loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 882 دوشنبه 08 شهریور 1395 نظرات (0)

قسمت نهم

...................

 

(با قدمهای آرومی اومد سمت من یه صندلی کشیدو روبروم نشست ! با یه لبخند شورع کرد به حرف زدن )
خسرو-میدونم شورع بدی بود اما هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست! 
سلام... خسرو دادگر هستم! 30 ساله ! 
سام-نگفتی دکتریا!!!!
خسرو-خفه شو سام لطفا! ... 
-(دوباره بهم نگاه کردو با همون حالت ادامه داد )
خسرو-بله من دکترای اقتصاد دارمو تو دانشگاه درس میدم ! از بچه گی با سام و راستین دوستم
سام-بگو چرا باهم دوست شدیم!!! تازه نگفتی که کجا درس میدی
-(این دفعه خسرو واقعا شاکی شد )
خسرو-سام خفه میشی یا بیام خفت کنم؟؟!!! 
سام-خیله خب خیله خب، آخه درست تعریف نمیکنی برا همین منم کمکت میکنم
خسرو-من اینجا زندگی نمیکنم، خارج از کشور هستمو اگه این الاغی که میبینی مجبورم نمیکرد من الان سره کلاسم داشتم برای دانشجوهام حرف میزدم نه یه دختره دستو پا بسته! از 22 سالگی از ایران رفتمو اونجا زندگی کردم
-منو چرا گرفتین؟!
خسرو-مثل اینکه ماجرای زندگیم برات جالب نیست!!! باشه میرسیم به موضوع تو! این یه طرح احمقانه از طرف من بود که با استقبال شدید این دوتا که از خودم احمقتر بودن روبرو شدو اینا آوردنت اینجا! من گفتم حالا که ما یه قطعه رو داریمو تو دوتا قطعه! خب اونارو بذاریم کنارهم تا ببینیم چه اتفاقی میوفته
-شما یه قطعه رو دارین؟!گله سینه؟!
خسرو-نه! تاج
-چی؟! اما اونا که دست ...
سام-اینجاست که میگم داستانو درست تعریف کن براش! این آقایی که روبروت نشسته از داداش امیدت تاج رو بلند کرده!
-(چشمهام گرد شد!!! یه استاد دانشگاه دزدی کرده؟! )
سام-انگشتاش یه زمانایی خیلی فرز بودن
خسرو-هنوزم هستن سام 
-(و دستشو جلوی چشمای من گرفت !!! باورم نمیشد! اون ساعت منو باز کرده بود در حالیکه من اصلا متوجه نشده بودم!!!!!)چه جوری؟!
سام-دمت گرم! این دفعه منم متوجه نشدم!
خسرو-یه توانایی خیلی بد! دستهام زیادی فرز هستن! توام اگه کتر حرف بزنی متوجه میشدی 
-این بیشتر از خیلیه!!!؟؟ شما الان یه قطعه رو دارینو من دوتا ! تازه گوشواره هاهم که دسته شایانه!
خسرو-مشکل اینجاست که گوشواره ها الان نیست
-چی؟!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ (اگه دستام باز بود حتما تو این حالت دستهامو بین موهامو میکردم تا بتونم تعجبم رو نشون بدم!)
خسرو-کاره شیرینه! خواهره شایان! گوشوارهارو برداشته!
سام-قضیه مال دو هفته پیشه! وگرنه مطمئن باش اونا گوشواره رو هم میدادن دست تو ازش مراقبت کنی
-مراقبت؟! من فکر کردم که فقط حمل کننده هستم
سام-یعنی حمالی؟!!! هاها ...
-(آخ دلم میخواست الان یه چیزی میزدم توی دهنش ! تا فکشو ببنده ) خود گوییو خود خندی! عجب مرتیکه هنرمندی
خسرو-اونو ولش کن! مگه بهت نگفتن که هر کدوم از این جواهرات در اثر تماس با تو طلسم هاشون فعال میشه و آدمهایی که بدیه وجودشون بیشتر از خوبیشون باشه نمیتونن در مقابلش دوام بیارن؟؟!!!

 

 

 

 

-چرا!!! اما نگفتن که در اثر تماس با من اینجوری میشن!!!
سام-خب حتما به نفعشون نبوده!
-حالا میشه بگید برای چی منو اینجا نگه داشتید؟!
سام-گفتم که میخوایم قطعه هارو بذاریم کنار هم تا ببینیم چی میشه
-اما تا زمانیکه همه شون نباشن، نمیشه هیچ کاری کرد
سام-کی میگه؟!
-(یه اخم بهش کردم ) ماهان
سام-هه ... ماهان ... اون آشغال حتی دعوتنامه هم برامون نفرستاد
خسرو-حق داشت! اونموقع که بهت احتیاج داشت تو بهش چی گفتی؟!
سام-اون قضیه مال 10 سال پیشه
خسرو-اما هیچکدوم از ماها یادمون نرفته! چه برسه به اون که ضربه اصلی رو خورد
سام-خب من چه میدونستم اونا واقعا باهم درگیر میشن
خسرو-تو نمیدونستی؟! تو حتی یک کلمه هم به ماها نگفتیکه اونا ماهان رو تهدید کردن!!!خیره سرت دوستش بودی!
-(قیافه خسرو خیلی ناراحت شده بود)شماها دوست ماهانین؟!
خسرو-یه زمانی آره
سام-فکر کنم راستین اومد
-(با این حرفش ضربان قلب به من بالا رفت، استرس اینکه ببینم راستین کیه و چه شکلیه باعث این اتفاق شده بود) راستین کیه؟!
خسرو-یه زمانایی دوست صمیمیه ماهان و الان بدترین دشمنش
-(اینو گفتو بلند شدو از خونه بیرون زد ! با فکر به اینکه اگه اون دشمن ماهانه چه بلایی سرم میاره دلم درد گرفت ) 
-سرتو بلند کن ببینم
-(این صدای هیچ کدوم از اون دوتا نبود، با ترس سرمو بلند کردم اما چقدر زود اومده بود تو! من که هیچ صدایی نشنیدم!!! روبروم یه مرده یک چشم رو دیدم، چشم چپش رو با چشم بند پوشونده بودو یه زخم عمیق روی گونه سمت راستش بود بینیش فکر کنم شکسته بود، آخه خیلی کج و کوله بودو لبهای کلفتی که خیلی تیره رنگ بودن ، از بینیش خون اومده بودو خشک شده بود، اون چشم سالمش قرمز بود، روی گردنش یه زخم بود که همچنان ازش خون میومد، گوش راستش کاملا خونی بود )
-برات یه ملاقاتی آوردم! 
-(از جلوی چشمام که کنار رفت فقط یه چیز سیاه رنگ روی زمین دیدم که خیلی شباهت به... ) ماهان؟!!! (راستین با قدمهای بلند رفت سراغ ماهانو با پا کوبید توی شکمش اما اون حتی یه ناله هم نکرد! ) ما ماهان؟! ماهان؟! (با التماس نگاهشون میکردم) اون مرده؟!آره؟! مرده؟! (اولش که دیدمش انگار که ناجیه خودمو دیده باشم خوشحال شدم اما الان اگه مرده باشه من با این سه تا ... )
راستین-سگ جون تر از ایناست که بمیره! ولی نمیدونستم انقدر براشون مهمی کوچولو! مخصوصا برای این عوضی
-(دوباره با پاش چند مرتبه زد توی سرو صورت ماهان ولی اون بازم حرکت نکرد! اشک تمام صورتمو خیس کرده بودن)
راستین-ببریدش بالا ، یادتون باشه در رو هم روش قفل کنین
-(سام و خسرو اطاعت کردنو ماهان رو کشون کشون بردن، اما وقتی رد خونی رو که بعد از کشوندن ماهان روی زمین دیدم دلم یه جوری شد،چشمام سیاهی رفت )
راستین-تو چندتا قطعه رو داری؟!
-(با صدای نعره راستین به خودم اومدم) دوتا (لرزش صدام یه لبخند روی لبهاش آورد )
راستین-کسی امتحانشون کرده؟!
-منظورتو نمیفهمم
راستین-یعنی اون آشغال(با سرش به طبقه بالا اشاره کرد)امتحانشون کرده؟!
-آره
راستین-من درست ندیدم که کیا توی این جستجو هستن! اسمهاشون رو بگو ببینم
-(با اینکه حالم زیاد خوب نبود، اما شروع کردم به گفتن اسم بچه ها! اونم خیلی متفکرانه شروع کرد به قدم زدن دوره اتاق ! حرفهام که تموم شد سام و خسرو هم اومده بودن پایین )
سام-ببینم اسبت کو؟!
راستین-اون آشغال کشتش! مجبور شدم تا اینجا با اسب اون بیام! بیچارم کرد تا اینجا رسیدم
خسرو-چه بلایی سرت اومده؟! درگیر شدین؟!
-(راستین خیلی ریلکس روی زمین نشستو یه سیگار روشن کرد)
راستین-آره! غیره اون کی جرات داره که نزدیک من بشه؟!
خسرو-شما دو نفر نمیخواین این ماجرارو تموم کنین؟! اگه انقدر به هم پیله نمیکردین تا به الان اون گل سینه رو پیدا میکردین
راستین-برام مهم نیست که اون گله سینه پیدا میشه یا نه
-(صداش از اون حالت داد خارج شده بودو یکم آرومتر شده بود! ولی من اصلا حال خوبی نداشتم ! چشمام خیلی سنگین شده بودنو دنیا دوره سرم میچرخید)
-بچه ها فکر کنم دختره حالش خوب نیست

 

 

 

-ببریدش بندازینش کناره همون آشغال! ...
اینا آخرین کلماتی بودن که شنیدم
********************
-اینجوری بهتره! ببینم چند وقته چیزی نخوردی؟!
-(سام بالای کله ام ایستاده بودو به زور یه آب میوه به خوردم میداد! از وقتی بهوش اومدم اونم همینجا بوده و بعده اینکه فشارمو گرفت و به قول خودش تشخیص داد که الاناست بمیرم! شروع کرد بهم مواد قندی دادن! یه تخت یه نفره توی اون اتاف تنها وسیله موجود بود، که اونا من رو روش گذاشته بودن! )
سام-ببین اینجا چندتا آبمیوه دیگه ام هست، درسته که ما یکم با هم اختلاف داریم اما هیچ مشکلی با تو نداریم، از راستین هم نترس، اونو ماهان یه خورده حساب قدیمی دارن،من دارم میرم پایین مجبورم دره اتاق رو ببیندم ! شاید هوای در رفتن به سرت بزنه! اما اگه کاری داشتی صدام کن ! راستی اون در یه سرویس بهداشتیه! لامپ اتاق سوخته ،مجبوری چراغ اون دستشویی رو روشن بذاری تا یکم اتاق روشن بشه!میخوای الان خودم روشنش کنم؟!
-(من فقط نگاه میکردم، آخه حرفی برای گفتن نداشتم که بگم ، بعده اینکه چندتا دونه آبمیوه رو گذاشت روی زمین کنار تختو چراغ دستشویی رو روشن کرد ، از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد! اتاق خیلی بزرگی بود که همون یه تخت رو داشتو یه پنجره بزرگ!تخت رو وسط اتاق گذاشته بودن! نوره کمی از شومینه ای که روشن بود داشت اتاق رو روشنتر میکرد )
-آ...
-(با این صدا یه متر پریدم هوا! با ترس دورو بره اتاق رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم !تخت وسط اتاق بود برای همین نمیتونستم ببینم پشت تخت چه خبره،سعی کردم از جام بلند بشم ولی سرم گیج رفتو دوباره نزدیک بود بیوفتم ! ) کسی اینجاست؟! (شاید کسی غیره من رو هم گرفتن!!! )
-سا . . . یه 
-(خدای من!!! ) ماهان!!!؟؟؟ (با اینکه چشم هام سیاهی میرفت اما به زور خودمو از تخت بلند کردمو! رسوندم پشت تخت! یه گوشه اتاق بدنه ماهان بیرمق روی زمین افتاده بود ) ماهان؟!
-آی
-(نمیدونستم چیکار میکنه اما حتما داره خودشو تکون میده که از سره درد ناله میکنه! خودمو بهش رسوندم )ماهان؟!
-بهت دست که ن نزدن؟!
-نه من چیزیم نیست! خوبم! چه بلایی سرت آوردن؟! (تا دستمو گذاشتم روی دستش یه ناله اساسی کرد ) وای ببخشید! ببخشید! چیکار کنم؟! درد داره؟!
-چیزی نیست!کمکم میکنی بلند بشم؟!
-آره ... بیا بریم روی اون تخت بشین! اینجا فقط همین یه تخته! (با بدبختی کمکش کردم تا به تخت رسید !) دراز بکش ! 
-همین یه تخت توی اتاقه؟!
-آره
-لعنتی! راه در رو نداره
-از کجا میدونی؟! اینجا یه پنجره است! شاید بشه از اینجا فرار کرد
-منو راستین باهم این خونه رو ساختیم! نمیشه از این خراب شده فرار کرد!
-چرا مارو آوردن اینجا؟!
-اون یه احمق به تمام معناست ... قفسه سینه ام خیلی درد میکنه ...
-(با احتیاط ازش دور شدم تا نوره چراغ دستشویی یکم فضای اطراف رو روشن کنه! ) میخوای ببینی؟! 
-چیرو؟!
-زخمهات رو
-آره ... باید ببینم چه بلایی سرم آورده! وقتی اسبشو کشتم خیلی قاطی کرد!مثل یه سگ وحشی افتاد به جونم
-(شروع کرد به باز کردن همون دو سه تا دکمه ای که روی پیراهنش براش مونده بود اما هنوز اولی رو باز نکرده یه ناله کردو دستشو انداخت ) چی شد؟!
-هیچی بعدا میبینم چی شده! الان خیلی درد دارم! 
-(با چرخیدن کلید نگاه هردومون به سمت در رفت ! سام با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد)
سام-هه ... میبینم که این دفعه حسابی کتک خوردی
ماهان-خفه شو سام ... لطفا
سام-باشه بابا! بیا سایه ، برات غذا آوردم! اینا چیزی بهت ندادن بخوری که اینجوری فشارت افتاده بود پایین
-ممنون(سینی رو ازش گرفتمو گذاشتم روی زمین)
ماهان-منو ببرین یه جایی دیگه، بذارین این راحت باشه
سام-من نمیدونم دوتا دکتر چه به ساختمون سازی! این خونه ایه که شما دوتا ساختینو فقط یه اتاق براش درست کردین!تو یکی از این اتاق تکون نمیخوری چون ممکنه در بری
ماهان-اینو از پیش من ببرین! سام! خواهش میکنم ازت 
سام-اون میخواد زجرت بده برای همین اینو فرستاد اینجا وگرنه پایین جای خواب براش بود! بذار یه لامپ براتون بیارم تا این اتاقو روشن کنه
ماهان-نمیخواد، اینجوری بهتره
سام-نه اتفاقا اونجوری کیفش بیشتره
-(نمیدونم چرا لحن سام انقدر شوخ بودو لحن ماهان انقدر ملتمسانه! وقتی سام بیرون رفت )
ماهان-احمق عوضی !
-اگه مشکلت منم که نزدیکت نمیام! میرم بغله شومینه میخوابم! تو استراحت کن! (همچین کشته مرده اش نبودم که بخواد برای اینکه ازم دور باشه به کسی التماس کنه! سینیه غذا رو برداشتمو رفتم سمته شومینه که طرف دیگه اتاق بود ! سکوتش این حس رو بهم میداد که موافق کاره منه ! مشغول خوردن شدم! دیگه آخرهای غذا بود که باز سام اومد داخلو یه صندلی تقریبا راحت رو با خودش آورد)
سام-بذارین این لامپ رو عوض کنم ... (بعده چند دقیقه که کلید برق رو زد من هنوزم روی زمین نشسته بودمو تا چشمش به من خورد) سایه؟! چرا اونجا نشستی؟! (رو کرد به ماهان) هیچوقت نمیتونی مثل آدم برخورد کنی؟! چرا اونو رو زمین نشوندی
ماهان-خودش خواست
سام-توام که خودتو کشتی انقدر تعارف کردی بهش! بذار برم برات یه چیزی بیارم، اینجا شبا سرده! ببینم میتونی توی کیسه خواب بخوابی؟!
-آره

 

 

 

 

سام-پس یکی برات میارم اما باید برم توی انباری پیداش کنم! یدونه استفاده نشده داشتیم! راستین خیلی شاکیه! چرا زدی اسبشو کشتی؟! نیاد سروقتت شانس آوردی
ماهان-خفه شو سام 
-(شام شونه هاش رو بالا انداختو از اتاق زد بیرون ! )
*********************
-(سکوت بینمون خیلی طولانی شده! از اونموقع تا به الان هیچی نگفته! من هم مزاحمش نشدم که بخوام باهاش حرف بزنم! انقدر توی سکوت غرق شده بودم که حتی متوجه نشدم سام داخل اتاق شد )
سام-بیا اینم کیسه خواب! با بدبختی پیداش کردم! هی ماهان بیا ببین اونجا چی پیدا کردم! اون تابستون که رفتیم پیش داییت یادته؟! عکسهاشو پیدا کردم! الان خسرو داره نگاهشون میکنه! میخوای برات بیارمشون
-(سکوتش نشون میداد که نمیخواد ببینه ! )
سام-هوی مگه با دیوار حرف میزنم؟!! چرا جواب نمیدی؟! 
-(رفت سمته ماهان )
سام-باتوام الاغ برقی!!!؟؟؟ ماهان؟! لعنتی .... خسرو
-(چنان اسم خسرو رو با داد گفت که چهارستون بدنم لرزید ! به ثانیه نکشید که خسرو پیداش شد! )
سام-بیهوش شده! راستین واقعا این دفعه گند زده
خسرو-چی شده؟!
سام-از درد بیهوش شده! برو بگو بیاد ببینه چه بلایی سرش آورده
-چه خبره؟!
-(این صدای راستین بود که پشت خسرو وایستاده بود)
راستین-تازه شدیم 1 به 4 ! این به اوندفعه ای که منو زد در!!!
-(خسرو رو کنار زدو رفت سمت ماهان! دلم نمیخواست برم جلو تا ببینم دارن چیکار میکنن! )
راستین-یکیتون اون کیف منو بیاره! یه آمپول حالشو جا میاره
-(با صدایی که اومد حتی خسرو هم دمه در وایستاد! )
سام-چیکار کردی؟!
راستین-بدونه دارو بهوشش آوردم! یه در گوشیه حسابی احتیاج داشت، به وقتش اگه تربیتش میکردن الان آدم بود!!!
خسرو-فکر کنم جواب داد! 
سام-برای تربیت کردنش هم ما باید وقت بذاریم! حیف اون فامیلی که تو به ارثش بردی! ننگی برای ما کچل
-(اینا در اوج اینکه خیلی جدی بودن ! خیلی هم بامزه حرف میزدن! نمیفهمم اینا واقعا باهم دشمنن با دارن فیلم میان! اون یه ماهان گفت کچل در حالیکه موهای ماهان کوتاه بود انگار که با ماشین زدن ولی موهای خود سام کاملا ریخته بودو فقط دوره کله اش یکم مو داشت که قیافشو مخصوصا با اون دماغ کوتاه و لبهای قلوه ای خیلی مسخره میکرد! یه جورایی چهرهاش شبیه دخترها بود البته اگه اونجوری موهاش نریخته بود!یه شیکم گنده داشتو یه زخم خیلی بدشکل روی گردنش! انگار که سوخته باشه ! ولی خسرو خیلی فرق داشت، با اون قدو هیکل ریزه اش واقعا خواستنی بود، چشمهاش طوسی بودن، پوست گندمی، موهای کوتاه و کاملا مرتب، یه ریش پرفسوری ، ریزه بود اما معلوم بود که هیکله باحالی داره)
سام-میخوای ببریمش پایین؟! 
راستین-نه! همینجا باشه
سام-میخوای دختررو ببریم؟! (با سرش به ماهان اشاره کرد اما راستین بدونه حرف زدن رفت بیرون)
سام-هی رفیق! هر دوتاییتون اندازه هم احمقین! و من واقعا حال میکنم که رفیقایی به این احمقی دارم
خسرو-سام، اذیتش نکن، بیا بریم ببینم میتونم چیزی براش پیدا کنم ، قیافش خیلی داغونه
سام-نه بابا خوبه، منو یاد قدیما میندازه! بذار همینجوری باشه
خسرو-قدیما بود که ماهارو به اینجا کشوند
-(دست سام رو گرفتو کشون کشون بردش بیرون در حالیکه اون هنوزم خیلی جدی داشت در مورد قدیما حرف میزد)(تا همون لحظه من از جام تکون نخورده بودم اما همینکه اونا بیرون رفتن، آروم رفتم سمته تخت! )واای
(این حرف من فقط یه لبخند روی لبهای پاره ماهان آورد! لب بالا و پایینش کاملا زخمی بود، روی صورتش جای زخمهای پراکنده زیاد بود اما وضعیت دستهاش بدتر از بقیه جاها بود، پشت دستش کاملا داغون بودن، پیراهن آبی رنگی که تنش بود الان تیکه پاره بودو میشد خون رو روی همه جاش دید! روی رون پاش یه زخم عمیق بود که معلوم بود خونی که روی ملحفه ریخته برای اونه ) (دوباره چشمهاش رو بست، اون به خاطره قضیه صبح خیلی ضعیف شده بود، بعده این همه کتک خوردن هم دیگه نمیشد انتظاری داشت که بیهوش نشه، بکم خم شدم تا دکمه های پیراهنش رو باز کنم، یه دفعه مچ دستمو گرفت ) چته؟!
ماهان-دست نزن
-(دستمو با فشار از دستش بیرون کشیدم) شاید تو دلت بخواد بمیری اما من دلم نمیخواد توی یه اتاق با یه مرده زندانی باشم، الانم هیچ کاری باهات ندارم، فقط میخوام ببینم چقدر داغونی! (اون قیافه جدی که من داشتمو صدایی که من بالا کله انداخته بودم مجبورش کرد آروم بگیره ، منم با احتیاط شروع کرم به باز کردن همون چندتا دکمه ) اونقدرهام که فکر میکردم بد نیست! پس چرا غش کردی؟! (یه اخم خوشگل روی صورتش نشست ) زخمهات باید تمیز بشه وگرنه چرک میکنه 
-اگه میتونی تو انجامش بده
-(با این صدا پریدم هوا! راستین پشت سرم بود اما هیچ صدایی نشنیده بودم حتی باز کردن در رو ، یه کیسه دستش بود که پرت کرد جلوی پای من )
راستین-تو بهش برسی براش بهتره!
-عوضی
-(ماهان با تمام توانش اینو داد زد )
راستین-عوضی باشی بهتره از اینه که یه آشغال باشی ، دختر جون میدونستی به زن ها آلرژی داره ؟! 
-آره
راستین-اون یه دروغگوی بیشرمه! اینم میدونستی؟!
-نه!!!
راستین-پس الان فهمیدی، این حرف من یادت باشه، اون یه دورغگوی بیشرمه!

 

 

 

 

-(لنگان لنگانو بیصدا رفت، حتی در رو هم بیصدا بست ! برگشتم سمت ماهان)برام مهم نیست که چجور آدمی هستی در شرایط موجود فقط تو میتونی منو از اینجا بیرون ببری، پس باید خوب بشی (روی زمین نشستم تاببینم چی توی پلاستیک هست، چندتا بسته قرص بود که روش نحوه مصرفش رو نوشته بود، یدونه آمپول بودو چندتا چسب زخمو بتادینو پمبه ، پدهای پانسمان و چندتا چیزه دیگه) خیله خب چون خودت گفتی به زخم آب بزنن میسوزه، واسه همین فقط بتادین میزنم (هیچی نمیگفت واسه همین رفتم سراغ دستهاش چون به نظرم از همه بدتر بودن ، بدونه اینکه بهش دست بزنم شروع کردم به تمیز کردن زخمهاش ولی هرچی بیشتر تمیز میکردم بیشتر متعجب میشدم! ) توکه دستت زخم نشده؟!
-اما صورت اون عوضی شده
-نمیدونم شما مردها چرا انقدر علاقه دارین مثل خروس جنگی بیوفتین جونه هم! دوباره صدای کلید در اومدو پشتش سام اومد داخل
-حرف اضافه نزنو کارتو بکن
-(با این حرفش انگار آتیشم زدن، کلی شاکی شدم ، پنبه رو پرت کردم تو صورتش ) مگه من کلفتتم که اینجوری باهام حرف میزنی؟! (این سکوتش از همه بدتر بود، حتی داد زدن من هم به حرفش نیاورد ،به خاطر همین رفتم سمته کیسه خوابو خواستم بازش کنم که ! دوباره صدای کلید در اومدو پشتش سام اومد داخل)
سام-سایه؟! راستین میخواد باهات حرف بزنه
-(دست از کارم کشیدمو پشت سرش راه افتادم ، بدونه نگاه به ماهان از اتاق خارج شدم، روبروی اتاق پله بود که به طبقه پایین میخورد! البته به صورت مارپیچ )
سام-ببخشید که یکم باهات بد برخورد کردم، آخه نمیشه به راستین دروغ گفت ، باید یکم خشانت به خرج میدادم تا بعدا زیاد بهم سخت نگیره
-متوجه نمشم چی میگی؟! (اون جلوتر از من داشت میرفت )
سام-اون دروغ سنجه، اگه ازم میپرسیدو میدید که باهات خشن رفتار نکردم از دستم عصبانی میشد، منم مجبور شدم یکم باهات بدرفتاری کنم ، اما الان مهم نیست، آخه فکر نمیکردیم ماهانو بیاره اینجا، حالا که آوردتش همینکه تو توی اتاقش باشی اونو زجر میده، همینم راستین رو خیلی خوشحال میکنه، واسه همین دیگه باهات کاری نداره ، ببینم بلدی غذا درست کنی؟!
-چی؟! 
سام-غذا؟! بلدی درست کنی؟!
-(این دیونه است؟! چی میگه؟! ) یکم
سام-بلدی هویج پلو درست کنی؟!اگه بلدی فردا برام درست میکنی؟!
-(آخرین پله رو هم اومدم پایین، به نظرم این سام واقعا شیرین عقله!!! وسط این ماجرا هویچ پلو میخواد )
خسرو-اون اینجا نیست که برای تو هویچ پلو درست کنه
-(خسرو روی یه مبل نشسته بودو داشت کتاب میخوند، راستین هم روی زمین در حالیکه پاهاش رو دراز کرده بودو سیگار میکشید نشسته بود )
سام-چی میشه مگه؟! 
راستین-بیا اینجا ببینم!
-(آروم آروم رفتم سمتش که یه دفعه یه چیزی رو انداخت جلوی پاهام )
راستین-اینو بذار روی سرت ...
-(دولا شدمو برش داشتم، یه نیم تاج خیلی خوشگل با نگینهای ریزو درشت سبز رنگ بود ولی وسط تمام اونها یه نگین درشت سبز بود که از همه بیشتر برق میزد)
راستین-بذارش روی سرت
-(با اطاعت تمام اون رو گذاشتم روی سرم )
راستین-خیله خب ! بذارش روی اون میز و برگرد تو اتاقت
-(گذاشتمش روی میزی که بهش اشاره کرد)
سام-اما من غذا درست کردم! اول شام بخوره بعدا بره
راستین-ااااااه ... هر غلطی میخواین بکنین
-(بلند شدو از خونه زد بیرون )
خسرو-حالا چی درست کردی؟!
سام-سوپ
خسرو-اه من از سوپ متنفرم
سام-ولی برای ماهان خوبه
خسرو-با این اخلاقت باید زن میشدی نه مرد
سام-وای اونوقت مامانم باید 13 سالگی شوهرم میداد! واااایی
-(با اون حرکتی که به کله کچل و شکم گنده اش داد ، یه دفعه زدم زیره خنده! هر دوتاشون بگشتن سمتم ) ببخشید (سریع نیشمو جمع کردم )
خسرو-عیبی نداره ، خیلی وقت بود توی این خونه صدای خنده یه زن رو نشنیده بودیم! بیا اینجا بشین تا دستپخت این خانم خانما رو بخوریم ببینیم ایندفعه چیکار کرده
-(یکم خجالت کشیده بودم ، موهام رو پشت گوشم دادمو خیلی آروم پشت صندلیه اپن آشپرخونه نشستم )
خسرو-نمیدونم چی تو فکرشه! ولی هر چی که هست تنهایی از پسش برنمیاد
سام-اون به ماهان نیاز داره
خسرو-اگه جای احتمالیه اون گل سینه رو شناسایی کرده باشه تنهایی نمیتونه بره سراغش
سام-کی میخواد این کینه قدیمی تموم بشه؟! ببینم تو میدونی ماهان به زنها آلرژی داره؟!
-اگه منظورتون کهیر زدن یا نفس تنگی گرفته ! من همچین چیزی ازش ندیدم، موقعی که باهام میرقصید هیچ مشکلی نداشت، مثل همه مردها بود (قاشق غذارو بردم تو دهنم )
سام-وقتیکه بخواد به یکی نزدیک بشه مشکل پیدا میکنه! منظورم وقتیه که تحریک میشه
-(گیر کرد! چشمام پره اشک شد! خوبه که سوپه وگرنه الان خفه شده بودم!!!! با مشت کوبیدم به قفسه سینه ام)
خسرو-بیا آب بخور! این مزخرفات چیه سره غذا میگی؟!
سام-این موضوعات هم خیلی مهم هستن
خسرو-خوبه که از دانشگاه اخراج شدی وگرنه همه رو به انحراف میکشوندی اینجا جای این حرفها نیست
-(نفسم بالا اومد! این چی بود که سام گفت)
سام-معذرت میخوام! 
-مهم نیست(خب چی بگم! بگم غلط کردی؟! یا بگم خوشم اومد!!! )
سام-یعنی ادامه بدم؟!
-نه نه!!! (با این حرفم هر دو زدن زیره خنده! خیلی باحال بود سام وقتی میخندید شکم گنده اش بالا پایین میرفت) من دیگه سیر شدم
سام-انقدر بدمزه بود؟! هنوز هیچی نخوردی
خسرو-یکم نمکش زیاد بود! اگه دهنتو میبستی اینم غذاشو میخورد
-میشه برم بالا؟!
سام-برو، منم یکم غذابرای اون عتیقه میارم! 
-اون خیلی ضعیف شده! تابه حال اینجوری ندیده بودمش! 
سام-یعنی داره میمیره؟!
-(با صدای راستین همه خودمونو جمع کردیم! بهتر دیدم ماجرا رو براشون تعریف کنم) به خاطره گردنبنده
راستین-کدوم؟!
-(قضیه اینکه دوبار گردنبند رو گردنش انداخته و حالش بد شده رو براشون تعریف کردم! )

 

 

 

راستین-همیشه دلش میخواد خطر کنه! 
سام-ببینم هر دوبار تو نجاتش دادی؟!
-نجات که نه! فقط گردنبند رو ازش گرفتم
سام-راستین ببین چی صید کردم! طرف یه پا دکتره برا خودش
-(راستین بدجور بهم زل زده بود! تحمل نگاهشو نداشتم! یکم معذب شده بودم )میشه برم؟!
خسرو-البته
سام-بیا اینو بگیر ببر بهش بده بخوره، نه داغه بذار خودم بیارمش
*********************
-(وقتی وارد اتاق شدم ، سام پشت سرم در روقفل کرد )
-خیلی خوش گذشت؟!
-(جوابشو ندادم، فقط رفتم سمتشو بشقاب رو روی زمین گذاشتم و برگشتم سمته کیسه خواب! )
-مجلس گرم کن خوبی هستی
-(تا سال دیگه ام حرف بزنی من جوابتو نمیدم) (وقتی دید جوابشو نمیدم خفه خون گرفت! به من میگن تحریکش نکنم!!! آخه مگه من کرم دارم بخوام تحریکش کنم؟!اونم اینو! که نه از قیافش خوشم میاد نه از اون هیکلش! تازه اگرم خوشم بیاد که دلیل نمیشه تحریکش کنم، من کلی از پسرخاله ام خوشم میومد هم هیکلش خیلی توپ بود هم قیافش ولی اخلاقش صفر! ماهانم دسته کمی ازش نداره! تازه من چرا باید آدمیرو که اصلا نمیشناسم تحریک کنم؟؟!!! )(انقدر به این موضوع فکر کردم که خوابم برد)
********************
-(یه چند دقیقه ای هست که بیدار شدم!اونم به خاطره صدای صحبتی که میومد! تشخیص صدای سام راحت بود!)
(اتاق کاملا روشن بود، مطمئنم صبح شده بود، توی این چندوقته که از خونه دور بودم این اولین شبی بود که بدونه استرس خوابیدم یه جورایی با اینکه چند تا مرد غریبه دورو برم بودن اصلا نمیترسیدم! از اینا بگذریم! ماهان و سام داشتن باهم حرف میزدن)
سام-آخرش که چی؟! نباید بهش حقیقتو بگیم؟! نباید بهش بگیم وقتی توی اون حال دیدش ترسیدو گذاشت رفت؟!
ماهان-بذار تا آخره عمرش فکر کنه من فریبش دادم اما اگه بفهمه که با دیدنه چهره واقعیه اون رفت حتما داغون میشه
سام-ماهان؟! باید یه چیزیرو بهت بگم
ماهان-چی ؟!
سام-باران وقتی رفت حامله بود
ماهان-میدونم
سام-حدس میزدم! ناسلامتی دکتری
ماهان-نه! خودش بهم گفت، هر چی نباشه اونم دکتر بود
سام-بود؟! یعنی ؟!
ماهان-اوهوم ، سره زایمان 
سام-نمیدونستم که توام خبردار شدی!!!
ماهان-بهم خبرداد که حالش بده، نمیدونست چرا انقدر اذیت میشه، به نظرت بارداریش طبیعی نمیومد، وقتیکه رسیدم بالا سرش زایمان زودتر از موعد به سراغش اومده بود
سام-اماموندم چطوری حامله شد!!! راستین که همیشه پیشگیری میکرد
ماهان-حتما اون یه بار از دستش در رفته بوده!!! زمانیکه باران داشت اینجارو ترک میکرد بهش گفتم که بچه رو از بین ببر اما گوش نکرد، اون نمیتونست بچه یه آدمی مثل راستین رو به دنیا بیاره
سام-خیلی یکدنده بود! هنوزم تکه کلامش توی گوشم صدا میده : باران بر همه چیز میبارد !!! و واقعا هم از وقتی که رفت زندگیه راستین تبدیل به یه بیابون بی آب و علف شد
ماهان-آره
سام-اما فکر کنم بشه یه کارایی کرد
ماهان-چیکار؟!
سام-یه فکرایی دارم برای اینکه بهش حالی کنم تقصیره تو نبود که باران گذاشتو رفت
ماهان-نمیخوام چیزی بهش بگی!
سام-دیوونه اون داشت تورو میکشت
-(سکوت ماهان باعث شد منم اجازه پیدا کنم به چیزهایی که شنیدم فکر کنم! پس راستین برای این از ماهان متنفره که فکر میکنه اون یه کاری کرده زنش ولش کنه؟؟!!! مگه راستین چه جوریه ؟! آخه زنش تا اونجوری دیدتش ولش کرده! چرا؟! )
سام-بیا این لباس هارو برات آوردم! برو یه دوش بگیر بوی گند میدی، این ملحفه هارم عوضشون کن، این بچه هم بیدار شد بفرستش پایین صبحانه بخوره، دیگه لزومی به بستن در نیست،دیشب گروهت به سرگروهیه فرزام رفتن برای جستجو !راستین مرضش این بود که تو با گروه نری که نرفتی
راستی من نمیدونم این دختره دیگه از کجا پیداش شد؟! واقعا همونیه که میگن؟! یعنی الان طلسم تاج فعال شده؟! 
ماهان-شراره توی خاطراتش نوشته بوده که وقتی اون به دنیا اومده یه حال عجیبی رو با خودش به اتاق زایمان مادرش انتقال داده! یه جور شادی، باورت میشه؟؟؟!!! بچه ای که وقتی به دنیا میاد داشته میمرده با جون دادنش به دیگران حس شادی بدی؟!؟؟ شراره گفته نیرویی که دوره اون بچه بوده باعث شده دستش خود به خود بره سمت اون بچه !
سام-همون دستش که انگشتر داشته؟!
ماهان-آره! وقتی که بدنه بچه با انگشتر تماس پیدا کرده اون بچه دوباره جون گرفته! ولی شراره دیگه از اون لحظه به بعد انگشتر رو دستش نکرده !!! در مورد تاج هم باید امتحانش کنم ، ببینم تو چرا زودتر خبر ندادی که گوشواره ها گم شدن؟!
سام-فکرشم نمیکردم که شایان اونو انقدر بچه گانه قایم کرده باشه که شیرین بتونه بدستش بیاره
ماهان-نمیدونم اون دختره بهش دست زده یا نه!!!
سام-امیدوارم که نزده باشه چون در اینصورت نفرین فعال میشه و اونا میتونن از قدرتش استفاده کنن
-(ولی من بهش دست نزدم! مطمئنم! شایان فقط اونو بهم نشون دادو بعدش گذاشت توی جیبش)
سام-برو حموم! وانو آب داغ ریختم الان دیگه ولرم شده! ببینم برای این بچه لباس پیدا میکنم؟! 
ماهان-باورت میشه که دیروز توی استخر آب یخ افتاد اما چیزیش نشد؟! 
سام-واقعا؟! 
ماهان-اوهوم
سام-ماهان اذیتش نکن
ماهان-من کاریش ندارم! 
سام-اگه نمیخوایش خودم برم تو کارش!!! هان؟!
-(خنده توی صداش موج میزد ، منم از این حرفش ناراحت نشدم که هیچ ، یه لبخنده گنده هم روی لبام نشست)
ماهان-گم شو بیرون سام ! من نمیخوام ارزونیه خودت 
-(برو گم شو الاغ! خودم میرم تو کاره سام با اون خنده های نمکیش! شکم گنده ی من )
سام-میرم، یه نیم ساعت دیگه بیدارش کن بیاد پایین

 

قسمت دهم

.........................

 

 -(چند دقیقه بعده رفتن سام اونهم رفت توی حمام! گذاشتم یکم که گذشت بلند شدمو رفتم پایین! آخه دره اتاق رو باز گذاشته بودن)

-سلام به روی ماه نشسته ات! نیمرو یا املت؟!
-(آخ که دلم میخواد همون چندتا دونه مویی که داره رو هم من بکنم شکم گنده خان ، با یه لبخند گنده بهش سلام کردم)سلام ، اگه بشه کره پنیر با چایی شیرین (اون توی آشپرخونه بودو خسرو هم روی زمین جلوی شومینه نشسته بودو داشت برای خودش یه چیزایی مینوشت ) سلام
خسرو-صبحت بخیر ، خوب خوابیدی دیشب؟! سرد نشد؟!
-سرمو گذاشتم تا خوده صبح نفهمیدم چی شد!
خسرو-اما ما نخوابیدیم ، انقدر که این دوتا آه و ناله کردن! 
-ولی من اصلا متوجه نشدم!!!
سام-بهتر که نشدی! هر چی به اون ماهان سگ محلی کنی بهتره! مرتیکه الاغ ، آدم نیست که
-(کلا وقتی حرف میزد من نیشم باز میشد، یه تیشرت جذب سبز تنش کرده بود که شیکمشو بیشتر توی چشم میاورد )
سام-قل دادی که برام هویج پلو بذاریا!!!
-باشه
خسرو-نیمروی من چی شد؟!
سام-هر چی این دختره کم دردسره تو فقط نازو اطوار داری!!! بیا بابا نیمروت حاضره! 
-(خسرو هم بلند شدو اومد پیش ما نشست ) راستین نمیخوره؟!
سام-اون ... اون 
خسرو-صبح زود خوردو رفت بیرون
-(حرف زدنشون یکم مشکوک بود اما من به روی خودم نیاوردم) نمیدونم چرا انقدر اشتهام باز شده!؟
خسرو-به خاطره...
سام-به خاطره دست پخت منه! از بس که دست پنجولم طلاست
-(سوالی که برام خیلی مهم بود رو پرسیدم ) سام؟!
سام-هوم؟!
-توانایی تو چیه؟!
سام-هیچی
-چی؟! 
خسرو-اون هیچ توانایی نداره! در واقع اون خوشبخت ترین آدم بین ماهاست
سام-آره! ظاهرا اینجوریه
خسرو-چرا ازش نمیپرسی کارش چیه؟!
-کارت چیه؟! 
سام-نمیخوام در موردش حرف بزنم
خسرو-اون یه خونه داره پر از بچه
-بچه؟!!؟؟؟
خسرو-آره ، تمام آدمهای خاندان دادگر وقتی نزدیک مرگشون بشه، بچه هاشون رو دست سام میسپارن، البته از نظر تعلیمو تربیت، آخه یه زمانایی این آقا دکتری ریاضی محض داشت
-واقعا؟! یعنی الان نداره؟!
سام-موهام به خاطره استفاده از مغزم ریخت ، گفتم بذار این چندتا دونه رو نگه دارم واسه همین بیخیال درس شدم
-(یادم اومد که یاس گفت بعضی از اینها هیچ نیرویی ندارنو دارن عادی زندگی میکنن)
خسرو-البته این کار تو خانواده اینا موروثیه! باباش هم همین شغل رو داشت
سام-زمان آشنایی ما هم برمیگرده به همون دوران که بابام مدرسه شبانه روزی داشت! همه تقریبا هم سنو سال بودیم! 
خسرو-وهمه هم از پدرو مادر یتیم
سام-بیخیال!!! من که بابا داشتم چی شد؟! سره 55 سلگی سکته کرد! خب مال شماها یه 15 سال جلوتر رفتن!!!
-میتونم یه سوال بپرسم؟!
سام-آره ... 
-شماها همش میگین که عمر خاندان شما زیاد نیست
سام-آره
-و هر کسی هم که باهاتون وصلت کنه زیاد زنده نمیمونه
سام-آره
-خب چه جوریه که بابای عظیمی ها یعنی همون عموی واقعیه من وقتی که پیر شد سکته کردو مرد؟!!؟؟
سام-دیدی گفتم بچه ی تیزیه!!! خسرو ، به مرگ تو از همون موقع که سگهارو دید فهمیدم باهوشه
خسرو-بذار یه چیزیرو بهت بگم! این سام با اینکه میگه هیچ توانایی نداره اما همه ما میدونیم که از مامانش یه چیزیرو به ارث برده! اونم حس امنیت و آرامشیه که توی طرف مقابل ایجاد میکنه!امکان نداره توی خونه ای که سام هست باشی و ناراحت باشی یا دلت شور بزنه یا چمیدونم حال بدی داشته باشی
سام-این به خاطره شخصیت خودمه نه ارث و این چیزا! من خودم خوبم! حالا بریم سره سوال شما که پرسیدی عموی واقعیت سکته کردو مرد! خب اون آقا عموی واقعیه شما بود اما بابای پسر عموهات نبود! 
-(چشم هام رو باریک کردم) یعنی چی؟!
سام-بابای پسرعموهات وقتی مامانشون سره شهاب و فرزاد حامله بود مرد
-امکان نداره
سام-داره ! از خودم که در نیاوردم!!! ناسلامتی بابای من سرپرست فرزام و فرشاد بود! 
خسرو-اونا از ما بزرگتر بودن یعنی هم دوره ایه ما نبودن! ولی بابای سام یه دفتر داشت که اطلاعات همه رو توش مینوشت!
سام-منم اون اطلاعاتو بعدا ریختم توی کامپیوترم اگه بخوای میتونی بذارم نگاه کنی! ولی اون کسی که تو دیدی عموی بزرگ تو بود که سرپرستیه اونها رو قبول کرد، اون حتی به تمام توانایی اونها آگاهی داشت، یعنی مجبور شدن بهش اعتماد کنن و بگن ، ولی براشون هیچی چیزی کم نذاشت درست مثل پدر بود براشون
-(چقدر جالب !!! اینکه اون عموم بوده یا نه برام اصلا مهم نیست، مهم اینه که جواب یکی از سوال هام روگرفتم ) 
*********************

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سام-ببینم ماهان که دیشب اذیتت نکرد؟!
-نه
سام-خسرو ببینم لباس داری بهش بدی ؟!
خسرو-چی؟!
-(بدبخت یکم تعجب کرد)
سام-فکر کنم لباسهای تو بهش بخوره! شاید بخواد بره حموم
خسرو-(خسرو یه نگاه از روی سوال به هیکل من انداخت )شاید بتونم یه چیزایی پیدا کنم
-میشه برم بیرون؟! میخوام ببینم اینجا چه شکلیه!!! (انقدر قیافمو مظلوم کردم که نگو )
خسرو-مسئله ای نیست 
-(با خوشحالی از روی صندلی پریدم پایین )
خسرو-میرم بالا صبحانه ماهانو بدم ، بعدش پالتوت رو هم برات میارم 
سام-پس نهار من چی!؟ هویج پلو؟؟!!!
خسرو-سام الان ساعت 7 صبحه!!!! کو تا ناهار
-(اینو گفتو یه سینی برای ماهان حاضر کردو رفت طبقه بالا)
سام-ماهان میگفت پسر عموت بهت گیره!!! آره؟!
-چی؟!(این چرا اینجوریه؟! عینه زنا فضوله)
سام-فقط میخواستم بدونم، همین!!
خسرو-بیا بگیر بپوشش! فقط خیلی دور نشو! اما نمیخواد از گم شدن بترسی، اینجا ماله این دوتا دیونه است، دورتادور زمینهاشون رو حصار کشیدن، پس گم نمیشی، فقط شاید چون راه رو بلد نیستی طول بکشه تا اینجارو پیدا کنی
-باشه 
سام-بیا
-(یه چیزی پرت کرد طرفم) این چیه؟!
سام-شال و کلاه! خودم بافتمش ، سردت میشه بیرون
-ممنون (وقتی که پام رو از خونه بیرون گذاشتم موج هوای سرد تنمو لرزوند اما بهتر از توی خونه موندن بود! دورتادور خونه درخت های بلند و زرد وجود داشت ولی جالب بود که همشون مرتب بودن، یعنی همه توی یه ردیفهای مشخصی قرار داشتن ، خب فصل پاییز بودو نم نم بارون ، یکم قدم زدم، خش خش برگها رو زیره پاهام حس کردمو لذت بردم، نفسهای عمیق کشیدمو شروع کردم به آواز خودن، البته نه خیلی بلند اما انقدری بود که بشه بهش گفت آواز، روی زمین پر بود از برگهای مختلف ، از بچه گی عادت داشتم پاییز که میشد برگ خشک میکردم اما امسال نتونسته بودم، واسه همین دولا شدم تا بتونم چندتا برگ جمع کنم )
-این بیرون چیکار میکنی؟!
-(سرمو بلند کردمو راستین رو دیدم) برگ جمع میکنم
راستین-چرا؟!
-(دوباره سرمو پایین انداختم )تا برای پاییز بعد آتیششون بزنم
راستین-چی؟!
-این یه جور امیدواری دادن به خودمه یعنی با نگاه کردن به برگهای خشک در طول سال ، به این امید دارم که پاییز سال بعد رو میبینم، و با اولین شعله آتیشی که بابا توی حیاط روشن کنه تا برگهایی که توی باغ ریختن رو بسوزونه من هم برگهای سال قبل رو میسوزونم!
راستین-چقدر مسخره
-دقیقا مثل کار الان من که مسخره است
راستین-همین برگ جمع کردنات؟!
-نه! اینکه دارم برای تو توضیح میدم!(با این حرف من، عصبانی شد و با پا زد زیره دست من )آاای ... چه خبرته وحشی؟!
راستین-گمشو تو خونه
-(بازومو چسبیدو کشید ) ولم کن ... دستمو داغون کردی (ولی اون اصلا براش مهم نبود که من چی میگم، کشون کشون من رو برد توی خونه و جلوتر از خودش هل داد داخل)
سام-چی شده؟!
راستین-کی دره اتاق اینو باز گذاشته؟! 
سام-من
راستین-تو غلط کردی مرتیکه
خسرو-چه خبرتونه شماها؟!
سام-راستین دهنتو ببند (با قدمهای بلند خودشو به من رسوندو دستمو گرفتو کشید سمت خود ) با این چیکار داری؟! ما قرارمون این نبود که اینو اذیت کنیم!!! 
خسرو-سایه بیا بریم بالا! 
-(وقتی که خسرو دسمو گرفت نفسم رفت، انگشتم در حد مرگ درد میکرد و لی فقط لبمو گاز گرفتم تا گریه ام در نیاد پله ها رو با بدبختی بالا رفتمو وقتی توی اتاق رسیدمو در پشت سرم بسته شد ، پشت در نشستمو به اشکهام اجازه دادم که بیان )

 

 

 

 

 

 

 

(دلم اندازه یه آسمون بارونی تو پاییز گرفته بود ، اشک ریختنام تمومی نداشت، حتی متوجه نشدم ماهان کی روبروم نشست )
-چی بهت گفتن که دوباره قاطی کردی؟! چی شده؟!
-(با تماس انگشتش با پوست صورتم انگار که افسار پاره کرده باشم یه دفعه دستشو با شدت پس زدم عقب)به من دست نزن
-چته؟! 
-(ول کن نبود، مچ دستمو چسبیده بودو داشت به انگشتام نگاه میکرد )
-کاره راستینه؟! آره؟! فقط کفشهای اون میتونه این بلا رو سرت آورده باشه
-نه... چیزی نیست
-خیله خب ... حتما چیزی نیست !!!(دستمو با حرص ول کرد) حوصله گریه کردنات رو ندارم پس بیصدا گریه کن بچه ننه
-(چقدر این آدم میتونه عوضی باشه، با این کاراش میخواد عصبیم کنه؟! خب موفق شد ) (از جلوم بلند شدو رفت سمته تختش ، نمیدونم این انرژی رو از کجا آوردم که یه دفعه مثل یه گربه از جام جستم تا بپرم روش اما قبل اینکه بخوام کاری بکنم اون برگشت که باعث شد با صورت برم تو شکمش )(بلافاصله دستهاش رو انداخت دوره شونه هامو سفت نگهم داشت) ولم کن (میدونم صدام خیلی مسخره شده آخه دهنم چسبیده بود به قفسه سینه اشو نمیتونستم درست حرف بزنم )
-چیه؟! سام بهت چی داده که سگ شدی؟!
-به من میگی سگ؟! ( تو همون حالت تا اونجا که میشد دهنمو باز کردمو گازش گرفتم، گازی که باعث شد دادش هوا بره و منو پرت کنه )
-دختره روانی
-(با دستم دهنمو پاک کرد) گفتم گازت بگیرم تا بفهمی وقتی بهم میگی سگ باید منتظره نتیجه اش باشی اگه من سگم بهتره از اینه که یه خر باشم! یه خری که داغ گذاشتنش اونم داغ بی معرفتی و نارو زدن در حق دوستش
-خفه شو
-مثلا تو توی این سالها خفه شدی کجای دنیارو گرفتی؟! جز اینکه الان مثل یه سگ کتکت زدنو انداختنت یه گوشه!!! (یه دفعه حمله کرد طرفم ، جا خالی دادم اما از پشت موهام رو کشیدو منو کوبید به دیوار ) چیه؟! ناراحت شدی؟! 
(دیگه حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید و آروم میومد سمتم )عیب نداره یه چند سال دیگه اینم یادت میره، مثل خیلی چیزهای دیگه! فکر نکن که صبح خواب بودم! تمام حرفهاتو با سام شنیدم، من هر چیم که باشم به اسم رفاقت در حق دوستم خیانت نمیکنم (انگشتهای سردش رو روی گردنم حس کردم! اولش باورم نشد که میخواد چیکار کنه اما وقتی فشارشونو حس کردم تازه فهمیدم دنیا دسته کیه ) (هر چقدر فشار دستهای اون بیشتر میشد یه چیزی توی من قویتر میشد یه چیزی مثل نترسیدن، یه چیزی مثل اینکه مطمئن باشم این ، اونه که باید الان نگران خودش باشه ، به گلوی من فشار میاورد اما زیاد چیزی رو متوجه نمیشدم )
*****************
(یعنی کلا متوجه نشدم چی شد! فقط وقتی دره اتاق باز شدو سام و راستین با عجله دویدن سمته من و با کلی تلاش نتونستن ماهان رو از من جدا کنن ، تازه به خودم اومدم ، اما اون موقع هم نمیتونستم کاری انجام بدم، ولی توی یه لحظه فقط یه لحظه ! یه نگاه به صورت راستین ! نه نه ... به صورتش نه ... به چشم راستین باعث شد به خودم بیام! )
*****************
راستین-دختره دیوانه چیکارش داشتی میکردی؟!
-داشتم کارتو راحت میکردم! مگه نمیخواستی بکشش؟! من داشتم همون کار رو برات میکردم
راستین-اینو ببر خسرو تا خودم نکشتمش
-هه ... بکشی؟! ... دیدی با این چیکار کردم!!!؟؟؟ با توام همینکار رو میکنم
راستین-آخه دختره احمق این دیروز داشت به خاطره تو خودشو به کشتن میداد!
-به خاطره من نبود! به خاطره اون جواهرات بود! 
سام-سایه بس کن...
-بس کنم؟! هنوزم صورتم به خاطره سیلی که اون(به راستین اشاره کردم) بهم زد داره میسوزه! اونوقت میگی بس کنم؟! مگه تقصیره منه که وقتی به اوج عصبانیت میرسم اینجوری میشم؟! مگه تقصیره منه که وقتی به اون جواهرات دست میزنم نفرینشون فعال میشه؟! مگه تقصیر منه که توی دنیای شما هر کی بهم رسید از من بدش اومد؟!!!؟؟؟ تقصیره منه که همتون میخواین ازم سوء استفاده کنین؟! تقصیره منه که خودتونم نمیدونین دارین چه غلطی میکنین؟! تقصیره منه که من یه دختره لوسی بودم که حتی یه شب شکم گشنه رو زمین نذاشته بودم اما از وقتی درگیر این قضیه شدم یه شب آروم نداشتم؟! اولین جاییکه بعده این مدت احساس آرامش کردم این خونه بود ! (فکر کنم صحبتهام خیلی تاثیر گذار بود، آخه یه لحظه همه گی خفه شدن )
خسرو-فعلا که به ماهان دارو تزریق کردیم من میگم یه صندلی بیاریم بذاریم اینجا تا به نوبت ازش پرستاری کنیم، سایه رو هم میبریم پایین، اینجا نباشه بهتر
راستین-نه!!! سایه ازش مراقبت میکنه! 
-(اینو گفتو از اتاق خارج شدو منو به همون وضعیت ول کرد ) (آخه وقتی که دست ماهان از دوره گردنم آزاد شد ، تازه گرفتم که چیکار کردم، از تمام زخمهای ماهان خون زده بود بیرون ، جلوی پاهام افتاد زمین ، اما راستین بلافاصله یه چاقو از دستش در آوردو تمام انگشتهاش رو خراش داد، وقتی ازشون خون زد بیرون شروع کرد به دست کشیدن روی زخم های ماهان، و اونها بلافاصله بسته شدن )

 

 

 

 

 

 

 

سام-مجبور نیستی اینجا بمونی، میتونی با من بیای بریم پایین
-نه ... ترجیح میدم همینجا باشم
خسرو-ما میریم صندلیرو میاریم
-(دونفری رفتن در حالیکه در اتاق رو باز گذاشته بودن! دوسه قدم رفتم سمت تخت ماهان ، ولی مسیرم عوض شدو سر از کنار پنجره در آوردم )(یه چند دقیقه ای طول کشید تا اونا اومدن)
سام-راستین بهش مسکن زده ، فکر نکنم تا یه چند ساعت بیدار بشه، میخوای بیای پیش ما؟!
-نه ، دلم میخواد یکم استراحت کنم (یا تکون دادنه سرش بیرون رفت ، نگاه خسرو پر از حرف بود اما بدونه اینکه چیزی بگه رفت بیرونو در رو بست! یکم دیگه کنار پنجره ایستادم ، اما وقتی خسته شدم رفتم روی همون صندلی نشستم و به چهره ماهان خیره شدم)
چی از جون من میخوای؟! چرا اذیتم میکنی؟! مگه چیکارت کردم که انقدر باهام بد تا میکنی؟! به خدا من هیچ هیچ کاریت ندارم، با هیچ مردی کاری ندارم، میخوام زندگی کنم بدونه اینکه مجبور باشم زیره سایه کسی باشم، میخوام خودم باشم، سایه یزدانی، میدونی چرا دانشگاه نرفتم؟!!! 
چون از اینکه بخوام مثل بقیه باشم بدم میومد، دلم نمیخواست فقط واسه خاطره یه مدرک خودمو عذاب بدم! بعوضش چیزایی یاد گرفتم که هیچوقت تو زندگی لنگم نمیذاره، خیاطی ، آرایشگری ، شیرینی پزی، انواع و اقسام سازها ، دوتا زبان رو فول یاد گرفتم ، عکاسی به صورت حرفه ای ،دوره های کامپیوترو حسابداری رفتم... من زندگی کردن رو یاد گرفتم ، به عکس خیلی از دخترها من واقعا زندگی کردم، شاید یه روزی به این نتیجه برسم که باید درسم رو ادامه بدم، خب به وقتش اون رو هم پیگیری میکنم!با همینها زندگیم رو میگذرونم ، با درآمد همین کارها کلی سرمایه برای خودم به دست آوردم ، اما الان هیچ علاقه ای ندارم که به هیچ مردی فکر کنم! میخوام بهت کمک کنم اما تو چایی نخورده کت و شلوار دامادی به تن کردی! که چی بشه؟! 
(تازه چشمم به چیزی که توی گردنش بود افتاد ! چون دکمه های لباسش باز بود تونستم برق یه زنجیر رو ببینم، یه زنجیر زرد رنگ ، دستم رو جلو بردمو اونو گرفتم! با دست زدن بهش حس کردم یه جایی دیدمش، من این گردنبند رو دیده بودم )
-بهتره دستت رو برداری
-با تکون خوردنش مثل برق گرفته ها از جا پریدم! سام گفت که... که 
-اگه نطق کردنت تموم شد ، برو اونطرفتر بشین، چی خیال کردی بچه؟! من کشت مردت شدم که بگیرمت؟! یه بار دیگه هم بهت گفته بودم، تو لیاقت نداری بند کفش من رو ببندی چه برسه همسره من باشی! حالا هم دستت رو بکش کنار... در ضمن سام از بچه گی هم خنگ بود ...
-(حقته سایه! راستین گفت که اون یه دروغگوی عوضیه ، بازم خودتو ضایع کردی )(ولی خودمو نباختمو سریع به خودم مسلط شدم) معلومه حالت خوبه، پس احتیاج به مراقبت نداری ، خیله خب، منم میرم ببینم خسرو لباس داره که من برم حمام (چشماشو باریک کرده بودو منو نگاه میکرد ولی برام مهم نبود ، سریع از اتاق زدم بیرونو درو پشت سرم بستم، یه نفس راحت کشیدم! ) من که انقدر ضایع شدم این هم روش !!! بمیر ماهان (یه دفعه تمام هیکلم شد یه گوش گنده!!!! اونا اون پایین داشتن در مورد من حرف میزدن! ارتفاع پله ها انقدر زیاد نبود که نشه فهمید چی میگن! ولی امکان نداشت انقدر واضح بتونم این صدا رو بشنوم!!! دوباره شدم مثل موقعی که توی وان تو خونه با بچه های گروه بودم! اون موقع هم همینطور میتونستم بحث کردنشونو بشنوم، الانم همینطور شده )
راستین-این امکان نداره
سام-فعلا که شده
راستین-هیچوقت فکرشم نمیکردم که اون برگرده
خسرو-این چرت و پرت ها چیه؟! کی برگشته؟! چه کشکی ؟! چه دوغی؟! 
سام-من که با راستین موافقم، توی این چند صد ساله هیچکسی نتونست این نفرین ها رو فعال کنه الا این نیم وجبی
خسرو-خب چرا به عنوان یه نشونه خوب نمیگیرین؟! اون به دنیا اومده تا مشکل مارو حل کنه
راستین-اون اومده تا ماهارو نابود کنه
سام-دیگه مزخرف نگو راستین!!!
راستین-ندیدی با ماهان چیکار کرد؟! اگه فقط یک ربع همونجوری خون ریزی میکرد الان تو باید گورشو میکندی!!!!
خسرو-ازتون خواهش میکنم مسائل رو قاطی نکنین، امکان نداره از یه پدرو مادر عادی متولد بشه! این توی دست نوشته ها بوده!!! 
سام-اما اگه پدرو مادرش عادی نبوده باشن چی؟!
خسرو-پدرش که عموی دوقلوهای عظیمی بوده 
سام-در این شکی نیست
خسرو-و مادرش هم از یه خانواده کاملا عادی بوده
راستین-از کجا میدونین عادی بودن؟!
سام-من سابقه دو نسل قبلشو در آوردم ، هیچ گونه مورد خاصی توشون نبوده! تو این یه کار که قبولم داری؟!
راستین-یعنی هیچ چی؟!
سام-پاک پاک! به جز یه مورد که هنوز چک نکردم
خسرو –چی؟!
سام-یه نشونه، یه چیزی که معلوم نباشه، یه چیزیکه مربوط به خودش باشه، چیزیکه تو ظاهر نمیشه دید، یا چیزیکه به صورت ارث بهشون رسیده باشه
-مثل یه خال؟! (هر سه از جا پریدن!!! نمیدونم چجوری از پله ها اومدم پایین ولی الان اونجا بودم ) میشه یه چیزی مثل خال باشه؟!(سام زودتر از بقیه خودشو جمع و جور کرد

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟