loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 1381 دوشنبه 08 شهریور 1395 نظرات (4)

قسمت یازدهم

................................

 

سام-مثلا چه جور خالی؟!
-(درحالیکه نزدیکشون میشدم موهام رو از روی گردنم کنار زدم تا اون خال معروف خاندان یزدانی رو بهشون نشون بدم! گردنم رو کج کردمو بیشتر موهامو به عقب دادم ) ببینین (خسرو از جا بلند شدو اومد پشت من قرار گرفتو با احتیاط موهای من رو کنار زد )(یه چند دقیقه ای سکوت کرد تا سام به حرف اومد)
سام-چی شد؟! 
خسرو-نمیدونم اما به نظرم این خال طبیعی نیست
سام-یعنی چی که طبیعی نیست 
-(بلند شد اومد سمت من) مگه چجوریه؟!
خسرو-این خال قرمزه، مثل یه تیکه گوشت که داغش گذاشته باشن
-(این دفعه نوبت راستین بود که بلند بشه و بیاد سمت من، گردنم رو آنچنان کشید که آخم بلند شد اما بعده چند لحظه من رو رها کردو دوباره برگشت سره جاش ولی چهره اش کاملا تغییر کرده بود )
سام-چی فکر میکنی؟!
-(دیگه نتونستم طاقت بیارم ) من این خال رو از بچه گی دارم، البته داداشام هم دارنش، یعنی بیشتر خانواده یزدانی این خال معروف رو دارن، همیشه پیش خودم میگفتم اگه قیافم شبیه مامان و بابا نیست ، اما به عوضش این خال معروف خانوادگی رو دارم پس من نمیتونم سره راهی باشم 
سام-سره راهی؟!
-آره ... آخه وقتی بچه بودم !کیان و کیوان اذیتم میکردن که تورو از توی جوب آب پیدا کردیم ، ولی این خال نشون میداد من از اونهام ، اما تازگیا فهمیدم که من واقعا خواهر اونها نبودم
راستین-همونه!بلاخره یه دلیلی پیداکردیم برای اینکه ببینیم این چرا انتخاب شده! سام باید بگردی توی تمام یادادشتها ببینی خاندان یزدانی چه ربطی به اون زن داره
-(آروم رفتم سمته جاییکه راستین نشسته بود ) کدوم زن؟!
راستین-کسی که باعث شد این مصیبت ها شروع بشه
سام-ما کلی دردسر کشیدیم تا تونستم این دفترچه رو پیدا کنیم وکلی دردسر کشیدیم تا تونستیم بفهمیم توش چی نوشته
-(با دستش به یه دفترچه که فکر کنم از پوست حیوون بود اشاره کرد) 
خسرو-برادر بد به اون زن دست درازی کرده بود
-چیکار کرد؟!
سام-راحت بگو تجاوز!!!! برادر بد این کار رو انجام داد، دلیل مرگ اون زن هم همین بوده،اون یه زن عادی نبوده، خاص بود، خاصترین در نوع خودش
-اون چی بوده؟!
سام-در این مورد هیچ چیزی نتونستیم پیدا کنیم ولی به نظر من یه پری بوده! چون غیره اون نمیتونه چیزی باشه
-خب ... (نمیدونستم حرفم رو بزنم یا نه !!! ) خب ... شاید ... 
خسرو-شاید شیطان بوده؟! 
-نه ... یعنی ... 
خسرو-امکان نداره
-چطور امکان نداره؟! 
خسرو-توی نوشته ها اومده که اون وقتی از روح خودش به جسم بچه ای که به دنیا آورده دمیده ، تا مدتها اون بچه بویی ماوراء طبیعی میداده ، منظورم اینه که بویی رویایی، فوق العاده، خوش بو تر از بهترین گل ها ! همچنین اون بچه تمام دوران نوزادی از خودش نور ساطع میکرده
سام-انگار زیره پوستش لامپ مهتابی روشن کرده بوده باشن
-(وسط این بحث جدی پارازیت نمیداد ، نمیشد، آخه شد نیشم باز بشه که قیافه جدی خسرو نیشمو بست )
خسرو-ساااااااااام
سام-ای بابا بچه فکر میکنه از نسل یه فرشته است اونوقت هوا برش میداره مارو سوسک کنه،من نمیدونم دیگران در موردش چی میدونن اما اون چیزی که ما در مورد اون زن میدونیم اینه که اون از نسل آدمیان نبوده
-(انقدر گیج شده بودم که به تبعیت از خسرو روی پوست گوسفندی که نزدیک شومینه روی زمین انداخته بودن نشستم) خب؟!
سام-وقتی برادر بد اون بلارو سرش آورده
-اما یاس گفت که اون زن ، شوهر و بچه اش رو از دست داده بود!!!
سام-قرار نیست که تمام اطلاعات در اختیار دیگران قرار بگیره، از وقتیکه اجداد من یادشون میاد وظیفشون حفظ این داستان بوده ، اینکه یکی از نوادگان همون پریزاد ، یه روزی میاد تا اون قطعه ها رو در کنار هم قرار بده و این طلسم ها رو تموم کنه یکی که دیگه تمام وجودش انسان هست، انسانی که میاد تا انتقام اون زن رو بگیره
-یعنی یاس بهم دروغ گفت؟!
راستین-داره بهت میگه به غیره افراد کمی، کسی دیگه از این داستانها خبر نداره
-(همچین صداشو بالا برد انگار حرف بدی زدم)
خسرو-راستین تو یه عمری با این داستانها زندگی کردی! اون هیچ چیزی در این مورد نمیدونه
راستین-خیله خب باید اون خال رو امتحان کنیم
خسرو-اگه خطر داشته باشه چی؟!
راستین-امتحانش ضرر نداره
-(یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت )
سام-همین که تا حالا وقتی خیلی بهش فشار اومده اونجوری واکنش داده یعنی که خودشه! وگرنه کی میتونه توانایی ماهان رو به خودش برگردونه؟! اون دقیقا مثل ماهان کاری کرد از تمام زخم های اون خون بیاد!!! اون توی آبی افتاده که اونا دو روز بوده توش یخ میریختن تا بچه هارو برای جستجو امتحان کن! اونوقت اونو وقتی از آب گرفتن تنش داغ داغ بوده، باعث شده شایان احساس سرما بکنه! همه میدونیم که اون الان چندین ساله سرما رو حس نکرده!!! نفرین ها رو فعال کرده! دوتا از جواهرات رو خود ماهان امتحان کرده
راستین-اما باید امتحان کنیم، بذارین تاج رو بدم دست ماهان! اگه نفرین فعال شده باشه باید دوباره اذیتش کنه

 

 

 

 

-(اگه ماهان بازم به اونا دست بزنه معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد!!! )خب خال منو چجوری میخواین امتحان کنین؟! (چشم های راستین برقی زد که منو ترسوند )
راستین-به راحتی! من فقط یه خراش کوچولو روی اون خال وارد میکنم! بعد اگه نتونستم با خون خودم اون زخم رو ببندم میتونیم ادعا کنیم که تو همون آدمی
سام-این بچه بازیا چیه؟! 
راستین-اولا اون چیزی که شماها میگین خال ، الان یه زخمه ، یه تیکه گوشت سرخ که روی گردن این دختره! در ضمن اگه آدم عادی باشه خون من اون زخم رو میبنده، اگه هم عادی نباشه و اون چیزی که من فکر میکنم باشه!هیچ اتفاقی براش نمیوفته
خسرو-منم با حرف راستین موافقم! باید امتحانش کنیم، نمیتونیم همینجوری این دختره بیچاره رو از خانواده اش دور نگه داریم، من اصلا با این کار عظیمی ها موافق نبودم که به بهانه زندان انداختن پدرش اونو تو این ماجرا بکشونن
-شما این قضیه رو از کجا میدونین؟!
خسرو-ماهان خودش نقشه این کار رو کشیده بود
سام-و حقی که عظیمی ها در گول زدن دخترها واقعا توانا هستن
-(تو این فاصله که ما داشتیم حرف میزدیم راستین از توی صندوق چوبی که کنار اتاق بود یه چیزی بیرون آورد) 
سام-اگه نخوای میتونیم تاج رو امتحان کنیم! 
-نه! میخوام مطمئن بشم که کی هستم
راستین-یکم گردنت رو کج کن! 
-(ترسیدم اما اطاعت کردم، گردنم رو کج کردم ، رقص شعله های آتیش شومینه رو روی صورتم حس میکردم ، موهام رو با دستهام جمع کردم ، با برخورد سردیه چاقو با گردنم میخواستم با تمام وجود داد بزنم که پشیمون شدم اما فایده نداشت، اون چاقو رو روی خالم زد ،داغیه خون روی گردنم اصلا خبر خوبی به نظر نمیرسید، مخصوصا اینکه وقتی راستین انگشت خونیش رو روش گذاشت خونریزی شدیدتر هم شد ) چرا بند نیومد؟!
سام-این ثابت میکنه که تو یه آدم معمولی بدونه توانایی نیستی 
خسرو-راستین؟!
-(با گردن کج شده برگشتم تا قیافش رو ببینم)
خسرو-به نظرم یکم خونریزیش غیر عادیه! زخمش بسته نشد!!!! 
راستین-زمان میبره تا ترمیم بشه
-(سام یه دستمال بهم داد تا بذارم روی محل خونریزی اما در عرض چند ثانیه غرق خون شد) این طبیعیه؟!
سام-فکر نکنم ، راستین؟! یه کاری بکن! 
راستین-یکم تحمل کنین ... خوب میشه
-(دیگه میشه گفت تمام لباسی که تنم بود خونی شده بود، توی جاهای مختلف بدنم احساس بی حسی میکردم)
سام-رنگش خیلی پریده! بهتره بخیه بزنیش
راستین-به نظرت وقتی خون من نبستش، بخیه میتونه جلوش رو بگیره
-بچه ها من حالم خوب نیست 
خسرو-میرم ماهان رو خبر بدم
-(یعنی ماهان تا حالا نتونسته صداهای این پایین رو بشنوه؟! اگه براش مهم بود زودتر از اینها میومد پایین)
راستین-نمیخواد
سام-دهنتو ببند راستین، دختره رنگ تو صورتش نیست
-(بلند شدنو از پله ها بالا رفتن خسرو رو متوجه شدم اما بعدش خواب به همه چی غلبه کرد )

 

 

 

 

-هی کوچولو میدونی چقدر منو ترسوندی؟!
-(این صدای سام بود اما نمیتونستم خودش رو ببینم، دنیا برام سیاه بود، اقدر حس ضعف داشتم که نمیتونستم چشم هام رو باز کنم )
-نمیخواد زیاد به خودت فشار بیاری ، همه چی درسته، دیگه خونریزیت قطع شده اما باید استراحت کنی! خودم برات میگم چی شد
ببین خسرو یه توانایی دیگه هم داره، اونم اینکه میتونه یه دیوار درست کنه تا دیگران نتونن صدایی رو بشنون، مثل ماهان که نتونسته بود صدای حرفهای ما رو بشنوه ، اما وقتی خسرو رفت دنبالش و اونو آورد پایین تو دیگه غش کرده بودی ، تمام بدنت خونی بود، ماهان تنها کاری که کرد این بود که گردنبندش رو در آوردو انداخت توی آتیش، وقتی که داغ شد ، اونو گذاشتیم جای زخم، بلافاصله بسته شد، آخه اون گردنبند هم خیلی قدیمیه، مال صدها سال پیش که میگن فقط کسی رو که بخواد نجات میده! تو خوش شانس بودی چون اون گردنبند هیچ وقت برای ماهان کار نکرده بود! 
-هه (خیلی تلاش کردم تا یه چیزی بگم اما فقط همین از دهنم خارج شد )
-استراحت کن ، من میرم بیرون
-(انگشتهام رو تکون دادم، من روی تخت خوابیده بودم!) (نمیدونم چقدر به همون حال بودم اما وقتی پیشونیم داغ شد فهمیدم یکی دستش رو گذاشته روی پیشونیم)
-حالت بهتره؟!
-(ماهانه؟! )
-من نفهمیدم داری چه غلطی میکنی وگرنه خودم میکشتمت تا انقدر دردسر درست نکنی! 
-(به زور لبهام رو از هم باز کردم که یه چیزی بگم ، ولی ... مزه ای یه چیزی توی دهنم پیچید، قبلا هم این مزه رو چشیده بودم!!!! اون حالت به خاطره طعم لبهای ماهان بود!!!! اون لعنتی داشت منو میبوسید ،چون دهنم باز بود زبونشو کرده بود توی حلقم!!! با تمام نیرویی که داشتم سرمو تکون دادم ) (لبهاش از من جدا شدن اما هنوزم نفس هاش به صورتم میخورد پس باید صورتش نزدیک صورتم باشه) (اگه نزدیک شدن به زنها اذیتش میکنه، پس چرا الان اذیت نشد؟! مرتیکه هرزه دروغگو ) 
-دیگه هیچوقت دست به خودکشی نزن، بذار خودم با دستهای خودم بکشمت تا بیشتر لذت ببرم
-(باز هم لبهاش رو گذاشت روی لبهام ... اما این دفعه با دستهاش صورتمو گرفت تا نتونم تکون بخورم، من بیچاره انقدر بیحال بودم که نمیتونستم هیچ حرکتی بکنمو عینه یه مرده روی تخت افتاده بودم)(بعده چند ثانیه ازم جدا شد) (قطره اشکی که از گوشه چشمم سر خورد رو با انگشتش پاک کرد)
-مجبور بودم این کار روبکنم، چون نمیخوام دست هیچکی بهت برسه، وقتی این ماجرا تموم شد تو آزادی هر جا میخوای بری ولی تا وقتی با ما هستی بقیه باید فکر کنن که تو مال منی وگرنه ممکنه کاری باهات بکنن که دیگه نشه درستش کرد ، تو میتونی به بچه های این خونه اعتماد کنی اما توصیه میکنم به هیچکس دیگه اعتماد نکن
-(انقدر خسته بودم که نمیتونستم به حرفهاش فکر کنم )
**********************
چی شد که اعضای گروهت نیومدن دنبالت؟! (الان دوروزه که حالم زیاد خوش نیست، ضعف بدی توی بدنم هست، ولی این سکوتی که با در کنار ماهان بودن داره دیوونه ام میکنه از همه بدتره)
-یه دفعه این سوال از کجا به ذهنت رسید؟!
-خیلی وقته تو ذهنمه (اون روی زمین نزدیک شومینه نشسته بود البته یه جای خیلی توپ برای خودش درست کرده ، زیرش پر بود از پوست های گوسفند و روش یه پتو انداخته بود و دور تا دورش برای خودش بالشت گذاشته بود)
-بیشترشون به خاطره کاری که راستین کرد حذف شدن، اون سگها بد گاز میگیرن و زخمشون حالا حالا ها خوب نمیشه ، بقیه هم که باید میرفتن دنبال اون قطعه
-یعنی اونا هیچ خبری ازت نمیگیرن؟!
-چیه ؟؟!! نکنه دلت برای پسر عموت تنگ شده؟! فرزام اگه سرش بره تحت هیچ شرایطی این دورو بر پیداش نمیشه
-چرا؟!
-چون راستین تهدیدش کرد که اگه این طرفا ببیندش یه بلایی سرت میاره! و مطمئن باش اگه اونو اینجا ببینه حتما یه بلایی سرت میاره 
-(ولی امکان نداره ماهان بدونه اینکه خبری ازشون داشته باشه اینجوری ریلکس بشینه، تا دیروز عینه کک هی اینورو اونور میپرید اما از دیشب تا به الان خیلی آروم شده ) ماهان؟! اگه این قطعه پیدا نشه چی میشه؟!
-اونقدری زنده نمیمونم که بخوام ببینم بعدش چی میشه
-چرا؟! تو هنوز تا 40 سال خیلی وقت داری
-وقت دارم اما کاری کردم که پسر عموی عزیزت نمیذاره من زنده بمونم
-چیکار؟!
-هیچی !!! فقط گفتم که ...
-(تا اومد حرفشو بگه سام عینه قاشق نشسته اومد توی اتاق )
سام-یه خبر عالی دارم! 
ماهان-چیه؟! سگت رو پیدا کردی؟!
سام-... البته تورو قبلا پیدا کرده بودم
-(از این حرفش خنده ام گرفت )چی پیدا کردی؟!
سام-بلاخره اون بچه رو پیدا کردم! همین امروز بهم خبر دادن
-خبر؟! شما که اینجا تلفن ندارین؟!
سام-عزیزم همیشه نمیشه همه جا با تکنولوژی همراه بود؟!!! سیستم انتفال اطلاعات به صورت قدیمیش همیشه جواب میده! کبور عزیزم! کبوتر
-کبوتر؟!(سرخوشانه اومد سمت تخت من)
سام -درسته توانایی خاص ندارم اما یه سری کارها رو باید به مرور زمان یاد گرفت! 
ماهان-تو روزی ده تا از این بچه هارو پیدا میکنی ، اما هیچکدوم اون نبودن
سام-اما این یکی فرق داره
ماهان-چه فرقی ؟! این یکی حتما شاخ داره؟!!!؟؟؟
سام-نه خیر ، این یکی میتونه جای هر چیزی رو پیدا کنه
ماهان-اینو هر کسی که دقت داشته باشه میتونه
-(سام داشت عصبانی میشد)الاغ برقی من دارم میگم که اون میتونه هر چیزی رو پیدا کنه ! بردنش مدرسه و امتحانش کردن
-(انگار قضیه برای ماهان هم جدی شد ) 
ماهان-مطمئنی؟!
سام-کیانوش ازش امتحان گرفته! پس مطمئن باش اون پسر راستینه
-اون بچه ی کیه؟!بچه راستین ؟! مگه اون نمرده؟!(وایی ، دهنمو زود گرفتم )
سام-تو از کجا میدونی؟! ببینم شبا میشینی براش داستان تعریف میکنی؟!
ماهان-ساااااااااام
-اون دفعه که حرف میزدین من شنیدم!
ماهان-باید بگی بیارنش اینجا
سام-قبلا به کیانوش گفتم! سایه کیانوش داداشمه، البته به خوش تیپیه کم نیست اما بدک نیست! تقریبا هم سن خودته ، ببینم چند سالت بود؟! 28؟!
-(مشکوک حرف میزد ! ) نه!!! 25 سال!
سام-خیلی دلم میخواد ببینیش، مطمئنم شماها خیلی بهم میاین
ماهان-لطفا وسط این همه دردسر پای کیانوش رو وسط نکش!
-(بی تفاوت ترین قیافه رو به خودش گرفته بود ) (منم فضولیم گل کرده بدجور) کیانوش چیکارست؟!
ماهان-بی کار
سام-در شغل شریف نگهداری از کودکان بی سرپرست به بنده کمک میکنه
ماهان-من باید با راستین حرف بزنم، میترسم اونو ببینه و یه آشوب دیگه به پا کنه

 

 

 

 

 

سام-نگران نباش، تا فردا برنمیگرده
-کجا رفته ؟! (منو ماهان یه دفعه همزمان این جمله رو گفتیم )
سام-پس خونه راستین اثر کرده؟! شماها میتونین در یه زمان به یه چیز فکر کنین، هر چند حال سایه زودتر خوب میشه، اگه چند دفعه پریود بشه اون خون از بدنش خارج میشه 
-(با شنیدن کلمه پریود تا بناگوش سرخ شدم، و چشمم رو از سام گرفتم )
سام-کیانوش احتمالا تا شب میرسه
-(اینو گفتو از اتاق زد بیرون )
ماهان-ببینم کی پریود شدی؟!
-هان؟! (بیشعور چرا یه دفعه از آدم سوال های ناموسی میپرسه؟! )
ماهان-عادت ماهیانه؟! کی شدی؟!
(همچین نگاهم کرد که اگار یه احمق جلوش نشسته ، واسه همین یکم خودمو جمع کردم )پنجم 
ماهان-این ماه باید کی بشی؟!
-زمانش معلوم نیست!!! ولی بیشتر اوقات چند روز جلوتر میشم
ماهان-موقع پریودت درد داری؟!
-آره ... (دیگه از سرخ هم گذشته بودم ، الان کبود شدم )
ماهان-این دفعه مطمئنا خیلی دردت بیشتر میشه ، برای اینکه خون راستین از بدنت خارج میشه که خیلی درد داره
-چرا؟!!! 
ماهان-میدونی وقتی انگشتش رو میبره تا خونشو به جای زخم کسی بزنه چقدر براش درد آوره؟! 
-خب چرا اینکارو میکنه؟!(یه صدایی از خودش در آورد انگار که حوصله نداره جوابمو بده )
ماهان-همیشه این کار رو نمیکنه! هر قطره خونش که از بدنش خارج میشه ، خیلی انرژی ازش میگیره
-یه دفعه میگه روی کسایی که توانایی دارن اثر داره ، یه دفعه میگه اثر نداره ... کلا معلوم نیست چی میگه!!!
ماهان-خون اون همیشه اثر نداره! روی بعضی اثر داره روی بعضی نداره! به خاطره همین ترجیح میده این نقص خودش رو یه جوری توجیه کنه، راستین توانایی های خیلی زیادی داره ، اما هیچ کدوم از اونها کامل نیستن، مثل همین خاصیت خونش که روی بعضی جواب میده روی بعضی جواب نمیده
-(حس میکردم اصلا حوصله ام رو نداره برای همین بلند شدم )
ماهان-کجا؟!
-میرم پایین
ماهان-خوبه! بعده دو روز بلاخره بلند شدی! گفتم همینجوری پیش بری زخم بستر میگیری
-(یه ژاکت روی صندلی بود ،همینطوری که داشتم میپوشیدمش گفتم ) شرمنده که این دوروز سره جای تو خوابیدم (پتورو گذاشتم روی صندلی و شروع کردم به در آوردن ملحفه ها )
ماهان-چیکار میکنی؟!
-دارم اینارو میبرم بشورم، توام بیا روی تخت خودت بخواب (ملحفه ها رو بغل گرفتمو بدونه حرفی دیگه از اتاق بیرون زدم )
**********************
سام-سایه؟!
-بله؟!
سام-به نظرت کیانوش چجور آدمیه؟!
-(از این حرفش خنده ام گرفت) سام!!! این دفعه صدم هستش که در مورد برادرت از من سوال میپرسیا!!!
سام-آخه اون خیلی از تو خوشش اومده ... 
-از نگاههای تابلوی داداشت معلومه ... در ضمن برادر شما چجوری توی یه لحظه از من خوشش اومد؟! 
سام-یه لحظه نبود که ... (ما دونفر توی آشپزخونه بودیمو بقیه توی هال، البته با سرو صدایی که بچه راستین به راه انداخته بود صدا به صدا نمیرسید ولی خب اون صداشو تا اونجا که میشد آروم کرد ) کیانوش قبلا خواب تورو دیده بود .... یعنی خیلی خیلی وقت پیش ... شاید حدود یکسال پیش !!! اون تمام جزئیات صورت تورو میدونست ... از وقتی اون خواب تورو به این وضوح دید ما میدونستیم که قراره قطعه گمشده پیدا بشه ...
-خواب؟! 
سام-اونم توانایی خاصی نداره ... خواب میبینه ... نمیشه اسمشو توانایی گذاشت ... اما بیشتر اوقات خوابهاش درست از آب در میاد ... توی همون خوابها هم از قیافه تو خوشش اومده بود ... خیلی دلش میخواست از نزدیک ببیندت ... 
-من اصلا سر از کارهای شما در نمیارم با خواب دیدن از من خوشش اومده!!! خیلی باحالین شماها 
سام-باحال تر هم میشیم ، فعلا من اینو ببرم 
-باشه ، منم یکم اینجا میشینم تا شماها حرفهای خصوصیتون رو بزنین (یه چشمک چاشنیه حرفهام کردمو خودمو با شیرینی های روی میز مشغول کردم تا بهم گیر نده ، اونم خندیدو رفت پیش بقیه ... )
(وقتی از طبقه بالا اومدم پایین، هیچکس نبود!!! اول از همه برای خودم یه چایی دم کردم آخه توی این دو روز بهم چایی نمیدادن تا هم فشارم پایین نیوفته هم کم خونیم شدیدتر نشه، وقتی چایی ریختمو روی صندلیه ا̓پن رو به هال نشستم ، چشمم به چیزی افتاد که باعث شد فضولیم گل کنه، اونم دوتا صندوقچه ی بود که اغلب بچه ها به عنوان صندلی ازشون استفاده میکردن! دلم میخواست ببینم توشون چیه!!!
چشم بهم زدم دیدم که دره صندوقچه اول که کنار شومینه بود رو باز کردم، توش پر بود از خرت و پرت مثل یه قوری که دستش شکسته بود، یه عصا که کله اش نقش یه باز بود، چند تا چاقو کوتاه و بلند ، یه عالمه پارچه ها ی رنگارنگو شمع های بلند و کوتاه ، چندتا کاغذ قدیمی که من اصلا نمیتونستم متنشون رو بخونم چون همش لغات عجیب غریب توش بود، و چند تا کتاب ... اولین کتاب رو برداشتم و ورق زدم ... 
ولی اون کتاب نیست!!! اولین صفحه ای که توش چیزی نوشته بود رو خوندم!
-امروز دیدمش، درست روبروم ایستاده بود اما بهم نگاه نمیکرد، تمام هوش و حواسش پیشه اون بود؟؟؟!!!
یه دفترچه خاطراته ، اما دفتر خاطرات کی؟!!!؟؟؟ بستمشو دفتر دیگه رو برداشتم ، اونم با همون خط بود،دومین دفتر رو هم برداشتم ، دره صندوق رو بستمو سریع رفتم طبقه بالا ، از سوراخ کلید نگاه کردمو ماهان رو توی اتاق ندیدم، یواش رفتم تو ، مثل اینکه کسی اینجا نبود، صدای شر شر آب از حموم خیالمو راحت کرد که حالا حالا ها بیرون نمیاد،دفترچه ها رو پشت یکی از بالشت هایی که ماهان پشتش میذاشت، قرار دادم، از امشب خودم اینجا میخوابیدم پس اون نمیتونست بهم گیر بده ، تازه میتونستم یه کتاب از خسرو بگیرمو به بهونه کتاب خوندن این دفترچه ها رو بخونم... بعده جاسازی رفتم طبقه پایین ، سام تازه اومده بودو تو آشپزخانه مشغول بود 
سام-حرفهای من و ماهان رو شنیدی؟!
-آره
سام-پس میدونی راستین یه بچه داره؟!
-آره
سام-وقتی زنش ترکش کرد، اون خیلی عذاب کشید، همه رو مقصر میدونست در صورتیکه هیچ کسی تقصیر نداشت، مخصوصا ماهان، اون تا اونجا میتونست کمک کرد تا باران نره اما نشد
-اگه بگم برام مهم نیست چیزی بدونم ناراحت میشی؟!
سام-نه! پس بیا در مورد تو حرف بزنیم ... از کی فهمیدی که تو میتونی این طلسم ها رو باطل کنی؟!
-(انقدر جیگر حرف میزد که نمیتونستم بدونه خنده جوابشو بدم ) از وقتی بدنیا اومدم میدونستم که قراره یه جادوگر بزرگ بشم ، توی این راه مامان و بابام هم خیلی بهم کمک کردنو همیشه پشتیبانم بودن
سام-سایه؟؟!!! (گردنشو کج کردو شیکمشو بیشتر جلو داد ) داشتیم ؟؟؟!!!!
-خب آخه میگی از کی؟! من هنوزشم باورم نمیشه که بتونم کاری انجام بدم اونوقت تو میگی از کی؟!(یه آه کشیدو اومد کنارم وایستادو دستهام رو گرفت )
سام-عزیزم تمام کسایی که توی این خونه هستن تا اونجا که شد خواستن بدونه درگیر کردن تو اون قطعه رو پیدا کردن، از روزی که به دنیا اومدی و شراره دیگه نتونست اون انگشترو دستش کنه همه میدونستن که تو قراره به این کابوس پایان بدی اما از من بشنو، هیچ چیزی قطعی نیست ، یعنی معلوم نیست که این ماجراها با پیدا شدن قطعه ها هم تموم بشه
-سام؟! چرا بچه ها دنبال ما نیومدن؟! مگه ماهان عضو گروهشون نیست؟! (دستهامو رها کردو رفت سراغ سبزیهایی که با خودش از بیرون آورده بود )
سام-اونا به ماهان خبر کارهاشون رو میدن، تا امروز که چیزی پیدا نشده ، فرزام داره خوب گروه رو میچرخونه 
-چجوری خبر دادن؟!
سام-با کبوتر ...
-آهان... یادم رفته بود تکنولوژی اینجا جواب نمیده! (اینا رو با خنده گفتم )
سام-چرا نمیپرسی خسرو کجاست؟! 
-گفتم شاید به من ربطی نداشته باشه!!!
سام-تو حق داری در مورد هر چی که میخوای از من سوال بپرسی ، منم جواب میدم، خسرو رفته سراغ امید

 

قسمت دوازدهم 

..........................

-امید؟! برادر ستاره؟!همونیکه عضو اون گروهه؟!
سام-آره !!! در مورد اون چی بهت گفتن؟!
-(دستهاشو شستو دو تا هویج یکی برای خودشو یکی برای من آوردو دستم رو گرفتو کنار شومینه نشوند )هیچی ! فقط میدونم که برادره ستاره بوده، آدم خوبی نیست و عضو اون گروهه که آدم های خوبی نیستن (قیافه متعجبی به خودش گرفت )
سام-کی گفته اونا خوب نیستن؟!
-همه!!! مگه غیره اینه؟!
سام-میدونستی دختری که عضو گروه جستجوی اونا هستش ، یه پرستاره اونم توی یه مرکز نگهداریه بچه های عقب مونده ذهنی !!! تازه اونم بدون پول داره کار میکنه!!!! و همین امید خانی که شما میگی آدمه بدیه توی یه مرکز نگهداری از سالمندان به عنوان پزشک رایگان کار میکنه؟!!! 
اونا آدم های بدی نیستن بلکه به کاری که میکنن اعتقاد دارن! اونها نیروهاشون رو میخوان، دوستش دارن، براشون مهم نیست که بیست سال زنده باشن یا هفتاد سال!!!فقط میخوان که خودشون باشن، چیزی که باهاش به دنیا آمدن رو حفظ کنن 
-(چقدر جدی حرف میزد! تو این چند وقته اصلا جدی ندیده بودمش!!!! ) 
سام-شاید فکر کنی چون هیچ توانایی ندارم این حرف هارو میزنم، اما من واقعا دارم منطقی به این قضیه نگاه میکنم، اونا دلشون نمیخواد نیروهاشون رو از دست بدن ، اینها هم دلشون نمیخواد زود بمیرن!!! خب هر دو طرف حق دارن ، اگرم میبینی که من الان با این گروه هستم فقط به این دلیله که من با اینها دوستم، و همیشه هم حمایتشون میکنم 
-سام؟! خسرو چرا رفته پیش امید؟!
سام-برای اینکه امشب قراره امید بیاد اینجا، چون میخواد بچه راستین رو ببینه
-بچه راستین؟!
سام-اوهوم ، اون برادره راستینه
-چی؟!!!!!!!! برادره راستینه ؟! یعنی راستین برادره ستاره است؟!
سام-هومم ( یه گاز به هویجش زد ) ولی نه از یه مادر! باباشون در یه زمان دوتا زن داشته! عجب پدر سوخته ای بود این باباشون ، دوتا زن ( یه خنده ی نمکی کرد و یه آه کشید ) ما تو یکیش هم موندیم ! ای خدا!!!!!
-سام؟!
سام-بله؟!(دوباره به خودش اومد) ببین امید آدم بدی نیست فقط به کارش اعتقاد داره! من نمیدونم چرا اینا همش میخوان بگن که اونا آدم های بدی هستن؟!!! بابا جان ، اولین بار هم همین دارو دسته یه بلایی سره اون بدبختها آوردن
-من نفهمیدم !!! کی سره کی بلا آورد؟!
سام-همین هایی که میگی خوب هستن! اینا یه بلایی سره اونها که بد هستن آوردن، باعث شدن یه بچه کوچیک از اونها بمیره، همین هم آتیش درگیریه بینشون رو روشن کرد
-(با احتیاط پرسیدم ) مگه چیکار کردن؟!
سام-موضوع مال چندین سال قبله 
-(اخمهاش بهم اینجوری حالی کرد که نمیخواد در باره این موضوع حرف بزنه )اما یاس بهم گفت که قضیه ماله الانه!!!!یعنی تازه این درگیری تبدیل به دوگروه شده، یکی که هم نوادگان برادر خوب هستنو هم برادر بد و اونیکی گروه فقط نوادگان برادر بد هستن
سام-یاس غلط کرد با اون پسر عموی الاغش
-(انقدر با حرص این حرف رو زد که دلم غش رفت براش، نیشم باز شد ) چرا؟!
سام-مرتیکه الاغ به من گفت تو لیاقت نداری بند کفش دختر عموی منو ببندی چه برسه که بخوای بگیریش
-(آاااااااااا ... کف کردم ) تو میخواستی یاس رو بگیری؟!
سام-آره .. منه خاک برسر ... فکر کردم دختره آدمه ، نمیدونستم که یه الاغیه عنه اون پسر عموش
-(دیگه رسما غش کرده بودم از خنده ) به نظر من تو خیلی از یاس بهتری ، خیلی دلشم بخواد (انقدر تو این چند وقته باهام راحت حرف زده که میدونم اگه باهاش راحت حرف بزنم به خودش نمیگیره )
سام-جان من؟!
-(وای که مثل بچه کوچیکا میمونه ، چه ذوغی کرد ) آاااخ (همچین با مشت کوبید به بازوم که نفسم رفت ) ساااااام؟؟؟!!!! چه خبرته؟!
سام-ببخشید تورو خدا (یه دفعه منو بغل کرد ) دردت گرفت؟! 
-نه!!! خوشم اومد!!!؟؟؟؟ ... واااایی ... چقدر محکم زدی؟؟!!! ... 
سام-ببخشید ... بیا تو بزن ... ( بازوشو جلو آورد ) بزن دیگه 
-(انقدر محکم فشارم میداد که انگار استخونهام داشت میشکست ) اه ... ولم کن سام ... دردم گرفت (اما دلم نمیخواست از بغلش در بیام ، نه اینکه احساس خاصی بهش داشته باشما!!! فقط دلم میخواست یکی بهم توجه کنه )
سام-جان سام بیا بزن ... بزن دیگه ... به جون خودم ناراحت میشما!!!
-(مثل اینکه ول کن نبود) خیله خب ... من که زورم نمیرسه بزنمت ... بذار یه کاره دیگه بکنیم!!! (دستهاشو شل کرد )
سام-چیکار؟!
-(با اون لبخند شیطانیه من ، یه دفعه ترس تو صورتش دوید ) میخوام برات سیبیل آتشی بکشم
سام-آتشی یا آتشین؟!
-نمیدونم!!! ولی میخوام اونو بکشم !!! 
سام-باشه ، فقط یکم یواش ، آخه من پوستم خیلی حساسه ها
-(خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون ! روی زانوهام نسشتم که کاملا روی صورتش تسلط داشته باشم ، دستهامو گذاشتم دو طرف صورتش ، انگشتهای شستم بالای لبشو ... )
سام-آاااااااااااااااای ...
-(باباشو در آوردم ) ای ول به خودم ( از خوشحالی شروع کردم به دست زدن برای خودم ) سایه دوست دارم ... سایه دوست داریم ... ( یه دفعه دیدم منو خوابوند روی زمین و دستهامو از دو طرف باز کردو بالای سرم برد ) میخوای چیکار کنی ؟؟!!! 
سام-یه کار باحال !!!
-نه ... خواهش میکنم نکن ... ( میدونستم میخواد چه غلطی بکنه ، آب دهنشو داشت جمع میکرد تا از همون بالا بریزه توی دهنم ، انقدر کیوان و کیان باهام از این شوخیهای پشت وانتی کرده بودن، میدونستم میخواد چیاکر کنه ) تورو خدا سام ... ( نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ، سرمو یه چپ و راست میچرخودنم اما وقتی چشمم به پشت لب قرمز میوفتاد دوباره خنده ام بیشتر میشد )
سام-بگو غلط کردم ... زود تند سریع
-غلط کردی ...
سام-چی؟!!!
-غلط کردی ... 
سام-پس داشته باش سقوط آزاد رو ...
-جیغ میزنما!!! به خدا جیغ میزنم ...
-داری چه غلطی میکنی سااااام؟!
-(صدای داد ماهان توی ساختمون چنان پیچید که سام مثل برق از روی من بلند شد )

 

 

 

سام-اااااااه ... گندت بزنن ماهان ! چنان داد زدی که یه لحظه یاد بابا خدا بیامورزم افتادم که واسه اولین بار مچمو گرفت !!! 
-(وای که این بشر چقدر جیگره ! با کلی فحش به ماهان از روی من کنار رفت)
ماهان-نمیخوای بلند شی؟!
-(اه ... چرا داد میزنه؟! مگه ما چکار کردیم ؟! ) نه راحتم
ماهان-منو مسخره میکنی؟!
-(از بالای پله ها مثل گوله اومد طرفم ، مچ دستمو گرفتو کشید ) آآآی چه خبرته؟!
سام-ولش کن بچه رو ...
-(مچ دست ماهان رو چسبید ) (حالا منم وسط زمینو آسمون ، دستمم داشت از درد میترکید)
سام-میگم ولش کن
-(سفت شدن عضلات فک ماهان نشون از دردی که توی دستش بود میداد)
سام-میدونیکه میتونه دستت رو بکشونه، پس دستشو ول کن
-(منظورش به من بود؟! من میتونم دستش رو بشکونم؟! درسته که وقتی عصبانی میشم یه کارهایی انجام میدم اما الان بیشتر ترسیدم تا عصبانی!!!)(یه دفعه پرتم کرد روی زمین )
ماهان-میخوام برم ... اینم پیش خودتون نگه دارین تا بیان دنبالش ، به باباش زنگ زدم (یه نفس عمیق کشدو دستشو بین موهاش فرو برد )فردا صبح راه میوفتن، تا ظهر اینجان 
-(رنگ سام مثل گچ سفید شد) 
سام-چی شده ماهان؟! اتفاقی افتاده؟!
ماهان-به توافق نرسیدن! شرایط اصلا خوب نیست، باید خودمو بهشون برسونم
-(سام مثل فنر از جاش بلند شد )
سام-میرم اسبت رو بیارم
-(تازه داشتم معنیه حرفش رو درک میکردم!!! ) من باید برگردم؟! (یه خوشحالیه وصف ناشدنی توی وجودم پیچید)واقعا فردا بابا میاد دنبالم؟! (توی نگاهش چی بود که قلبمو به درد آورد ؟! )
ماهان-آره ، فعلا جات پیش خانوادت از هر جای دیگه ای امن تره، نمیتونم ریسک کنمو بذارم اینجا باشی، تعداد افرادی که دارن اینجا رفت و آمد میکنن هر روز داره بیشتر میشه و این اصلا به نفع نیست
-یعنی هنوزم ماجرا تموم نشده؟! (ناامیدی توی صدام موج میزد )(یه لبخند زدو دستشو طرفم دراز کرد )
ماهان-نه! کارها یکم پیچیده شده! بچه هایی که رفته بودن تو دردسر افتادن، تو باید تاج و انگشترو گردنبند رو با خودت ببری ، نمیتونم اجازه بدم دست کسی بهشون برسه
-(دیگه واقعا ترسیده بودم ) ماهان؟! اگه من با، بابام برمو اونا بیان سراغم چی ؟! اونوقت باید چیکار کنم؟! ( الان سینه به سینه اش ایستادم ) به اینجا که خودتم کنارمی میگی ناامن، چه برسه به جاییکه هیچ کدوم از شماها نباشین! ( دستهاشو روی صورتم گذاشت)
ماهان-به من اطمینان داری؟! 
-آره (من چم شده؟! تا حالا صد دفعه به چشمهاش نگاه کردم اما هیچوقت تا به الان توی سیاهی اونا غرق نشده بودم! میتونم حس کنم که ضربان قلبم داره از حالت طبیعی خارج میشه )
ماهان-کاری نمیکنم که به ضررت باشه ... رفتنت بهترین کاره ممکنه است، راستین توی دردسر افتاده، گروه جستجو هم همینطور
-(با شنیدم اسم گروه جستجو یاد شهاب افتادم ) بچه ها چیزیشون شده؟! شهاب؟! ( توی چشمهاش خوشحالی موج میزد)
ماهان-اگه میگفتی فرزام واقعا ازت ناامید میشدم، نه شهاب چیزیش نشده، خیالت راحت
-(دستهاشو برداشت ، یکم دیگه به صورتم نگاه کرد، این کاراش داشت قلبمو به آتیش میکشید
سایه؟! احمق چرا اینجوری شدی؟! برای اینکه به خودم مسلط بشم نگاهم رو به زومین دوختم)
ماهان-خیله خب من دارم میرم
-همین الان ؟! (گند زدی رفت سایه! با نگاه متعجبی بهم لبخند زد )
ماهان-آره
-(نگاهشو رو برگردوند سمت پنجره ) یعنی گل سینه رو پیدا کردن؟! واسه همین تو دردسر افتادن؟
ماهان-بهتره بیشتر از این چیزی ندونی ! در هر حال جای تو پیش خانوادت امنه! اگه گل سینه رو بدست بیارم حتما دوباره میام سراغت، باید اینارو کنار هم قرار بدیم تا بفهمیم چی میشه
-(نیمرخش رو نگاه میکردم،تراش چهره اش انقدر سفت و سخت بود که نمیشد بهش بگی نیم رخ دوست داشتنی، سری که بالا نگه داشته بود، نشون از غرور وحشتناکشه )(همه اینا توی این لحظه فوق العاده بودن ) (لعنت ... حتما چیز خورم کردن که اینجوری شدم!!! چرا انقدر رمانتیک شدم؟! )
ماهان-کاری با من نداری؟! 
-(بدونه اینکه نگاهم کنه داشت باهام حرف میزد ... ) نه
ماهان-خیله خب ... دختره خوبی باش ... دردسر درست نکن
-(حتی برنگشت نگاهم کنه!!! خیلی خودخواهی ... خیلی بدجنسی ماهان ... )(بغضی که توی گلوم بود رو به زور قورت دادم ... نمیدونم چرا انقدر احساساتی شدم ... ) الاغ برقی ...

 

 

 

 

*************************
-هی سایه؟! کجایی؟! 
-(از فکرو خیال بیرون اومدم! ماهان امروز صبح رفته و من الان توی آشپرخونه ایستادم ! یه نفش عمیق کشیدمو با یه لبخند مصنوعی برگشتم ) جانم؟!
خسرو-بیا اینجا پیش ما!!! واسه چی اونجا تنها وایستادی؟!
-الان ... ( سعی کردم لبخند مصنوعیم رو بیشتر کش بدم ) ( با قدمهای آهسته به سمتشون رفتم ، خسرو، سام ، کیانوش به همراه یه پسر بچه که نمیشد از روی چهره اش فهمید چی توی سرش میگذره، اصلا از لحظه ای که دیدمش یه جوری شدم! این بچه هیچ شباهتی به بچه هایی که قبلا دیدم نداره! اینا میگن 9 سالشه ، ولی مثل یه مرد 90 ساله آرومو باوقاره ، بیموقع نمیخنده، به وقتش حرف میزنه، چنان مادبانه سوال میپرسه که من کف کرده بود )
خسرو-بیا اینجا ...
-(کنارش دقیقا روبروی کیانوش برام یه جا باز کرد ... درسته که سام میگه اون منو توی خواب دیده، ولی به نظرم یکم دلیل این زل زدنهاش مسخره است، اینم بگم که هیچ حس بدی نسبت بهش ندارم)
سام-وسایلتو آماده کردی؟!
-نه... چیزی نمیخوام با خودم ببرم
خسرو-فردا صبح مامان سام میاد اینجا تا اگه پدرت اومد دنبالت نگه وسط این جنگل تنها چیکار میکنی؟!خیالت راحت باشه! ردیف کردن قضیه ها با ما، فردا صبح زود میریم تا مارو اینجا نبینن
سام-تمام قضیه ها ردیف شده است مطمئن باش کسی در مورد این چند وقته ازت سوال نمیپرسه
-(یکم مشکوک حرف میزد) چجوری؟!
کیانوش-قبلا یکی از بچه هارو فرستادیم پیششون ،یکم ذهنشون رو مرتب کردیم
-ذهن خانواده ام رو پاک کردین؟! (خنده هاشون منو به خودم آورد ) چرا میخندین؟!
کیانوش-چی در مورد ما فکر کردی؟! ذهن پاک کردن؟! ما چکاره ایم که بتونیم دهن کسی رو پاک کنیم!!!؟؟؟ 
-خب پس چی؟!
کیانوش-فقط به این قضیه که تو توی این چند وقته چیکار کردی فکر نمیکنن
-خب اینم همون ذهن پاک کردنه دیگه!!!
کیانوش-نه خیر از روز اولی که شهاب تورو با خودش آورد این کار انجام شد، یعنی اونا به چیزی فکر نکردن که الان بخواد پاک بشه
-آهان ... (لیوان چاییم رو گرفتمو مثلا خودمو مشغول خوردنش نشون دادم ، دوباره بحثشون رفت دورو بره جستجو و گل سینه که اصلا برای من جذابیت نداشت ، قیافه کیانوش شبیه سام بود اما چشم هاش به مراتب قشنگتر بودن و در ضمن کلی مو روی کله اش بود ، هیکلش خیلی عضلانی بودو موقع خنده دندونهاش خیلی قشنگ معلوم میشدن ، از اون تیپ هایی بود که اگه دفعه اول میدیدی نمیتونستی چشم ازش برداری ، مخصوصا از شونه های پهنش )
خسرو-هیچ معلوم هست چته؟! امشب اصلا تو باغ نیستی؟!
-(دوباره منو از عالم فکرو خیال بیرون کشیدن ) آره ... نمیدونم چرا امشب هر کاری میکنم نمیتونم توی باغ شما باشم (نیشمو باز کردم تا یکم جو عوض بشه )
خسرو-فردا بهتر میشی وقتی بابات رو ببینی
-(سوالی رو که توی ذهنم بود باید ازشون بپرسم) چرا ماهان رفت!؟ آخه مگه چی شده که یه دفعه همه چی بهم خورد؟! اون رفت ، تو با اون قیافه داغون برگشتی، راستین نتونست با امید برگرده(با آوردم اسم راستین ، آرمین که همون پسر راستین هستش یه تکون خفیفی خورد )
سام-تا همین لحظه هیچ خبر دقیقی ازشون نداریم، ماهان رفت ، چون گروهش توی دردسر افتاده بودن
-چرا؟! چه دردسری؟!
سام-فرزام به گروه خیانت کرد
خسرو-بسته دیگه سام
-(انتظار شنیدن یه همچین چیزی رو نداشتم )
سام-اون بچه هارو به بیراهه کشونده
خسرو-خب به این نمیگن خیانت، ناسلامتی یه ردیاب باهاش بوده (سام دستهاشو به کمرش زد )
سام-بهش میگن خیانت
کیانوش-داداش ، چقدر تو این حالت منو یاد مامان میندازی
-(آخ جانه دلم که اینم مثل داداشش تیکه است ) 
سام-خفه شو کیا ... 
خسرو-ماهان رفت سراغ بچه ها، راستین خواست با امید برگرده اما نشد ، یعنی دوباره مریضیه امید برگشته و نمیشه که بیان
-مریضی؟! 
سام-آره ... یعضی وقتها نفس کم میاره، که امیدوارم همیشه نفسش قطع بشه
-(سام که با اونا بد نبود ... پس چرا پشت امید حرف میزنه ؟! ) بچه ها؟! بوی چوب سوخته نمیاد؟!

 

 

 

خسرو-خب کناره شومینه نشستی ، معلومه که بوی چوب سوخته میاد!!!!
-(اما من قانع نشده بودم، بوی چوب سوخته تمام مغزم رو پر کرده بود، نمیدونم چرا یه دفعه نگاه سنگین کسی رو ، روی خودم حس کردم، تا چشمهام رو چرخوندم نگاهم روی صورت آرمین ثابت موند) ( فکر کنم نفس کشیدنو فراموش کرده بودم،چشمهای اون بچه مثل دوتا گلوله آتیش شده بودن! فکر کنم آتیش چشمهاش به جون من هم افتاد! چون حس میکردم دارم میسوزم ! انگار که توی زبانه های آتیش گیر کرده باشم ، میتونستم آسمون آبیه بالای سرم روببینمو ... یه چیزهایی بشنوم )
-نمیتونم 
-چرا نمیتونی؟!
-برای اینکه اون خیلی حساسه
-باید باور کنه بهش علاقه داری
-نمیخوام اذیت بشه
-ببینم نکنه تو واقعا ازش خوشت میاد؟!
-مسخره بازی در نیار! 
-میدونم همون حرفهای همیشگی ... تو با زنها مشکل داری ... اما من میدونم که تو چجور جونوری هستی! اما ما به کمکت احتیاج داریم، گوشواره ها دسته رها هستش ... باید اونارو گیر بیاری
-اون دختره حساسیه
-منم برای اینکه قبلا باهاش بودیو میشناسیش میگم که تو باید بری سراغش
-نمیشه! دیگه بهم اعتماد نمیکنه
-ازخاطرات شبهای کشیکتون مایع بذار براش، ناسلامتی یه زمانی اسم شما دوتا همیشه کنار هم میومد ، میخواستین ازدواج کنین؟! 
-آخه ...
-آخه نداره ماهان ...من ازت نمیخوام، بلکه بهت دستور میدم
(دیگه نمیشنیدم چی میگن، انگار یه نیرویی داشت منو با خودش برمیگردوند به جاییکه بودم، حالا دوباره چشمهای آرمین رو میدیم، ولی دیگه قرمز نبودن! اونم داشت من رو نگا میکرد ، با همون چهره سرد و بیروحش ) خسرو؟!
خسرو-جانم؟!
-میشه یه دقیقه بیای؟! کارت دارم (با این حرف بلند شدمو از خونه زدم بیرون )
خسرو-چیه؟!
-ببینم شماها میگین که وقتی به سن تقریبا 20 میرسین نیروهاتون رو پیدا میکنین!
خسرو-خب؟!
-(وای که چقدر خونسرده این آدم ) ولی من الان یه مثال نقض پیدا کردم
خسرو-چی؟!
-ببین من وقتی گفتم بوی چوب سوخته میاد شماها بهم خندیدین! اما بعدش به چشمهای آرمین نگاه کردیمو یه دفعه رفتم یه جای دیگه
خسرو-کجا؟!
-نمیدونم یه جایی وسط آتیش بود، انگار من وسط آتیش بودمو دو نفر بیرون، داشتن باهم حرف میزدم
خسرو-چی میگفتن؟!
-تو با اونش چیکار داری! فقط این که من تو چشم های اون دوتا گلوله آتیش دیدم
خسرو-مطمئنی؟!
-اگه مطمئن نبودم ، چرا تورو کشیدم از خونه بیرون؟! (خیلی بهم بر خورد که اینجوری باهام حرف میزد)
خسرو-یه سوال خصوصی ازت میکنم
-بپرس (نم نم بارون ، این موقع شب، یعنی چی میخواد بپرسه ؟! )
خسرو-ماهان تورو بوسیده؟!
-(آب دهنم پرید توی گلوم ... ای خاک برسره بی جنبه ات بکنن سایه ) 
خسرو-هی ... چت شد؟! ... 
-(بعده کلی سرفه کردن تونستم یه نفسی بکشم )
خسرو-اگه ده دفعه دیگه ام آب دهنت بپره توی گلوت من سوالمو میپرسم ، ماهان تورو بوسیده!؟
-(منم که باحیا ... سرخ و سفید شدمو کله ام رو انداختم پایین )
خسرو-آره یا نه!!!
-(ای خنگ خدا، الان اگه سام بود رو هوا میزد، اگه نبوسیده بود که میپریدم پاچه ات رو میگرفتم ) آره
خسرو-پس قضیه حل شد

 

 

 

 

-ها؟! چی شد؟!
خسرو-اون تورو بوسیده، این یه جور نشونه گذاری توی خانواده اونهاست ، از این طریق میتونه از حال تو خبردار بشه، یا بعضی وقتها که خیلی تحت فشاره به یه طریقی باهات ارتباط برقرار کنه، ببین از بین ماها هر کسی بخواد بهت نزدیک بشه ، مثلا بخواد ببوستت،یا هر چیزی، یه نیرویی جلوش رو میگیره، یه جورایی باعث شده حس دافعه خیلی قوی رو از خودت نشون بدی
-متوجه نمیشم!!! این یعنی چی؟! (دستهاش رو دو طرف بازوهام گذاشت )
خسرو-نیازی نیست زیاد خودتو اذیت کنی تا بفهمی، این امکان نداره که بچه راستین قبل 20 سالگی نیروش رو کشف کنه
-اما یاس گفت که ستاره از وقتی بچه بود میدونست که چه توانایی داره (با این حرفم اخمهاش توهم رفت )
خسرو-یاس غلط کرده با اوناییکه این حرف هارو میزنن ، ستاره خواهره راستین بود ، پس ما بهتر از هر کسی میدونیم اون کی و کجا فهمید که چه نیرویی داره ، دارم بهت میگم امکان نداره که اون توی این سن نیرویی داشته باشه
-(ولی من خودم تونستم توی چشمهاش آتیش ببینم ) اما!!!!
خسرو-خواهش میکنم سایه، ماهان توی اون شرایط حتما داشته به تو فکر میکرده ، انقدر این تفکرات عمیق و لطیف بودن که تو به اون حالت دیدیشون ! ببین توی خاندان اونها یه بوسه میتونه شروع خیلی پیوندها باشه، پیوندهایی عمیق و غیر قابل وصف ، تو الان تونستی اونو ببینی، حالا به یه طریقی، مثلا چشم های آرمین ، اون بچه فقط تونسته یه پل ارتباطی بوده باشه بین تو و ماهان، دارم بهت میگم، این بوسه میتونه شروع خیلی چیزها باشه ، میتونه شروع یک سری از خوابها و رویاها باشه که ممکنه نشونه پیوند تو با ماهان باشه، اما لزوما همیشه این رویاها درست نیستن 
-(هه ... شروع؟!!! من قبل اینکه اون منو به اون حالت مسخره ببوسه خواب راستین رو دیده بودم!!! )

 

 

 

 

خسرو-کجایی؟! 
-همینجا
خسرو-بهتره یکم استراحت کنی ، زیاد به کیانوش هم فکر نکن
-کیانوش؟! من اصلا به اون فکر نکردم 
خسرو-ولی اون به تو فکر میکنه، الان نزدیک یکساله که میخواد تورو ببینه ، و با این نگاههایی که بهت میکنه معلومه که ازت خوشش اومده
-(خداییش اینا همه احمق هستن، من که نه قیافه دارم نه تیپ و هیکل ، از چیه من خوشش اومده ) اونم یه تخته اش کمه 
خسرو-اون یه مرده ( یه دفعه لپ منو کشید ) و تو هیچوقت نمیتونی برای یه مرد تعیین تکلیف کنی که از کی باید خوشش بیاد ، اونم خر شده که از تو خوشش اومده ( یه چشمک هم چاشنیه حرفش کردو رفت داخل خونه )
-شماها همتون خل هستین (یعنی ماهان داشته به من فکر میکرده ؟! اون داشت با کسی درمورد یه دختر به اسم رها حرف میزد، اون قبلا با رها دوست بوده ؟؟!!!
خب بوده که بوده! به من چه!!! چی به من میرسه ! حتما داشته فکر میکرده من دردسر درست کردم یا نه! ) دلم میخواد دردسر درست کنم ، به اونم هیچ ربطی نداره
-به کی ربط نداره؟!
-(یه چند متری که به هوا پریدمو بعدش برگشتم زمین، تازه حالم جا اومد تا برگردم ببینم کی پشتمه ) منو ترسوندین
کیانوش-ببخشید! نمیخواستم بترسونمت
-(بابا صداااااااا ... این صداش عینه گوینده های رادیو هستش ) خواهش میکنم ... 
کیانوش-هوا این بیرون سرده ، براتون یه ژاکت آوردم که سرما نخورین
-(اصلا توی این هوا مزه نمیدی!!!یخ در بهشت!!!! پسره ی بیمزه!!! ) ممنون (اوه اوه اوه، چه بوی عطری هم میده ، فکر کنم عطرشو توی این لباس خالی کرده ) 
کیانوش-خواهش میکنم، مشکلی پیش اومد که از اتاق اونجوری زدین بیرون؟!
-(به تو چه! ) نه ! چطور؟!
کیانوش-هیچی ، میتونم سایه صداتون کنم! شماهم منو کیا!!!؟؟؟
-البته(یه لبخند زورکی زدم بهش! انقدر ذهنم درگیر بود که حوصله اونو نداشتم )
کیا-من معلم هستم ، فوق لیسانس شیمی گرفتم ، بعد سام مجبورم کرد که برم درس بدم
-(آروم آروم رفتم سمته نرده های چوبیه جلوی بالکن و به تیرک چوبی تکیه دادم ) 
کیا-سایه میتونم راحت باشم؟!
-(الان کنارم وایستاده ) اوهوم ... راحت باش 
کیا-من تورو دیده بودم! توی خواب ! چند دفعه، آخرین بار کاملا تونستم چهره ات رو ببینم ، بعد اون بود که به سام گفتم ، جزء به جزء چهرات رو برای ماهان گفتمو اون کشید ، وقتیکه امروز از در اومدم تو! و دیدمت یه چیزی توی دلم فروریخت 
-چرا؟! چون که قیافه ام رو دیده بودی؟!
کیا-هم آره ، هم نه!!! 
-(کاملا میتونستم لرزش دستهاشو ببینم ، اون داشت میلرزید ! اما چرا؟! ) سردته؟! چرا میلرزی ؟! (دستهاش رو توی دستهام گرفتم ) کیا؟! بدجور داری میلرزی
کیا-سایه ، من جرات نکردم به بقیه بگم که آخرین باری که چهره تورو دیدم توی چه وضعیتی بودی
-(منم داشت ترس برم میداشت ) تو چه وضعی بودن مگه؟! ( سعس کردم بخندم تا شاید اونم آروم بشه)
کیا-تو ... (دستهاش رو عقب کشید ) لعنتی ... تو بالای سره یه بچه نشسته بودی، یه پسر بچه سفید با موهای فر مشکی 
-(حس کردم راه نفسم داره گرفته میشه ) خب ؟!
کیا-اون بچه ... اون پسر بچه غرق خون بود ... نمیدونم چی شده بود! اما تو بالای سرش بودیو گریه میکردی ... گریه که نه! زجه میزدی ... 
-راستین؟! ( زمزمه کردم ... این اسم رو بارهای بار توی ذهنم زمزمه کردم )
کیا-میدونم که نباید میگفتم! اما از لحظه ای که دیدمت ، صدای ناله هات دوباره توی گوشم پیچیده 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط Yasamin در تاریخ 1395/07/02 و 20:46 دقیقه ارسال شده است

امکانش هس فایل کامل رمان بازگشت رو به تلگرام یا به ایمیل بفرستید؟من خیلی دنبال این رمان بودم,و همینطور جلد دومش,,,واقعا رمان قشنگیه و من نمیفهمم چرا اجازه نمیدن ادامه بدید,,در ضمن برای رمانهایی که اماده دارم از طریق تلگرام اقدام میکنم و ممنونم از شما
پاسخ : سلام میتونین پیگیری کنین اگه در ارشیو سایت باشه چشم

این نظر توسط Yasamin در تاریخ 1395/07/02 و 3:55 دقیقه ارسال شده است

سلام,من خیلی وقته منتظر ادامه ی رمان بازگشت هستم,ولی نمیدونم چرا ادامه ش رو نمیگذارید,,ممنون میشم اگر ادامه ش رو بگذارید,در ضمن من رمان مینویسم,چندتا هم رمان دارم,چطور میتونم اونهارو تو سایت بذارم؟میشه راهنماییم کنین؟,,,منتظر ادامه ی رمان بازگشت هستم,,ممنونم ازتون
پاسخ : سلام. متاسفانه از ستاد فیلترینگ تذکر دادن ادامه ی رمان بازگشت نشر نشه ما هم گفتیم چشم ... برای درج رمان هاتون میتونین تو سایت عضو شین و از قسمت ارسال مطالب و یا زیر یکی از پست ها به صورت نظر ارسال کنین و یا در تلگرام با ایدی بنده در تماس باشین
@mahkoom22

این نظر توسط اویشن در تاریخ 1395/06/30 و 23:54 دقیقه ارسال شده است

سلام ممنونم از رمانهایی که در سایتتون قرار میدید
میشه لطفا ادامه رمان بازگشت را بزارید و همینطور اگر امکان داره جلد دومش را هم بگذارید
پاسخ : سلام. متاسفانه از ستاد فیلترینگ تذکر دادن ادامه ی رمان بازگشت نشر نشه ما هم گفتیم چشم

این نظر توسط maryam_ 82 در تاریخ 1395/06/25 و 11:27 دقیقه ارسال شده است

من میخوام رمان بنویسم خوشحال میشم کمکم کنید
پاسخ : خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم میتونین از طریق تلگرام یا اس ام اس در تماس باشین
09351154926


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟