم )
( فعلا که چند روزه اخیر به همین صورت گذشته ، اما خیلی راحت میتونستم بفهمم که این آرامش کاملا توافقی هستش ، چون اونا به صورت ظاهری باهم خوب شده بودن ، ولی بازم فرزام شب ها اونجا نمیخوابید ، جلوی من با هم خوب بودن اما میدونم که پشت قضیه باهم درگیر بودن ! 
اما ! الان دو روزه که اینا کاملا عوض شدن ، خیلی باهم دیگه خوب شدن و تمامه وقت باهم هستن ! حتی فرزام دیشب تا دیروقت اینجا بود 
و امروز صبح به من اطلاع دادن که یه مهمونی به خاطره یادبود پدرشون برگذار میکنن ! ازم خواستن که توی این مهمونی حتی یه ثانیه هم از کنارشون دور نشم !
اونا اصلا راضی به این مهمونی نبودن ! برام جای سواله که چرا از اینکه برای پدرشون مراسم میگیرن ناراحتن!؟
صدای چهار نعل اومدن یه اسب رو دارم میشنوم ، تنها برادر بین اینا که سوارکاری میکنه ، فرزام هستش، هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم! تا به الان هر وقت نگاهش کردم ، منو مجبور کرده یه کاری بکنم)
-تو این بارون اینجا وایستادی ؟! سردت میشه جوجه کوچولو
-نه ( درسته که من اول از این کاراشون خیلی شگفت زده میشدم ، البته به عبارتی زهره ترک میشدم ، اما بعد که خوب فکر کردم ، دیدم که انقدرها هم از این اتفاقا تعجب نکرده بودم ، انگار یه جورایی با اتفاقای عجیب غریبی که دوروبرم میوفتاد کنار میومدم )
-چیه ؟! اینجا چیزه جالبی برای دیدن وجود داره ؟!
-ظاهرا که اینطوره ! آخه یه نفر از وقتی که من پام رو توی این خونه گذاشتم ، هر شب میاد اینجا وای میسته و به اون بالا نگاه میکنه ، دقیقا راس ساعت 12 شب !
البته شب اول نزدیکای صبح هم دیدمش ، اما بعد اون فقط هر شب راس 12 میاد اینجا.
-چه جالب! یعنی کی میتونه باشه ؟!
-نمیدونم !؟ یعنی شما هم نمیدونی؟! ( خودت رو به اون راه میزنی! عوضی )
-سایه؟!
-بله؟!
-میدونی تو الان توی اتاقی میخوابی که روزی متعلق به پرستار شهاب بوده!؟ در واقعا میشه گفت متعلق به زنی بوده که وقتی پاش رو گذاشت توی این خونه ، سایه بدبختی رو روی این خونه انداخت.
-منظورت چیه ؟!
-منظور خاصی نداشتم ! فقط خواستم بدونیکه این خانواده از اول انقدر نسبت به هم کینه نداشتن! یه زن! زنی به ظرافت تو ! چیزی از جنس تو باعث بوجود اومدن خیلی اتفاقات تو این عمارت شد!
باعث شد من از اینجا فراری بشم ، فرشاد به این روزی که میبینی بیوفته ، شهاب مسئول این بشه که تمامه مشکلات این خانواده رو به دوش بکشه ، و فرزاد رو با یه بچه آواره کنه
-(دیگه نمیتونستم بهش نگاه نکنم ، برگشتم طرفش ، الان دقیقا روبروش قرار دارم ، من در مقابل اون یه آدم کاملا قد کوتاه محسوب میشم ، فقط میتونم بالا و پایین شدن سینه اش رو از روی لباس ببینم! تا خواستم سرم رو بالا کنم ، با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت و به همون حالت نگه ام داشت )
-جوجو !!! بهتره تو چشمای من نگاه نکنی ! 
-اون زن کی بود؟! مامان پریناز؟!
-نه! شنیدم در مورد پریناز خیلی پرس و جو کردی! اون خواهر ما نیست ، مطمئن باش
-پس دختره تو هستش ؟!
-نه
-اون بچه بلاخره یه پدر و مادری باید داشته باشه
-اوهوم ، داره
-خب!؟ اونا کی هستن ؟!
-اگه همینجوری زیره بارون بمونی حتما سرمامیخوری
-(دستامو گذاشتم روی دستاش، اونا رو به آرومی از کنار صورتم برداشتم ، چشمام رو از روی سینه پهنش به سمته بالا حرکت دادم ... )
-چی میخوای جوجه کوچولو؟! 
-(لحن آروم صداش باعث شد سرو رو بالاتر بگیرم تا بتونم ببینمش ! ) 
شما هر شب اینجا وای میستین و به پنجره اتاق من نگاه میکنین؟!آخه چرا؟!
-...
-(تو چشمام نگاه نمیکرد ، نگاهش روی اجزای صورتم میچرخید اما تو چشمام نگاه نمیکرد )نمیتونین انکار کنین!
-از کجا مطمئنی که من اون آدم هستم ؟!
-آخه ... خب ! 
-من منتظرم
-به خاطره رنگ چشماتون ، آخه اونا توی تاریکی برق میزنن ، عینه چشمای گربه تو تاریکیه شب (یه لبخند بزرگ صورتشو پوشوند )
-اونوقت از کجا میدونیکه اون آدم من هستم ، ما همه چشم های رنگی داریم
-(نمیدونم چرا ، اما از اینکه انقدر راحت در مورد چشم هاش اظهار نظر میکردم یکم خجالت کشیدم ، واسه همین سرم رو انداختم پایین ) اما رنگ چشم های شما فرق داره

 

 

 

 

 

 

 

 

 


-چه فرقی ؟!
-نمیدونم ، یه جوریه ! 
-خب اون یه جوری ! چه جوریه ؟!
-(مثل اینکه حسابی گند زدم ! طرف فکر میکنه من کشته مرده اش هستم ) من دیگه میخوام برگردم ، شما با من میاین ؟!
-نگفتی چشمام چجورین ؟!!!!
-اگه میخواستم بگم که موضوع بحث رو عوض نمیکردم ، این یعنی اینکه نمیخوام جوابتونو بدم 
-آهان! اما من میخوام جواب سوالت رو بدم !
بله ، این من هستم که هر شب راس 12 میام اینجا و به پنجره اتاقت ذل میزنم 
-(با اینکه خودم حدس میزدم ، و حتی شهاب و فرزاد هم گفته بودن که فرزام ، اون گل ها رو برام تو اتاقم گذاشته اما بازم تعجب کردم ) چرا؟!
-اولین بار که تو چشمات خیلی عمیق نگاه کردم ، تونستم همه زندگیت رو ، البته تا اونجاییش که خودت اجازه دادی ، ببینم ، هر چند خودم یه جورایی وادارت کردم که به همشون خیلی سریع فکر کنی !
-(دوست نداشتم ادامه حرف هاش رو بشنوم ، اون حق نداشت که این کارهارو با من بکنه )
بسته ، دیگه نمیخوام بشنوم
-خودت خواستی تا من بگم ! پس خوب گوش بده ! 
ذهنت رو دیدم ، پاک پاک بود ! از سیاهیه روزگار هیچ خبری توش نبود ، فقط خوش بینی بود و آرزو ! چیزی که برای من تازه گی داشت ، اونشب فقط تو نبودی که سردرد گرفتی ! من وضعیتم به مراتب از تو بدتر بود ! تو ذهنه پاک و سالمی داری که این دسترسی رو برای من خیلی سخت میکنه !
آدم احساساتی نیستم ، و نمیخوام بگم که تو حسی رو در من بوجود آوردی ! نه ! حرف این چیزا نیست! تو حسی رو در من زنده کردی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم ! حس لذت بردن ، لذت بردن از در کنار یه بیگناه نفس کشیدن! حس اینکه هنوز هم آدم هایی هستن بدون سیاهیه فکر، بدونه بدذاتی، بدونه دروغ، بدون گناه که دارن تو این دنیا زندگی میکنن!
-(چیزی از حرفاش سر درنمیاوردم ! فقط فهمیدم که از نظرش من آدم خوبی هستم ) این چه ربطی به اون گل ها داشت
-مگه هر سال روز تولدت که میشه ، خودت برای خودت گل نرگس نمیخری ؟!
من اینو دیدم ! تو بعضی صحنه های خاطراتت
-(اون غیر چشمای جادوییش ، صدایی داره که نمیشه ازش دل کند ! اینم از کشفیات جدیدم در مورد فرزام ، من داشتم به اون نگاه میکردم ! اما اون به روبروش خیره بود ، دست راست منو رها کرد . از توی جیبش یه جعبه کوچولو بیرون آورد)
-میتونم ازت خواهش کنم که این انگشتر رو دستت کنی ؟!
-ها ؟! 
-این انگشتر رو امشب تو انگشت حلقه ات بکن ! خواهش میکنم ! من از این کارم منظور خاصی ندارم، این انگشتر برای مادرم هستش ، شهاب داد که بدمش به تو !
-(یعنی چی این کارا!!!؟؟ این خانواده واقعا آدم رو میترسونن ) نه! من نمیفهمم این مسخره بازی ها چیه؟! (دستم رو از دستش بیرون کشیدم )
-قبول دارم همه این کارا مسخره بازیه ! اما ازت خواهش میکنم ، اگه الان بریم توی خونه من همه چیرو برات توضیح میدم
-همینجا توضیح بدین لطفا 
-مامان و بابای ما با مخالفت خانواده هاشون با هم ازدواج کردن ، البته بیشتر خانواده مادریه ما مخالف این ازدواج بودن ، اونا پدر مارو در حد خانواده خودشون نمیدونستن هم از نظر ثروت هم از نظر قدرت ، اونا به همین اندازه ای که ما عجیب هستیم ، عجیب هستن ، حتی بیشتر از ما ، خب مامان ما هم یکی از عجیب غریب تریناشون بود ،بابا هیچ اطلاعی در مورد توانایی های مامان نداشت ، خب اون وقتی با مامان ازدواج کرد ، اونو یه خانم دکتر زیبا ، که خیلی خوب درکش میکرد و یه دختر از یه خانواده خیلی ثروتمند میدید !
با به دنیا اومدن هر کدوم از بچه هاش ، توانایهاش هم کم شد ، هر کدوم از ماها تونستیم یه مقدار از نیروهاش رو بگیریم !
هیچ کسی نمیدونه ! اما مامان ما دو تا دختر هم به دنیا آورد ! اما اون بچه ها مرده به دنیا اومدن! تازه اونموقع بود که مامان فهمید ، خانواده اش مارو نفرین کردن ، ظاهرا ، واقعا مخالف این ازدواج بودن ، اونا تحت هیچ شرایطی نمیذاشتن دختراشون با کسی غیره خودشون ازدواج کنه ! به خاطره همین مادرم رو نفرین کرده بودن که بچه های دختری که به دنیا میاره ، زنده نمونن ، اینم یه جور انتقام گرفتن هستش ، که درست عمل کرد ! مامان هرچی دختر آورد مردن ! فقط ما 4 تا پسر براش موندیم
-(تو اون موقعی که اون داشت حرف میزد ، من فقط به این موضوع فکر میکردم که این امکان نداره ! یه همچین چیزایی فقط تو قصه هاست ! ) این امکان نداره ! اینا همش یه قصه است
-فعلا که میبینی امکان داره کوچولو! امشب بیشتر خانواده مادریه ما به بهانه اینکه میخوان فوت پدر رو به ما تسلیت بگن دارن میان اینجا! اما اونا میخوان پریناز روببینن! 
اون نوه مادرم! اما هنوزم زنده است ! فرزاد تا به الان نتونسته بفهمه اون توانایی خاصی داره یا نه! اما ما باید جانب احتیاط رو در موردش رعایت کنیم
-من دارم قاطی میکنم ! پس شما قبول دارین اون دختر، بچه یکی از شماهاست! آره ؟!
-اوهوم
-خب؟! ماله کیه ؟!
-چه فرقی میکنه؟!
-یعنی برات مهم نیست که بدونی ماله تو هست یا نه !؟
-اون بچه من نیست ! به این موضوع همونقدر ایمان دارم که به پاک بودن تو ایمان دارم ، چطور میتونه بچه من باشه ! در حالیکه من حتی به مادرش دست هم نزدم !؟
-پس؟! 
-بذار خیالت رو راحت کنم ، اون دختر بچه فرشاد هستش 
-پس چرا اونشب تو کتابخونه گفتی ، فرشاد هنوزم امیدواره اون بچه مال اون باشه!؟ ( تو چشمام نگاه کرد )
-فرشاد اشتباه کرد و باید به خاطرش تنبیه بشه ، سخترین مجازات ها رو باید ببینه ! اون خیانت کرد، به امانتی که دستش بود خیانت کرد !
الانم بهتره برگردی تو خونه کوچولو ! چیزایی که بهت گفتم رو فراموش نکن ! این انگشتر روهم دستت میکنی، نمیخوام تحت هیچ شرایطی اذیت بشی ! 
******************
زرین-خانم جان !؟ حاضر شدین؟! آقا شهاب گفتن اگه حاضر شدید ، برید تو کتابخونه !
-خیله خب ! تا پنج دقیقه دیگه اونجام 
زرین-باشه خانم جان ، اما زودتر برید ، آخه اولین مهمونشون رسیده ها
-باشه ، باشه زرین 
سه تا نفس عمیق بکش سایه ! یک ... دو ... سه
ای بابا ، بازم داره قلبم تند تند میزنه ، چرا ؟! چرا انقدر سردم شده ؟! ببینم پنجره بازه ؟! (با قدم های بلندم رفتم سمته پنجره اما تو چند قدمیه پنجره خشکم زد ! 
این دختریکه روبروی من وایستاده بود !؟؟ این کیه ؟! 
احساس کردم از درون دارم میلرزم !؟ چشمامو بستمو به آرومی باز کردم !
این کیه ؟!
این من نیستم ! کسی که من دارم توی شیشه میبینم ، هیچ شباهتی به من نداره!
دستمو بلند کردم !
نه این امکان نداره! این نمیتونه ... 
تصویر توی شیشه هیچ حرکتی نمیکنه ، اون داره به من نگاه میکنه 
لرزش درون بدنم ، الان برام قابل لمس بود ، چون قشنگ زانوهام میلرزید )
-من دارم دیوونه میشم ، آره ، دارم دیووووووونه میشم
(بدون هیچ تاملی اتاق رو ترک کردم و رفتم سمته کتابخونه ، بدون در زدن وارد شدم ! )
*******************
شهاب-چه خبرته دختر؟! 
-(وقتی وارد اتاق شدم ، تو اولین نگاه فقط فرزاد رو دیدم ، اما وقتیکه صدای شهاب رو شنیدم تازه متوجه شدم ، من الان تو کتابخونه ام ، اینجا چیزی نیست سایه ، هیچی چی)
فرزاد-صبر کن شهاب ، اون از یه چیزی ترسیده !
شهاب-از چی ؟!
فرزاد-نمیتونم بفهمم ، چون خودشم نمیدونه چیه !
-(هنوز داشتم به روبه روم که شهاب بود نگاه میکردم )
فرزاد-خوبی سایه ؟! هر چیکه بود دیگه الان اینجا نیست 
-(تازه وقتی شونه هام تکون خورد از فکرو خیال بیرون اومدم و نگاهم رو از جای خالیه شهاب گرفتم ، اون بود که داشت تکونم میداد)
شهاب-تو چت شده بچه ؟! 
-مطمئنین که اینجا نیست ؟!
فرزاد-من نمیتونم بفهمم چی تورو ترسونده ! چون خودت هم نمیدونی از چی ترسیدی ! اما هر چی که بود ، دیگه تموم شده ! 
-مطمئنی ؟!
فرزاد-مطمئنم ، چون اگه غیره ما هر کسی یا هر چیزی تو این خونه بود فرشاد میتونست حسش کنه!
-حس !!! حسش کنه ؟!
فرزاد-اوهوم !
شهاب-اون تواناییه این رو داره که حرکت اشیاء رو حس کنه ، انگار که همه چی براش به صورت حرکت آهسته باشه ! پس هر کسی یا هر چیزی توی این خونه ، یا در واقع جاییکه اون حضور داره ، حرکت بکنه اون میفهمه ! خیالت راحت باشه ، چیزی اینجا نیست
-(داشتم توی ذهنم اون تصویر رو حلاجی میکردم ، که در کتابخونه باز شد )
فرشاد- کسی کمربند منو ندیده ؟!
-(از وضعیتی که توی اتاق حاکم بود تعجب کرد ، هاج و واج وسط اتاق در حالیکه دستش به کمر شلوارش بودو نگاهش به سمته فرزاد وایستاد )
فرشاد-ببینم اینجا چه خبره ؟! کسی نمیخواد به من چیزی بگه ؟! 
شهاب-ظاهرا سایه از یه چیزی ترسیده 
فرشاد-خب ؟!
-(نگاهش رو از روی شهاب برداشت و به فرزاد خیره شد )
فرزاد-اونجوری منو نگاه نکن ، من نتونستم بفهمم 
فرشاد-حتما سوسکی یا جونوری دیگه دیده
-یه زن (صدام برای خودمم هم شبیه به زمزمه بود )
فرشاد-من غیره اون عجوزه پیر که الان اومد ، چیزه
-میگم یه زن بود
فرزاد-یه لحظه صبر کنین ببینم چی داره میگه !!!!
-(حتی فکر کردن بهش هم ضربان قلبم رو بالا میبرد ) جای تصویر خودم توی شیشه اتاقم ، یه زن دیدم
فرشاد-این خیلی طبیعی هستش ! خب تصویر خودش بوده ! حالا کمربند من کجاست ؟!
فرزاد-نمیتونه طبیعی باشه ،حداقل برای اون طبیعی نیست ! همه چی مثل بیهوش شدن های تو که منجر به پرواز اون روح مسخره ات میشه نیست
شهاب-اجازه بدین ببینم چی میگیه ؟! تو چی دیدی ؟! 
-(چشمام روی صورت فرزاد ثابت موند ) یه زن ! زنی قد بلند تر از من با هیکلی خوش تراش ! تو یه لباس مشکی بلند ! موهای بلند طلایی رنگی که روی شونه هاش رها شده بودن ! گردنبند یاقوت توی گردنش!
(سکوت بدی حاکم شد ) 
شهاب-امکان نداره ، نمیتونه حقیقت داشته باشه ! 
-(با این حرف شهاب ، مسیر نگاهم رو تغییر دادم ! رنگ فرشاد کاملا پریده بود ، فرزاد به سختی روی پاهاش ایستاده بود و شهاب ! اون وضعیتش از همه بدتر بود ، به اولین صندلی که رسید ، خیلی سریع نشست )
-چتونه شماها؟! اتفاق خاصی نیوفتاده !!!! چرا خودتونو باختین ؟!
-(همه سرهامون رو به سمت در برگردوندیم ، فرزام تو چهارچوب در ایستاده بود )
فرزام-ما میدونستیم که اون برمیگرده ! شما انگشتر روبه اون دادین
-(با سر به من اشاره کرد )
فرشاد- اون اومده دنبال من ! اون ... 
فرزام-انقدر خودتو اذیت نکن داداش کوچولو ، اون وقتی زنده بود نتونست بلایی سرت بیاره 
فرشاد-اما اون الان قدرتش بیشتر شده ! 
فرزام-اون اومده دنبال دخترش ! 
-(تا اون لحظه ساکت بودم اما تحملم تموم شده ) من چیزی نمیفهمم ! باز چه خبره ؟!
فرزام-فعلا بهتره بریم بیرون ، مهمونا دارن میان ! مطمئن باشین اونا هم خیلی دلشون میخواد این جوجه کوچولو رو ببینن! ناسلامتی اون الان صاحب چیزی هست که روزی برای شراره یا بهتره بگم مادر ما بوده ! انگشتر اون الان تو دست این جوجه کوچولو هستش
خودتونو جمع و جور کنین ! هیچ فکر نمیکردم که پسر های عظیمی خودشونو اینجوری ببازن! پاشین ، یالا! فرزاد ؟!
با توام ! زود داداشتو جمع کن و بیا پایین
-(فرزاد با گیجی سرشو به نشونه موافقت تکون داد ، تا به خودم اومدم دیدم دستم تو دست فرزام هتشو دارم از پله ها پایین میرم )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرزام-سلام دایی جان ، خیلی خوش آمدین
دایی-سلام فرزام خان ! شنیده بودم که ادعای ارث کردی ! آره !؟
-(دایی جان یه پیره مرد قد کوتاه چاق با کله ای کچل بود و چشمایی آبی ، با اینکه من کنار فرزام وایستاده بودم اما اون طوری به فرزام نگاه میکرد که انگار من اونجا وجود ندارم )
فرزام-دایی جان جلوی شما که نمیشه دروغ گفت !!! درست شنیدین! اما نه از ارث پدری ! من ارثیه مادرم رو میخوام
دایی-کار بسیار خوبی میکنی ! باید تکلیف یادگاری هاش معلوم بشه
فرزام-منم نظرم همینه ، راستی دایی جان ، میخوام دختر عموم سایه رو بهتون معرفی کنم! 
-(بدونه اینکه حتی به من نگاه کنه ، داشت با فرزام حرف میزد ) 
دایی-از پله ها که اومدین پایین ، دیدمش ، خیلی شبیه پدرش شده ! راستی انگار یادم رفته بود برای چی اینجاییم! مرگ پدرت رو بهت تسلیت میگم ! هر چند که همه میدونیم اصلا برامون بود و نبودش مهم نبود ، فقط به احترام مادرتون هست که ما الان اینجاییم !
-(با این حرف حس کردم توی سرم خالی شد ، دوباره انگار چند نفر با هم توی سرم حرف میزدن )
آره جون خودت ، خیلی به مامان احترام میذاشتی ! (سرمو چرخوندم تا بتونم صاحب صدارو که فقط میتونست فرزاد باشه پیدا کنم ، اونجاست ! کنار شومینه ، شهاب هم کنارش ایستاده )
فرزاد-این دایی جان ما تخصصش اینه که بفهمه شما دروغ میگی یا نه ! در واقع یه دستگاه دروغ سنجه متحرکه
اون عجوزه که میبینی صاحب یه تیم فوتبال پسر هستش که الان همشون خارج از کشور زندگی میکنن! یه زمانایی با صداش همه رو سحر میکرد ! اما دخترای این خانواده یه خصلتی دارن ، اونم اینکه اگه ازدواج کنن و بچه دار بشن ، کم کم توانایی هاشون رو از دست میدن! این خانم هم که دستش درد نکنه 11 تا بچه آورده!
-(با حرف های فرزاد چشمام روی آدم ها میچرخید ، تقریبا از همشون یه چیزایی فهمیدم ، به قول خودش اینا همشون عجیب غریب هستن تا اینکه چشمم روی یه صورت خشک شد!!! من اینو دیده بودم! 
نه ! این امکان نداره! حس کردم توی دلم خالی شد! بی اختیار دست فرزام رو گرفتم ، 
از این حرکتم جا خورد اما به روی خودش نیاورد)
فرزاد-اینم که میبینی دختر خاله ی مامان ، ما هستش! الهه زیبایی تو فامیل ! شیرین
-(دیگه چیزی نمیشنیدم! چیزی که میدیدم برام قابل باور نبود ، من داشتم اطراف شیرین چیزهایی رو میدیدم که تا به این لحظه ندیده بودمشون، اطراف شیرین انگارکه یه فضایی جدا از اون سالن وجود داشت ، یه چیزی بود ! یه چیزی که من نمیتونستم توصیفش کنم )
-خوبی سایه؟!
-چی ؟! (با اومدن فرزام جولی چشمام دیگه نتونستم اون دختر رو ببینم ) آره ... 
فرزام-مطمئنی ؟!
-(با چشماش به دست من که تو دستش بود اشاره کرد ) هان!!؟؟ (دستمو سریع عقب کشیدم ) آره ... مطمئنم ... چیزی نیست
فرزام-باشه ... منم باور کردم 
-(لبخندش با لبخنهایی که این چند وقته میزد متفاوت بود ، شایدم من این طوری حس کرده بودم ، از بس که اینجا عجیب غریب بود ، همش فکر میکردم که هر حرکت اینا باید غیر عادی باشه )
فرزام-بیا باهم قدم بزنیم ، از موقعی که اومدیم پایین همین گوشه ایستادیم ، اونا هنوز هم منتظر اومدن پریناز هستن در صورتیکه سورپرایز اصلی همراه من هستش 
-متوجه منظورتون نمیشم ؟!
فرزام-بیا !
بیا راه بریم ... همه چیرو برات توضیح میدم جوجه کوچولو
-(باهاش هم قدم شدم ، تو این خانواده تنها کسی که خیلی راحت در مورد همه مسائل صحبت میکنه اون هستش ! ) گوش میدم
فرزام-میدونستی که مامان ما موقع به دنیا اومدن تو پیشه مامانت بوده ؟! البته مادر واقعیت که همون زن عموی ما بودش ، راستش رو بخوای اون تورو به دنیا آورده ! 
میدونم تو هنوز با این موضوع که پدر و مادری داری که خیلی ساله پیش مرده ان ، کنار نیومدی ! هیچ هم ازت توقع ندارم که این موضوع رو درک کنی ، خلاصه بگم ما نمیدونیم که تو موقع به دنیا اومدنت از مامان ما نیرویی رو کسب کردی یا اینکه به صورت خدا دادی این توانایی رو داری که ، آدم هایی رو با توانایی خاص درک کنی
-من نمیفهمم چی میگین !!!؟؟؟
فرزام-اگه میفهمیدی و هوشت بیشتر از این حرف ها بود حتما دانشگاه قبول میشدی
-چی ؟!
فرزام-شوخی کردم ! 
-(دیگه نزدیک شومینه ، یعنی جاییکه فرزاد و شهاب وایستاده بودن رسیده بودیم که یه دفعه برگشت سمته من )
فرزام-اینکه از کجا این نیرو رو آوردی نمیدونم ، اما فعلا همین برای ما کافی هستش که تو میتونی توانایی دیگران رو شناسایی کنی!
این برای ما خیلی مهمه
-چرا ؟! مهمه؟!
فرزام-چون تمامه افراد این سالن منتظر انتقام هستن ! اونم انتقامی که به احتمال خیلی زیاد به مرگ ما ختم میشه!
-چی ؟!!!!!!! (توی سرم ، صدای دنگ دنگ میشنیدم ! احساس کردم صاعقه بهم خورده یا یه چیزی شبیه به اون ! خشکم زد! تو این چند روزه فهمیده بودم که بین این آدم های عجیب ممکنه هر اتفاقی بیوفته! هر اتفاقی)
فرزام-تا وقتی اینا اینجا هستن نمیشه که همه ماجرارو تعریف کنم ، امشب ساعت 12 میبینمت
-(ساعت 12 ؟! امشب ؟! ) (کجا رفت ؟! عینه آدم های گیج اونجا دوره خودم رو نگاه میکردم )
-سلام ! میتونم بپرسم اسم شما چیه ؟!
-(با شنیدن این صدا برگشتم ! اما !!!!) سلام
(میدونم که دهنم هنوز بازه! روبروی من یه جوون تقریبا 30 ، 32 ساله بود با پوستی فوق العاده سفید، چشمایی آبی، قد بلند و چهاشونه! اما چیزی که برام عجیب بود ، اون ! اون موهای خیلی مسخره اش بودن ! موهایی با فرهای ریز اما بلند ! که شبیه لونه کلاغ بالای کله اش قرار گرفته بودند! موهایی به رنگ هویج ! یه چیزهایی بود که دوره سرش پرواز میکردن ! )
-اسم من ، شایان هستش ، پسر خاله ی این چهار تا خل و چل ام ، و اسم شما ؟!
-سایه
-سایه ؟! خوشحالم که میبینمت ! تو همون دختر عموی مرموزشون هستی که از همه پنهانت کرده بودن!؟ 
-(من فقط چشمم به اون دوتا پروانه ای که روی موهای سره اون نشسته بودن ، بود ! ) 
شایان- چیز عجیبی دیدی ؟!
-این دختر عموی ما یکم خجالتیه ! ازش دلگیر نشو
شایان-سلام شهاب ! خوبی ؟! خوشحالم میبینمت !دختر عموی خوشگلت رو وسط این همه گرگ ول کردی رفتی ، نگفتی یکی شکارش بکنه چی میشه ؟!
شهاب-از قدیم گفتن ، بره به چنگ گرگ میوفته! اما یه ماده ببر هیچ وقت شکار چند تا گرگ نمیشه! 
-(من هنوزم چشمم به اون پروانه ها بود! یعنی کسی متوجه اونا نمیشد که از روی موهای اون بلند میشدن و دوباره روی موهاش مینشستند !!!؟؟؟ )
شهاب-کجایی سایه ؟! 
-(وقتی دستشو انداخت دوره شونه هام تازه به خودم اومدم ) چی ؟! ببخشید !!! اصلا اینجا نبودم
شایان-کجا بودی ؟!
شهاب-حتما فکرش پیشه نامزد عزیزش بوده ؟! مگه نه دختر عمو ؟!
-(این چه حرفی بود که شهاب میزد!؟ نامزد ؟! ) نامزد !؟
شهاب-آخی ! دختر عموی کوچولوی من!!! فکر کردی بابات نگفته که با پسر خاله ات نامزد شدین؟!
-بابای من گفته ؟!
-(با فشاری که روی شونه هام آورد ، یه جورایی گرفتم که داره خالی میبنده ) آره خب ... 
شایان-پس توام یکی رو برای خودت داری! ای بخشکی شانس که از هرکی تو برخورد اول خوشم میاد ، میبینم که یکی قبلا مخشو زده ! هی روزگار
شهاب-آره دیگه ، ما خودمونم دیر کشفش کردیم وگرنه مطمئن باش ما نمیذاشتیم دسته کسی بهش برسه
-(دوتایی عینه این آدم های جلف با هم حرف میزدنو میخندیدن، انگار که دارن در مورد یه لباس حرف میزدن که قبلا یکی دیگه انتخابش کرده ، آخرشم شایان یه تعظیم بلند بالا به من کرد و روشو برگردوندو رفت! البته پروانه هاش هم پشت سرش رفتند )
شهاب-میشه بگی چرا عینه این آدم های گیج برخورد میکنی!؟ مگه تاحالا آدم ندیدی ؟!
-(این دیگه خیلی زیاده روی میکنه ) آدم دیدم اما یه آدم با دوتا پروانه دوره کله اش ندیده بودم!!!
شهاب-چی ؟! 
-گفتم یه آدم با دوتا پروانه دوره کله اش ! البته کله که نه! روی لونه کلاغی که بالای کله اش بود
شهاب-بالای کله شایان لونه کلاغ بود ؟!
چرت نگو دختر!!
-دیگه دارین بیش از اندازه توهین میکنین! هر چی من احترام شماهارو نگه میدارم ! شماها فقط به من توهین میکنین! مشکل من نیست که شماها کور هستشنو نمیتونین موهای اون پسرخاله عزیزتون رو ببینین که عینه لونه کلاغ بالای کله اش بود و دورش دوتا پروانه میچرخیدن!
شهاب-لعنتی! لعنتی ! همین حالا میری اون گوشه سالن دقیقا زیره قاب عکس بچه گی های فرزام میشینی ، از جات هم تکون نمیخوری
-اما!
شهاب-همین حالا ! هر چی هم که دیدی به ذهنت میسپری! هر چی ! 
-(ترس رو قشنگ میتونستم تو وجود خودم حس کنم ) شما کجا میخواین برید ؟!
(دستاشو گذاشت دوطرف صورتم و به چشمام خیره شد )
شهاب-میرم که پرینازو بیارم! این بازی باید خیلی زود تموم بشه ، نمیتونیم بیشتر از این صبر کنیم ، فرزام بعدا همه چیرو برات تعریف میکنه ، حالا حرف منو گوش میدی ؟!
-(آرامشی که صداش به من دادمجبورم کرد که با حرکت سر فهموندم که باهاش موافقم)
شهاب-آفرین ! فرزاد رفته سراغ پریناز ! نمیدونم فرزام کجاست ، اما فرشاد مراقبت هست ! الانم برو و روی اون مبل که دقیقا زیره عکس هستش بشین !
-باشه (دست هاشو برداشت و خیلی سریع اونجارو ترک کرد، منم با تمام توانی که برام مونده بود رفتم سمته اون مبل زیره عکس ، همین که اونجا نشستم!!!!
یه آرامش وصف ناشدنی بهم دست داد ! طوری که بی اختیار چشمام رو بستم ! و یه نفس عمیق کشیدم ! 
وای چه بوی خوبی میاد! بوی گل! 
چشمامو باز کردم تا ببینم کی نزدیک منه که بوی عطرش انقدر خوبه! اما کسی رو ندیدم 
دوباره نفس کشیدم ! بازم همون بو! اما کسی حتی تو دومتریه من هم نبود که بخواد به این شدت بوی عطرش به مشام من برسه!
چشم چرخوندم تا یه چهره آشنا ببینم! اما هیچ کدومشون اینجا نیستن! 
این بو از کجا میاد!؟ انگار وسط یه دشت پر از گل وایستاده باشم ! 
یه دفعه صدای خنده بلند شد! تازه یادم افتاد که مثلا امروز اینجا قرار بود مجلس یادبود پدر این خانواده باشه ! اما کسایی که من میدیدم همه با لباس های رنگارنگی که به نظره من فقط باهاشون عروسی میرن اینجا اومده بودن! درسته که ما خودمون هم لباس های خیلی شیکی تنمون بود اما لباس های ما مشکی بود! اما همون شایان خان یه کت و شلوار سفید رنگ تنش بود!
پسرهای عظیمی همه گی کت و شلوارهای مشکی تنشون بود و من کت و دامن مشکی، موهام رو بالای سرم خیلی ساده جمع کرده بودم ، بدون آرایش و تنها زیور آلاتی که همراه داشتم همون انگشتری بود که اونا به من داده بودن! یه انگشتر زمرد!
-سلام
-(سرمو بلند کردم ! ) سلام
-من شیرین هستم
-سایه ( من به همون حالت نشسته بودم و اون روبروی من ایستاده بود ! دوره اون یه هاله هایی بودن که رنگ های مختلفی داشتن اما الان اون هاله به رنگ قرمز در اومده بود)
شیرین-تو به چی ذل زدی؟! 
-ببخشید؟!
شیرین-نگو که هر دفعه منو میبینی واسه تفریح بهم خیره میشی!!!
-من به شما خیره نشدم
شیرین-معلومه! 
اون انگشتر مال تو هستش؟!
-(دختره ی پررو! ) بله ...
شیرین-اما من شنیده بودم انگشتر زمرد مادر مادربزرگمون باید دست شراره باشه
-شراره؟!
شیرین-نگو که نمیدونی اسم مامان این پسرها ، شراره بوده!؟ و این انگشتری که دسته توه ، قطعه ای از یک سرویس هستش!؟
-(زیبایی این دختر مثال زدنی هستش، چشم های خمار با موژه های مشکیه بلند و برگشته ، ابروهایی مشکی و بلند ، بینی کاملا عروسکی ، لب های تیره و گوشتی و نسبت به صورتش تا یه حدی درشت و رنگ چشم هاش که سبز بود! سبز سبز ! موهایی به رنگ خوشه های گندم که تا کمرش میرسیدن ، با پوست سفید!
اما هاله اطرافش الان سفید بود! )
شیرین-بازم میخوای بگی که به من ذل نزدی؟!
-شیرین جان ، هرکسی این زیبایی رو ببینه ، بهش خیره میمونه! 
-(مطمئنم که این آدم کسی نیست غیره فرشاد! این برادرها هر چقدر صورت های شبیه به هم دارن، آهنگ صداشون کاملا متفاوت هستش )
شیرین-تو همیشه این حرف رومیزنی ، اما تا به حال ندیدم شما برادرها به من خیره بشین
فرشاد-خوبی سایه؟!
-(با یه لبخند بهش فهموندم که خوبم ! اون خیلی آروم اومد سمته ما و دقیقا بین من و شیرین قرار گرفت، دستش رو گذاشت روی شونه سمت چپ من و به سمت پله ها چشم دوخت )
شیرین-پس این دختر کوچولویی که همه حرفش رو میزنن کی میاد که ما ببینیمش ؟!
فرشاد-داره میاد ! 
-(با سرش به سمته پله ها اشاره کرد ! منم به اون طرف چشم دوختم ، شهاب داشت از پله ها پایین میومد و پشت سرش فرزاد درحالیکه پریناز رو بغل گرفته بود ! اون بچه واقعا مثل فرشته ها بود )
فرشاد-اینم پریناز 
-(اینو با صدای بلندی گفت و همه توجه هشون به سمته پله ها جلب شد )
-چیزیرو از دست ندادم ؟!
فرشاد-مثل همیشه غیبت زده بود
شیرین-چه عجب من تورو دیدم!؟ چند سال بود که غیب شده بودی ؟!
فرزام-شیرین خانم!؟ شما مثل بقیه اعضای فامیل مشتاق دیدن پریناز ، تنها نوه شراره نیستین؟! 
-( همچنان نشسته بودم ، اما اون بو، دوباره فضای اتاق رو پر کرده بود! میدونم چرا اما احساس میکردم که کسی اونجا حضور داره ، و خیلی هم نزدیک منه!)
شیرین-برای من اصلا جذابیت نداره که ببینم این بچه چه شکلی هستش ! بلاخره شبیه یکی از شماها باید باشه! اما کدومتون که معلوم نیست ! شماها هنوز به توافق نرسیدین که کدومتون پدره اون بچه هستین؟! کاره تو نمیتونه باشه فرشاد چون ستاره تورو سگ دره خونه اش هم حساب نمیکرد!؟ 
-(پوستش دوباره به نظرم داشت قرمز میشد ! اما بدتر از همه اینکه صورت فرشاد واقعا قرمز شده بود )
-دختره عوضی ! چطور جرات میکنی ؟!
-(واقعا خیلی ترسیدم ، اونم به خاطره دادی که فرشاد سره شیرین زد! خود شیرین هم ترسیده بود چون هم رنگ خودش هم رنگ هاله اطرافش عوض شده بود )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-فرزام-چه خبرته فرشاد؟! خودتو کنترل کن!
شیرین-مگه دورغ گفتم؟! همه میدونن که عاشق ستاره بودی ! حاضر بودی هر کاری بکنی تا اون باهات باشه! اما تورو آدم حساب نمیکرد
فرشاد-کاری نکن تورم بفرستم ور دست اون دختر خاله عوضیت! 
شیرین-جراتشو نداری 
فرشاد-اونم از این زبون درازیا زیاد داشت! 
شیرین-پس کاره خودت بوده! آره ؟! آره ؟!
فرزام-شیرین خواهش میکنم
چرا داد میزنی!؟ فرشاد !!؟؟؟ تو چت شده؟!
-(اطراف شیرین دیگه کاملا سیاه شده بود! خب من نمیدونستم باید چیکار کنم ! دیدنه این صحنه ها برام باور کردنی نبود! گیرم که باور میکردم ! چه کاری از دستم بر میومد!؟ )
شهاب-اینجا چه خبره؟! بچه ها چتون شده؟! 
فرزام-یکی این فرشاد رو آروم کنه !
-رنگش سیاه شده؟! این معنیش چیه؟!
فرزام-تو دیگه چی میگی این وسط؟! 
-(با دادی که فرزام سرم زد انگار دنیارو روی سرم خراب کردن! یه دفعه سرم درد گرفت ! 
سر درد! سر درد ! ) سرم درد میکنه
فرزام-همش تقصیره تواه شهاب که اینو برداشتی آوردی اینجا !همیشه تقصیره تواه ! اول اون مریضیه مسخره ات که پای ستاره رو اینجا باز کردی و برامون دردسر درست کردی ! حالا هم این دختره دست و پا چلفتی رو آوردی که خودشم نمیدونه میخواد چه غلطی بکنه ! اون از اول هم لیاقت نداشت بین خانواده ما بزرگ بشه! لیاقتش همون خانواده ای هستن که بزرگش کردن !
-(هیچ کسی حق نداره با خانواده من توهین کنه ! هیچ کسی ! )دهنتو ببند! تو لیاقت نداری اسم خانواده منو به زبون بیاری ! گم شو !
شیرین-اتفاقا اون کاملا به شماها میخوره عینه خودتون آشغاله! انگشتره شراراه دست اون چیکار میکنه ؟!
-دختره ی پررو! به تو هیچ ربطی نداره که من اینجا چیکار میکنم! 
شیرین-زودباش اون انگشترو در بیار و بده به من!
فرشاد-همین الان از اینجا برو بیرون شیرین وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
شیرین-تا انگشترو نگیرم ! بیرون نمیرم
-(خیلی سریعتر از اونکه کسی بتونه واکنش نشون بده اومد سراغم! وقتی دستش به دستم خورد! قلبم درد گرفت! سیاهیه دوره اون الان دوره من رو هم گرفته بود! دردی که توی قفسه سینم بود باعث شد ! سردردم رو فراموش کنم! اون به زور میخواست انگشتر رو از دستم در بیاره ) دختره ی عوضییییییییییییییییییییی!! !!!!!!!!
شهاب-سایه ؟! 
فرشاد-سایه ؟! چیکار میکنی ؟!
-خفه شین ! همتون برید به درک! ( صدای جیغ توی گوشم پیچیده بود ، اما اون جیغ من نبود! )
ازت ممنونم ! مراقب بچه هام باش سایه
**********************
شهاب-پس کی بیدار میشه؟!
فرزاد-خیلی بهش فشار اومد!
شهاب-چجوری اینکار رو کرد!؟
فرشاد-نمیدونم اما هر چی که بود بدجوری به شیرین صدمه زد
-(این صداهارو میشنیدم! اما نمیتونستم چشمام رو باز کنم ! فقط به یه چیز میتونستم فکر کنم! اونم این جمله بود!
ازت ممنونم! مراقب بچه هام باش سایه ! )
****************
شهاب-سایه ؟! سایه ؟! فرزاد به نظرت مشکل کار از کجاست ؟! چرا بهوش نمیاد ؟!
-(خیلی جالبه که من بهوش بودم اما نمیتونستم تکون بخورم ! این چه وضعیتی بود ؟؟!! ) (الان یه چند ساعتی بود که صدای اینارو میشنیدم)
(چشمام بسته است اما میتونم حس کنم که کسی تو اتاق داره راه میره! اما حرفی نمیزنه! تنها چیزی که منو میترسونه ! اینه که همون بوی گل ها داره اینجا میاد! با هر نفسی که میکشم بوی گل هارو کاملا حس میکنم )
(کسی اینجاست ؟!
خدایا چرا صدام در نمیاد؟! چرا نمیتونم هیچ حرکتی بکنم ؟ ! )
-اینا تاثیرات اون انگشتره
-(همون صدا که گفت مراقب بچه هام باش ! ) 
-دقیقا ! من شراره ام! مادر این چهارتا ! کسی که تمامه عمرش سعی کرد مثل یه آدم عادی زندگی کنه در صورتیکه عادی نبود 
-(من چجوری صداشو میشنیدم ؟! )
-تو الان خوابی! من فقط میتونم اینجوری باهات ارتباط برقرار کنم! این من بودم که نذاشتم بهوش بیای تا بتونم باهات حرف بزنم
-(خدای من یه روح داره با من حرف میزنه )
-بله یه روح ! اما اینو درنظر بگیر که خودت هم در حالت بیهوشی هستی یعنی یه جورایی روحت از بدنت جدا شده ! تو نمیتونی منو ببینی چون تو هنوز نمردی! فقط صدای من هست که قادر به شنیدنشی ! تو تصور میکنی که من توی اتاق خواب تو هستم در صورتیکه همه اینها یه فضای تخیلی برای توه! این شرایط رو من فراهم کردم تا بتونم باهات ارتباط داشته باشم
-(هه! دیگه واقعا داره مسخره میشه! من بیهوشم ! و دارم با یه مرده حرف میزنم )
-عزیزم ! تو خیلی به من لطف کردی! برخورد شیرین و فرشاد ممکن بود منجر به صدمه جدی به فرشاد بشه! همونطوری که چندسال قبل توسط ستاره! روح فرشاد!بدجوری صدمه دید ، طوریکه گاهی اوقات در کنترلش نیست! فکر کنم شنیدی که اون وقتی بیهوش میشه ! روحش از تنش جدا میشه و تقریبا هیچ خاطره ای رو یادش نمیاد ! کاملا سرگردون میشه ! 
-(من هنوزم نتونستم بفهمم اونیکه توی باغ با من حرف میزد کی بود !؟ یعنی اون فرشاد بوده؟! )
-بله عزیزم! اون فرشاد بوده ! و کسی که بهش صدمه زد همون ستاره مادر پرینازه! یا در واقع مادر بچه خودش بود !
نمیشه تورو زیاد توی این حالت نگه داشت ! این برات اصلا خوب نیست ! میخوام یه سری حرف هارو بهت بزنم و برم ! بلاخره وقتش رسیده که تو هم یه کاری برای من انجام بدی ! من دکتر بودم ! مادرت رو موقع زایمان کمک کردم! اما وقتی که تو به دنیا اومدی ! امیدی به زنده موندنت نداشتم! هیچ کاری نمیشد برات کرد چون تو خیلی زودتر ازموعدی که باید به دنیا اومدی! اما نمیدونم چرا وقتی که تو بغلم گرفتمت ! نتونستم بذارم از بین بری! تو فقط به یکم نیرو احتیاج داشتی
-(با من چیکار کردین ؟! )
-من هیچ کاری نکردم فقط انگشترم رو روی بدنت گذاشتم ! این انگشتر یه نیروی خیلی زیادی داره که از صاحبش محافظت میکنه! و در واقع از اون روز به بعد تو صاحب اصلیه اون شدی! برای دخترهای خودم هیچ فایده ای نداشت ! اما نمیتونستم بذارم یه دختر دیگه ی خانواده عظیمی از بین بره! همیشه میترسیدم که اونا کل دخترها عظیمی رو نفرین کرده باشن! 
به کمک اون انگشتر تونستی جلوی شیرین رو بگیری
یه چیزی یادت باشه تا وقتی که زمانش نرسه تو دیگه نمیتونی اونو از انگشتت در بیاری! این انگشتر یه قطعه ای از جواهرات خانواده من هستش گردنبند، دستبند، گوشواره های اون بین بقیه اعضای خاندان من پخش شده و در کنار هم قرار گرفتن اینها مساوی با در اختیار داشتن نیروی زیادی هستش! 
-(یعنی باید تا آخر عمرم دستم باشه ؟! )
-نمیدونم! من که 17 سال آخر رو بدون اون سر کردم! چون روز تولد تو ،بعده چندین سال تونستم از انگشتم درش بیارم، و از اون لحظه به بعد مطمئن شدم که تو باید جای من رو تو این خونه بگیری! 
-(سر در نمیارم )
-تو فقط گوش بده! بچه های من یه اشتباهی کردن که باید تاوانش رو پس بدن ، فقط ازت میخوام که کنارشون باشی، تو میتونی ازشون محافت کنی، در مورد پریناز هم باید مراقب باشی ، اونو از اینجا دور کن، اون خیلی بچه است! نباید وسط این درگیری ها باشه، اون بچه میتونست در کنار مادر و پدرش زندگی کنه، اما همین نفرین خانواده گی فرشاد رو مجبور کرد که ...
-(که چی ؟! )
-بچه های من خیلی زجر کشیدن، خواهش میکنم کمکشون کن، مراقب ستاره باش ، اون دوباره برگشته، اما از قبل قویتر ، فقط تو میتونی جلوشو بگیری !
به پسرهام کمک کن سایه ! خواهش میکنم
-(باشه ... باشه ... اما چجوری ؟! )
-خودت راهشو پیدا میکنی ! 
-(من باید دقیقا چیکار کنم ؟! )
(کجا رفتی ؟! جواب منو بده ...
باید چیکار کنم ؟! )
******************
شهاب-مطمئنی که حالت خوبه !؟
-اوهوم
فرزاد-من معاینه اش کردم! اون هیچ صدمه ای ندیده ، البته من از نظر جسمی اینو میگم! 
-من چند وقت بیهوش بودم ؟!
شهاب-نمیشه گفت چند وقت ! تقریبا یه 15 ساعتی بود که بیهوش بودی ! من خواستم ببرمت بیمارستان اما فرزام نذاشت
-(بعد حرف هایی که بهم زد ، یه حس بدی بهش پیدا کرده بود ) چی شد که من ...
شهاب-که تو بیهوش شدی ؟!
خب راستشو بخوای ، بعده مزخرفات فرزام ، تو حالت بد شد و گفتی سرت درد میکنه ، وقتی هم که شیرین دستت رو گرفت ، اولش رنگت پرید، اما بعدش کم کم رنگت تیره شد ، انگار داشتی خفه میشدی ، تا اینکه یه دفعه جیغ شیرین رفت هوا، اون موقع بود که تورو ول کرد ! قبل اینکه بیوفتی فرزام بغلت کرده بود ! 
-شیرین چی شد؟!
فرزاد-دستش از مچ شکست
-یعنی من مچ دستشو شکستم ؟!
فرزاد-هم مچ دست هم تمامه انگشت های دستشو!
-باورم نمیشه (من چجوری این کارو کرده بودم ، انگشتر ...
شراره گفت که همش مربوط به اون هستش )
خانواده مادری شما جادوگر بودن ؟!
شهاب-ببخشید ؟!
فرزاد-چطور این حرف مسخره به ذهنت رسید ؟! 
-(هر دوتاشون خیلی برام ترش کردن ) آخه ...
شهاب-آخه چی ؟!
فرزاد-شهاب ، منم همین فکر رو میکنم ، باید چیزی وجود داشته باشه ! وگرنه چرا شیرین باید اونجوری صدمه میدید و همه با اون سرعت خونه رو ترک میکردن!
شهاب-نمیدونم! باید ببینیم فرشاد تو اون لحظه ها چی دیده بوده
-فرشاد ؟!
فرزاد-آره! گفته بودیم که اون میتونه حرکت هر چیزی رو هرقدر هم سریع باشه حس کنه
اما الان پیش پریناز هستش!
شهاب-فکر کنم دوباره باید منتظر ...
فرزاد-منتظره چی ؟!
-(این چرا یه دفعه قاطی کرد ؟! سره شهاب داد زد!)
شهاب-منتظره اینکه دوباره به خواب بره
فرزاد-این امکان نداره! نمیذاریم اینجوری بشه ! 
-(رفت سمته شهاب که روی مبل کنار پنجره نشسته بود ، جلوش روی زانوهاش نشست و دستاشو روی پاهای اون گذاشت )
فرزاد-به من نگاه کن!
با توام ؟! میگم به من نگاه کن !
نه فرشاد ، نه هیچکدوم از ماها ! هیچکدوم! هیچ اتفاقی برامون نمیوفته! ما نمیذاریم دیگه کسی بهمون صدمه بزنه
نمیذاریم
باشه؟! ما نمیذاریم
شهاب-باشه

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟