loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
romansis بازدید : 1386 دوشنبه 08 شهریور 1395 نظرات (0)

فرزین

امشب بازم مست کردم ونمیدونم سیاوش لعنتی باز کیو توبقلم انداخته هرکی هست لامصب خیلی بوی خوبی میده دلم نمیخاد چشم بندازم به قیافش همیشه اینجوریم اگه توچشمهاش نگاه کنم کارونصفه ول میکنم.

دخترک ازتخت بلندمیشه پیرهنمو تنش میکنه ومیادکنارم دراز میکشه دست دراز میکنم وسیگارمو ازمیزکنارتخت برمیدارم باموهای سینم ورمیره وازلوس بازیش لجم میگیره و بلندمیشم واونم کنارم میشینه.

-اسمت چیه؟

-پریسا.

-چندسالته؟

-22.

-چندوقته آویزون سیاوشی.

-دوماه.

-پولت توکشو بردار وبرو.

-این موقع شب نمیشه صبح برم.

-نه.

-پس شمارمو داشته باش جیگر.

-لازم نیست هروقت خواستمت به سیاوش میگم.

سرم دردمیکنه میرم زیردوش ولی آب سردردمو بدتر میکنه.ناچاریه قرص میندازم امشب بایدبخوابم فردا قرارمهمی دارم نبایدخواب آلود به نظربرسم.

شهرزاد

یه شب تکراری دیگه بعداز تموم شدن سریال مجبوریم بخوابیم آخه به کی بگم خوابم نمیاد.به سقف تاریک زل میزنم وگهگاه نورماشینهایی که ردمیشن سفف روروشن میکنن وتوی دلم تعدادماشینهایی که ردشدن رومیشمرم دلم میخاد برم لب پنجره وخیابون روتماشاکنم.ولی تخت بهارک کنارپنجره است پابشه منو ببینه پوستمومیکنه.

به نورهای ماشینها اکتفامیکنم وسعی میکنم قصه امشبم رو شروع کنم خوب ازکجا شروع بشه.آهان مدرسه تعطیل شد طبق همیشه بادوستام نگار ورویا زدیم بیرون قسمتی ازراه واومدیم که دیدیم دوتا پسردنبالمونن به نگارورویا میگم تندتر بیاین.نگار قرمیزنه ودستمو میکشه.

-چته شهرزاد مگه جن دنبالمون کرده بابا مگه نمیبینی دوتاپسربه این جیگری دنبالمونن.یه خرده آرومتر.

-نگاربه خدا داداشم ببینتم پوست سرمو میکنه.

رویا طرف منومیگیره و قدمهامون روسریعترمیکنیم.به کوچه خلوتی میرسیم که پسرهاجلومون سبزمیشن.

یکی ازپسرها:چه خبره دخترا ماراتون گذاشتین.

نگار:نه الان تمرین داریم هفته بعد مسابقه داریم.

-قصدمامزاحمت نیست یکی ازدوستای ما بدجور عاشق این خانم شده.

بادست به من اشاره کردوادامه داد:ازمون خواسته تاشمارشو برسونیم دستتون.آخه خودش روش نمیشد.لطفا دلشو نشکنین پسرخیلی خوبیه.

نگارشماره روگرفت ومن باعصبانیت راهموادامه دادم که رویاونگار به دودنبالم اومدن.

-چه خبرته دخترمگه برق گرفتت.

-واسه چی شماره روگرفتی مگه نمیدونی من هیچوقت باکسی دوست نمیشم.

-چته خوب وحشی خودم دوست میشم.

رویا:نگارتوکه داداش شهرزادرو میشناسی چرا باز اینجوری میکنی؟

-که چی مگه قراره تاابد داداش جونش بندازش توکوزه ترشی بالاخره که باید ازدواج کنه.

-بله ازدواج میکنم ولی باخواستگارم نه بادوستم.

نگار بادلخوری ازماجداشدوبه طرف خونشون رفت خونه نگار دوکوچه بامافاصله داشت ولی رویا همسایه دیواربه دیوارمونه.

من بامادروبرادم که پنج سال ازخودم بزرگتره زندگی میکنم من شونزده سالمه وقتی هفت سالم بود پدرم توی کار ازارتفاع می افته وماروتنهامیزاره.فرزاد بااینکه دوازده سال بیشترنداشت ولی ازهمون موقع جای پدرموگرفت ونزاشت مادرم کارکنه ویه تنه بارخونه روبه دوش کشید بخاطرهمین همیشه مدیونش هستم وباید به فکردرسم باشم تابتونم زحمتهاشوجبران کنم ووقت واسه شیطنت ندارم.

فرزین

وای لعنت به سردرد بعد مستی ازساعت چهارصبح طبق معمول خواب به چشم نیومد بی توجه به سردردم پارک پروژه مجتمع الماس رواتود میزنم.هرچی به مغزم فشار میارم چیزی توذهنم نمیاد طرف قراردادمون تاکید داره پارکش حتما متفاوت باشه توی اینترنت سرچ میکنم ولی ایده ای نمیگیرم کلافه باز میرم دوش میگیرم و آماده میشم برم دفتر.امروزو رسمی تیپ میزنم وکت وشلوارسرمه ای تیره مومیپوشم یه ربعی روموهام وقت میزارم وخودمو توآیینه نگاه میکنم پرجذبه ومحکم باید امروز میخمومحکم بکوبم وپروژه رومال خودمون بکنم.

من یه دفتر معماری دارم طرح ها وایده های جدیدمون باعث شد زود سرزبونها بیافتیم و حرف اول رو توکل تهران بزنیم.من آرشیتکتی توخونمه پدرومادرم هم آرشیتکت هستن ولی الان تو ایتالیازندگی میکنن وهمونجاهم کارمیکنن والبته تدریس هم میکنن.من بخاطر جاه طلبی هنوز ایرانم دلم میخاد همیشه حرف اول روبزنم.

بعداز رانندگی توترافیک اول صبح به دفتررسیدم دفتر تویه مجتمع تجاری اداری بزرگه من نصف سهامش رودارم ومابقیشم مال سیاوش ومنصور.سیاوش یه علاف حرافه فقط محظ وراجی وقانع کردن مشتری ها اونجاست ولی منصورکارش درسته و طرحهاشو قبول دارم.راس ساعت میرسم و مشتری هاتواتاق کنفرانس نشستن بااعتماد به نفس ایده های خودم ومنصور رونشونشون میدیم و سیاوش با پرگویاش از پروژه های قبلی بالاخره راضیشون میکنیم وپروژه رومیبریم.

شهرزاد

صدای بازی کردن بهارک وملیحه ازتوحیاط میاد ومنو ازخواب بیدار میکنن پاییز شروع شده ودرختها رنگشون عوض شده از همینجاازروی تخت درختهای بلند حیاط مشخص هستند درختهای سوزنی رنگ سبزشون رودارن وخمیازه ای میکشم ودستموقلاب میکنم زیر سرم ودوباره غرق قصه ام میشم.

توی راه برگشت ازمدرسه هستم نگاراون روز مدرسه نیومده بودورویاهم بعدمدرسه رفت کلاس زبان.سرمو پایین انداختمو برگ خشکهای زیر پام رو له میکنم واز صداشون کلی ذوق میکنم که صدایی حواسمو از برگها میگیره.

-سلام شهرزادخانوم.

مرد جوانی روجلوروم میبینمو قلبم ازحرکت می ایسته اصلا زمان برام متوقف میشه.

-شماکی هستین....اسم منو از کجا میدونین؟

-من خیلی وقته شماروزیر نظردارم چندروزپیشم شمارمو به دوستم دادم تابهتون برسونه.

-بله فهمیدم...لطف کنیددیگه مزاحمم نشید.

-مزاحم چیه اصلا به قیافه من میخوره مزاحم باشم.

راستم میگفت بااون تیپ اتوکشیده وتروتمیز مشخص بود آدم محترمی.وای داداشم اگه الان ازاینجاردبشه فاتحه ام خوندست.

-من ازشما خوشم اومده الان چندمدته زیرنظر دارمتون توعمرم دختری به نجابت شماندیدم.

-من دیرم شده وقت واسه شنیدن حرفهای شماندارم.

-شهرزادخانوم لطفا من قصدم خیره.

-اگه قصدتون خیر بود خیابون رو برای حرف زدن انتخاب نمیکردید.

-قصد دارم باخانواده بیایم منزلتون ولی قبلش دلم میخاد مطمئن بشم از اینکه شماهم حسی بهم دارید.

هزاررنگ عوض میکنم و سرموپایین میندازم وبه راهم ادامه میدم.

-راجع به پیشنهادم فکر کنین اگه خواستین بیشتربشناسین منو بااین شماره تماس بگیرین.

شماره روهول هولکی ازدست دراز شده به طرفم رومیگیرم و از اونجافرارمیکنم.وقتی به خونه میرسم نفسموبیرون میدم وکناردر سر میخورم.من چم شده.

فرزین

طبق عادتمون بخاطر موفقیت امروزمون یه جشن کوچیک سه نفره میگیریم توی پاتوق همیشگیمون.رستوران سنتی دنجی که غذاهاش معرکه است سیاوش بازفکش شل شده ویه ریزحرف میزنه.منصور مثل همیشه آقا نشسته وگهگاهی به حرفهای سیا یه لبخند میزنه منم غرق تو افکارم.

-باز کجا رفتی مهندس.

-دارم از سخنوریتون مستفیظ میشم.

-پسرشمادوتا زبون ندارید به من چه...من نمیتونم مثل شماساکت باشم....راستی فرزین کیس دیشب چطوربود.

-بدنبود....بوش خوب بود.

سیاوش پوزخندی زد:هه بوش خوب بود...مردحسابی یکی از هلوهای کلکسیونمو فرستادم برات اونوقت میگی بدنبود طرف جنیفری بودواسه خودش.اوزگل.

-خودت میدونی که من سخت پسندم.

-بروبینیم بابا انگار قراره بره خواستگاریشون.راستی امشب پایه ای کیا یه پارتی توپ داره...

-امشب کلی کار ریخته سرم هنوز واسه پارک مجتمع الماس فکری ندارم....

-ای بابا رفیق فابهای ماروباش این برادر منصورکه پاشو تواین مراسمهای لهولعب نمیزاره توهم که رفیق نیم راه شدی...

-همه که مثل توعلاف نیستن.

-دستت دردنکنه حالا ماشدیم علاف.

-دقیقا.

بعدازحرف من هرسه تامون زدیم زیر خنده.منصور خانواده مذهبی داره و بین ما دوتا چیکارمیکنه خدامیدونه اما رفاقت سفت ومحکمی داریم و هیچ چی نمیتونه بینمونه خراب کنه.

شب به خونه میرسم توفکر پروژه سیگاری روشن میکنم وبه صفحه آی پدم خیره میشم.نمیفهمم کی از خستگی خوابم میبره.باز کابوس لعنتی شروع میشه مثل همیشه اولش دخترکی کناردره ایستاده بادموهای بلند وافشونشو تکون میده دخترمثل ارواح لباس بلندسفیدی تنشه دستشوبه طرفم دراز میکنه وصدام میزنه.توی خواب بدجور نگرانشم به طرفش میرم تادستشوبگیرم ولی یهویی جلوچشمم محومیشه.جلوی مدرسه دخترونه وایستادم یادمیادازدختربازی هیچوقت خوشم نمی اومد من اینجاچیکارداشتم پس.بعداز پنج دقیقه که مدرسه تعطیل شد دخترک کناردره پیداش شد خیلی نامحسوس تعقیبش میکنم ویه دفعه توی یه کوچه خلوت مچمومیگیره.

-ببین آقایی که نمیدونم اسمت چیه دفعه پیش بهتون گفتم مزاحم نشین.

-فرزین هستم...منم گفتم قصدم مزاحمت نیست شماچرانمیخواین منو بیشتربشناسین تااز نیت خیرم مطلع بشین.

از ذلیل بودن خودم تواونجا لجم گرفته دنبال یه ذره بچه افتادم منتشو میکشم.

-اگه نیتتون خیره پس ازراه درستش واردبشین.

-باشه حالا که نظرتون مثبته میام خواستگاری.

-من کی گفتم نظرم مثبته.

-نگفتین ولی من بالاخره موفق میشم نظرتتون روتغییر بدم.

چقدبدم میاد از فرزین توخوابم کاش روبروم بود تا بامشت فکشو پایین می آوردم .یه دفعه مراسم خواستگاری جلوم سبز شد مامان وبابا چرااین ریختی شدن مامان چادرسرشه وباباریش داره یه زن هم سن وسال مامان ویه مرد جوون هم هستن.بعدازتعارفهای مرسوم ماایرانیها دخترک باندای مادرش سینی بدست واردمیشه از خجالت عرق میریزم وبامکث طولانی فنجون چایی روبرمیدارم بعدازتعریفهای مامان بابام مامانم اجازه میگیره تا منودخترتنهاباهم حرف بزنیم حوصلم سررفته کاش ازخواب بیداربشم.دخترازجلومیره تواتاقی منم ازپشت سرش رولبه تخت اتاق میشینه ومنم روی صندلی کنارمیز کامپیوتر.

-شهرزادخانوم...راستش نمیدونم از کجاشروع کنم....بهتره از کارم بگم بعداز گرفتن دیپلم کنارپدرم تونجاریمون مشغول به کارشدم وتونستم کارمونوپیشرفت بدیم وتبدیلش کنیم به کارگاه.خداروشکر درآمدم خوبه وخونه وماشین ازخودم دارم واهل رفیق بازی ودود ودم نیستم چشمم به ناموس خودمه وهوسبازنیستم...

اه چقدمن مثبت بودم خودم خبرنداشتم اونوقت تموم این حرفهایی که زودمو همشوکه پایه ام.

دخترک روبروم کلی سرخ وسفید میشه وبامن من میگه:من قصددارم ادامه تحصیل بدم.

-من مخالفتی باادامه تحصیلتون ندارم.

-من ازهمسر آینده ام انتظار ندارم دنیاروبه پام بریزه و هرچی میخوام روبرام حاضرکنه من ازش توقع دارم درکم کنه و باعشق وعلاقه کنارهم زندگی کنیم.

-شهرزادخانوم من حاظرم بهتون عشق وعلاقم روهرجورکه شما بخواین ثابت کنم من واقعا به شما علاقه دارم وهمه جوره پای حرفم هستم.

نامزدیمون باسرعت از جلوی چشمام ردشد وبالاخره عقد کردیم ازاینکه بالاخره دخترک موردعلاقمو مال خودم کردم ازخوشحالی سرازپا نمی شناختم قرارشده بود بعداز تموم کردن اون سال تحصیلیش ازدواج کنیم.بعضی شبهای هفته مهمون خونمون بود وشبا تواتاقم بود و کنارهم می خوابیدیم لذت هم آغوشیش وصف نشدنی بود ومنو مست خودش میکرد زودتر دلم میخواست تصاحبش کنم دربرابر اسرارهای من مقاومت میکرد بالاخره یه شب دربرابر خواهشهای نفسم کم آورد وتنشو دراختیارم گذاشت.غرقش شده بودم و بااینکه خواب بودم ولی از صدتا واقعیتم بدتربود بی نهایت لذت بردم از دخترکی که زنم بود وقتی توآغوشم بالپای سرخ سرشو پایین انداخته بود ازخجالت دلم میخواست همونجا قورتش بدم وتاابد از کنارش تکون نخورم.چندوقتی گذشت یکی از دوستام زیر پام نشست که بریم خارج واونجا واسه خودمون کارکنیم بالاخره خام حرفاش شدم وبدون اینکه کسی بفهمه ویزاوبلیطمو گرفتم.روزی که شهرزاد روبردم بیرون تابهش بگم اول کمی خرید کردیم باذوق ویترین مغازه هارومیدید منم باذوق زوم کرده بودم رو چشمهای قشنگش که قراربود تامدتها نبینمشون.بالاخره بعد کلی مقدمه چینی بهش گفتم مثل ابربهار اشک میریخت قلبم ازدیدن اشکهاش به درداومد باورم نشد این منم فرزین که مثل سنگه بی خیال توخوابم نبایدزیادجدیش بگیرم.طاقت نیاوردم وبقلش کردم وآرومش کردم.

شب آخرتوفرودگاه چشمهام فقط روچشمهای بی قرارش بود بهش گفتم کارم اونجابگیره برمیگردمو با خودم میبرمش بهم گفت تاابدمنتظرم می مونه وهرروز به یادمه.تالحظه آخر که ازهم جدابشیم نگاهشودنبال کردم.صدای گوشیم میاد حالا اینوازکجا پیداکنم توتاریکی کورمال کورمال دست کشیدم روتختم بالاخره پیداش کردم نورگوشیم چشممو زد بدون توجه به دیدن اینکه کی این وقت شب زنگ زده دکمه تماس روفشاردادم.

-الو....فرزین....

-خدالعنتت کنه سیا هیچ میدونی ساعت چنده زنگ زدی؟

-شرمندتم داداش اگه مجبور نبودم این وقت شب مزاحمت نمیشدم.پارتیمون لو رفت سندتودست وبالت داری؟میشه بیای اینجا؟

-خیلی خوب آدرس بده اومدم.

ازروتختم پایین میام به ساعت گوشیم نگاه میکنم ساعت یکه یعنی من اینهمه خوابو تویک ساعت ونیم دیدم.لعنتی به سیاوش میفرستم وسریع آماده میشم توی راه توفکر خوابمم چقد آغوش شهرزاد متفاوت وهوس انگیزتر از زنهای دیگه بود برام.تموم مدت به چشمهاش زل زده بودم.منی که به چشمهای زنی نگاه نمیکنم توچشمهای این غرق شده بودم. 

منم دارم خل میشما ببین دارم به چی فکرمیکنم به یه خواب بی سروته ولی باید پیش یه روانشناس برم این خوابهای آشفته نمیزاره شبهاراحت بخوابم.

توراهروشلوغ کلانتری چشم میگردنم تا سیاوش روپیداکنم بالاخره تواون جمعیت پیداش میکنم مظلوم روصندلی نشسته.سمتش میرم ودستموروشونش میزارم ومیگم:کی میخوای دست ازاین بچه بازیا برداری پسر...

-خدالعنتش کنه کیا روگفته بود مهمونیش امنه.سندو آوردی؟

-آره.

-دستت دردنکنه.شرمنده این وقت شب اذیتت کردم.خودت که میدونی نمیشد به خونه زنگ بزنم اگه اون ساعت زنگ میزدم جناب سرهنگ عزرائیل ول کنمون نبود.

منظورش از عزرائیل باباش بود آخه پدرش یه نظامی خشک وجدی بود.سیاوش از پدرش فراری بود وهمیشه برخلاف خواسته های پدرش عمل میکرد وبه خاطرلج باپدرش همیشه سرش توکارهای خلاف بود.

نفهمیدم ساعت چندبود که باسیاوش برگشتیم خونم.سیاوش همیشه حسرت زندگی منومیخورد طفلک باهمه گندکاریاش توخونه پدریش زندگی میکرد بااینکه باپدرش لج بود ولی عین چی ازش حساب میبرد.بعداز کمی کلنجاررفتن باخودم خوابم برد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟