loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 993 جمعه 29 مرداد 1395 نظرات (2)

قسمت پنجم

...................

 

زرین-خانم جان؟!
-بله زرین خانم ؟!
زرین-یکی اومده ! میخواد شمارو ببینه
-کی؟!
زرین-اسمش رو به من نگفت! 
یعنی جرات نکردم که ازش بپرسم!
-این یعنی چی؟! زرین خانم ! من اینجا کسی رو نمیشناسم که بخواد بیاد سراغم ! اونوقت تو ازش نپرسیدی که کی هستی؟!
زرین-خانم جان! منه پیره زن رو هی سوال پیچ نکنین دیگه !
-بهش بگو الان میام ! از دست تو زرین!
زرین-باشه خانم جان !
-لطفا در اتاق رو پشت سرت ببند ! 
(رفتم و روبروی آیینه ایستادم! لباسم کاملا برای یه ملاقات اونم از نوع مشکوکش مناسب بود ! 
یه کت دامن آستین بلند طوسی رنگ که زیرش یه تاپ نوک مدادی پوشیده بودم ! کفش های پاشنه سه سانتی ! موهام رو هم خیلی ساده با یه گله سر طوسی رنگ بالای سرم جمع کرده بودم ! و طبق معمول آرایش هم نداشتم !
لباس هایی که خیاط خانواده ی عظیمی برام دوخته بود همشون دیروز رسیده بودن! اما من توی اتاقم یه کمد دیواری داشتم که انقدرها جا نداشت تا بتونم همه لباس هارو توش بذارم! واسه همین به شهاب گفتم برام سفارش یه کمد خیلی بزرگ بدن! 
اگه مامان منو میدید حتما میگفت ! آهااااان به این میگن یه تیپ سنگین
راستی ! کی اومده منو ببینه؟! امروز هیچ کدوم از پسرها خونه نیستن !
از ماجرای اون شب دقیقا دو روز گذشته ! در مورد این چهارتا به این نتیجه رسیدم که مامانشون سره اون دوتای اولی حسابی از نظر شعور سنگ تموم گذاشته بوده!
فرشاد روز بعده اون ماجرا منو دید! خیلی جدی بهم گفت که به تو هیچ ربطی نداشت که خودتو دخالت دادی!
فرزام که اصلا این دو روز خونه نیومد ولی شهاب و فرزاد خیلی هوام رو داشتن! در مورد پریناز هم هنوز نتونستم هیچ حرفی به کسی بزنم! آخه خودم سره اینکه تو بیهوشی با یکی حرف زدم گیج هستم! نمیخوام بقیه هم در موردم فکر بد بکنن! )
زرین خانم؟! زرین ؟!
زرین- بله ؟!
-(از آشپزخونه کفکیر به دست اومد بیرون ) اون آقا کجاست ؟!
زرین-تو سالن منتظر شمان خانم جان!
-خیله خب! راستی خواهش میکنم دیگه تو غذای من سیر نریز ! فشار من میوفته پایین
زرین-واااا!!!! خانم جان ، سیر دوای هر دردیه
-با من بحث نکن! من سیر دوست ندارم! 
زرین-اما شهاب خان دوست دارن
-گفتم تو غذای من نریز! اگه برات سخته بگو خودم بیام برا خودم درست کنم
زرین-ای وای ! نه خانم ! خودم درست میکنم
-(از پله ها که اومدم پایین یه راست رفتم سمته سالن ! اما کسی اونجا نبود ) فکر کنم زرین هم توهم زده بدجور
(هوای سالن خیلی سرد شده بود! چشم چرخوندم دیدم که یکی از پرده ها داره تکون میخوره! رفتم که در رو ببندم ! دیدم یه آقایی بیرون روی تراس وایستاده )
سلام ! 
(از پشت که یه مرد قد بلند با هیکلی رو فرم به نظر میومد! اینو میشد از روی عضله هایی که از زیر لباسش برجسته بودن کاملا تشخیص داد ! )
-سلام!!!!
-(در حالی که میخواست برگرده جواب سلامم رو داد ! از روبرو چهره خیلی مطمبوعی داشت! موهای مشکی مجعد که تقریبا بلند بودند ! پوست گندمی ! لب های خوش فرم که به یه لبخند مرموز باز شده بودند و چشم هایی سبز ! در کل چهره اش خیلی آشنا بود )
-من شایان هستم !
-سایه ! ( دستم رو جلو بردم ! )
-خوش وقتم خانم سایه یزدانی ! درسته ؟! فامیل شما یزدانی هستش؟!
-بله (مثل خودش یه لبخند به لب هام آوردم ! اما ! اما وقتی باهاش دست دادم یه جوری شدم! یه جورایی گرمم شد! این گرما تو این روزهای بارونیه آبان ماه شمال خیلی بعید هستش! جالب اینه که فقط کف دستم نبود که گرم شد! بلکه تمام بدنم اون گرمارو دریافت کرد! اما اون فقط به یه چیز نگاه میکرد! 
انگشتره شراره!!!!)
(وقتی دستهامون جدا شد ! با یه لبخند عمیق تر نگاهش کردم! ) خب ؟! 
شایان-من برادر شیرین هستم!
-(پس بزرگترشو فرستاده برای دعوا) چه جالب!!! چطور زرین شمارو نشناخت ؟! مگه فامیل این خانواده نیستین؟!
شایان-خیلی سال هستش که ایران زندگی نمیکردم! یه یکسالیه که برگشتم و هیچ علاقه ای نداشتم که اون چهار نفر رو ببینم
-(احتیاط چیزی بود که توی این چند روزی که اینجا بودم یاد گرفته ام رعایتش کنم ! پس باید خیلی آروم تو حرف زدن جلو میرفتم ! تو همین وقت بود که زرین اومد )
زرین-خانم جان ! بیاین این شال رو بیگیرن بندازین رو دوشتون ! هوا بیرون خیلی سرد شده! لباس شماهم که نازکه
-ممنون زرین خانم! ( برگشتم سمته شایان و پرسیدم ) میخواین بریم داخل ؟!
شایان-به نظره من که هوا معرکه است! اگه شما سردتونه میخواید بریم داخل؟!
-(من که عاشق بارونم ! امکان نداره به خاطره سرما برم داخل ) نه! هوا خیلی خوبه 
زرین خانم ! لطف کن وسایل پذیرایی رو بیار اینجا 
زرین-چشم خانم ! 
-(با دستم به سمته صندلی های روی تراس اشاره کردم و خودم جلوتر راه افتادم و به اولین صندلی که رسیدم نشستم ! اونم دقیقا روبروی من نشست) خب من چیکار میتونم براتون بکنم؟!
شایان-تنهایین؟!
-تا تنهایی رو چی تعریف کنین!!!!
(لبخندش پررنگتر شد ! همیشه همه بهم میگفتن که حاضر جوابم )
شایان-خب ! فکر کنم بدونین که من به خاطر چی اینجام ؟!
-به خاطر چی اینجایین؟! ( یکم خیز برداشت سمته من که مثلا به خواد منو بترسونه ! )
شایان-به خاطر بلایی که سره خواهرم آوردین
-آهان (منم مثل خودش ! خودمو کشیدم جلو و ذل زدم تو چشماش ) اونوقت من چه بلایی سرش آوردم؟!
شایان-نگید که دستش خود به خود شکسته ؟!
-شماهم نگید که من با این هیکلم تونستم دست خواهر شمارو بشکنم ؟!
شایان-پس چه اتفاقی این وسط افتاده؟!
-منم نمیدونم ؟! در ضمن ! من به خاطر حمله خواهر شما بیهوش شدم! دیگران بهم گفتن دست شیرین که خواهر شما باشه شکسته! 
شایان-باور نمیکنم!!!
-(دوباره به صندلی تکیه دادم ! ) اون دیگه مشکل شماست ! ( مسیر نگاهم رو عوض کردمو چشم دوختم به چراگاهی که منظره روبروی من بود ! اسب های آقای عظیمیه بزرگ همه گی داشتن اونجا چرا میکردن )
شایان-اون انگشتر رو از کجا آوردین ؟!
-(بدونه اینکه نگاهش کنم ! جوابشو دادم ) یه هدیه است
شایان-از طرف ؟!
-لزومی نداره به شما بگم ! ( سرمو چرخوندم سمتش ) داره ؟!
شایان-شاید داشته باشه! 
-به چه دلیل ؟!
شایان-به این دلیل 
-(دست کرد توی جیب کتی که تنش بود و یه جعبه کوچیک رو در آورد و جلوی چشم من باز کرد ) چقدر قشنگن ( یه جفت گوشواره زمرد بودند که به نظره من زیباترین گوشواره هایی که تا به الان دیده بودم )
شایان-و چقدر شبیه انگشتر شما!
-(با این حرفش ، چشمام رفت سمته انگشتری که دستم بود! راست میگفت ! این خیلی شبیه به هم بودن!
واااای ! شراره گفت هر کدوم از قطعه های این سرویس دسته یه خانواده هستش و هر کسی تعداد بیشتری داشته باشه! قدرت بیشتری خواهد داشت )
شایان-به این دلیل باید بدونم کی اینو به شما داده ؟!
-شما خودتون اینو از کجا آوردین ؟!
شایان-هدیه مادرم به من هستش! قبل از مرگش اینو دست من سپرد 
-منم این هدیه رو زمان تولدم گرفتم! (با این حرف من لبخند روی لبهاش خشک شد! )
شایان-امکان نداره
-(گوشواره ها رو دوباره برگردوند توی جیبش ! و از جاش بلند شد! یه دفعه اون آرامش جای خودش رو به بیتابی داد )
شایان- نه ! این امکان نداره
-(واقعا دیگه از کنجکاوی داشتم میمردم ) چی امکان نداره ؟!
شایان-اون انگشتر هدیه تولده شماست؟!
-ظاهرا! من که اینطوری شنیدم!
شایان-نه ! نه !
-(از جام بلند شدم و رفتم کنارش ) میشه بپرسم چی انقدر شمارو بهم ریخت؟! اینکه من این رو موقع تولدم گرفتم ؟! چه فرقی داره ؟! مثلا شما اون رو قبل فوت مادرتون گرفتین! خب منم اون رو قبل فوت شخص دیگه ای گرفتم
شایان-شما نمیتونید درک کنید!!!! من اینو خواب دیدم
-هه! دیگه همینو کم داشتم (دوباره برگشتم سمته صندلیم! ) خواب (تا نشستم ! اون با عجله اومد سمتم )
شایان-باید از اینجا برید! خیلی زود قبل اینکه خیلی دیر بشه باید برید!
-چی میگین شما؟! اومدین توی خونه ی من و بدونه هیچ دلیلی میگید که من باید اینجاور ترک کنم؟!
شایان-ببینید! میدونم که به شما گفتن! ما از این خانواده متنفریم! 
-نیستید!؟
شایان-آره! هستیم
اما من نیستم! بلاخره باید یه جایی این مسخره بازیها تموم بشه ! این خانواده به اندازه کافی توانایی هاش رو از دست داده! دیگه باید جلوشون رو بگیرم! وگرنه همه چی تموم میشه
-(خیلی حالت مسخره ای به خودش گرفته بود انگار که بابابزرگ این فامیل هستش ) خب بشه !!!
شایان-چی ؟!
-خب بذارید تموم بشه! (با این حرف من کاملا از کوره در رفت )
شایان-خانم محترم من با شما شوخی ندارم
-مگه من شوخی کردم! مگه منظور شما از اینکه تموم میشه! توانایی های افراد این خانواده نیستش ؟! (بازم مثل همیشه این خروس بی محل زرین ، سر رسید )
زرین-خانم جان اینارو کجا بذارم ؟!
-بذارشون رو میز ! در ضمن آقا برای ناهار میمونن! ( با این حرفم به شایان نگاه کردم ! اونم که انگار یکم آتیشش خوابیده بود ! با حرکت سر قبول کرد )
(زرین معطل مونده بود ! میدونستم که میخواد یه چیزی به من بگه واسه همین ... )
زرین خانم ، من الان میام بهت بگم چی درست کنی ! تو برو ! من میام
زرین-باشه خانم! 
-خب بریم سره بحث خودمون (در حالیکه داشتم برای شایان چایی میریختم ، باهاش حرف هم میزدم )
شایان-میدونید از بین رفتن توانایی ها برای افراد این خانواده یعنی چی ؟!
-نه
شایان-مرگ
-(یه لحظه فنجون چایی تو دستم سنگینی کرد و بی اختیار روی لباسم ریخت ) آاااااااااخ ، 
شایان-چی شد ؟!
-(تا بخوام از جام بلند بشم ، سریع منو با دستش دوباره روی صندلی برگردوند! با دستمالی که روی سینی بود مثلا میخواست چایی رو پاک کنه ، که به قول کیوان بیشتر گند زد به لباسم ! ) 
خیلی ممنون! نمیخواد
شایان-دارم پاک میکنم
-شما بیشتر دارین پخشش میکنید! باید برم لباسم رو عوض کنم
شایان-بذارید دستمال رو بذارم زیره دامنتون
-چی ؟!(خودشم تازه فهمید که چی گفته )
شایان-منظورم این بود که !!!
-فهمیدم ! باشه ! بدید خودم میذارم ( تا اومدم دستمالو بگیرم دوباره !!!!!!!!!!
گرم شدم! اول حس کردم که فقط منم که گرم میشن ! اما وقتی که ... )
شایان-دستای شما 
-دستای من چی ؟!
شایان-دستاتون ! یه جوری ! یه جورین!
-(صدام رو آرومتر کردم! ) چه جورین ؟!
شایان-یه حس خنکی به من میدن! 
-خنک؟!
شایان-مثل یه نسیم که از سمت دریا به بدن آدم میخوره
-(خداییش تا حالا هیچ کسی ازم اینجوری تعریف نکرده بود! اما وقتی فشار دستش رو روی دستام زیاد کرد چشمام رو چرخوندم روی صورتش! از روبرو به مراتب زیباتر بود ! حتی با اون بینی استخونی عقابی شکل ! یا اون جای زخم گوشه چپ لب پایینش که تا زیر گلوش ادامه پیدا میکرد! یا فک کاملا استخونیش ! با اینکه چهره اش زیبایی خاصی نداشت اما !!!!) 
-اینجا چه خبره ؟!
-(همزمان باهمدیگه سرمونو سمته در چرخوندیم! فرزام با یه نگاهی که انگار مچ گرفته داشت مارو نگاه میکرد) 
شایان-چیزی نیست
-(خیلی سریع از کنارم بلند شد! )
شایان-خیلی وقته که ندیدمت!؟
فرزام-آره! خیلی تغییر نکردی؟!فقط یکم خوشگل تر شدی
-(هر دوتاشون رفتن سمت همدیگه ! و با هم دست دادن !
خیلی راحت میشد حدس زد که فرزام داره چیکار میکنه ! و جالب این بود که شایان هیچ اعتراضی نکرد! مطمئنم که اون از توانایی فرزام خبر داشت ! )
(اما یه چیز خیلی جالب تر این بود که وقتی از هم جدا شدن! فرزام سریع دستش رو چسبوند به در آهنی که به تراس باز میشد! و یه نفس راحت کشید )
من میرم لباسم رو عوض کنم
شایان-خیلی معذرت میخوام که باعث شدم این اتفاق بیوفته
فرزام-منم باهات میام! یه چیزی برات آوردم که باید حتما ببینی!
-(به شایان یه لبخند زدم و بدونه اینکه به فرزام نگاه کنم رفتم داخل خونه! 
هنوز هم از سره اون شب که یه سری مزخرفات بهم گفت از دستش شاکی بودم ! دلم میخواست با همین ناخون هام چشماشو از کاسه در بیارم! نمیدونم چجوری پله هارو بالا رفتم اما موقعی که خواستم برم توی اتاق ، صداشو شنیدم )
فرزام-امیدوارم ازش خوشت بیاد
-(برگشتمو نگاهش کردم ! دمه در کتابخونه وایستاده بود ! بدون حرف زدن رفتم تو !
اما از چیزی که دیدم شک شدم !
دقیقا کنار تختم یه کمد خیلی خیلی بزرگ بود ! 
یعنی اینو فرزام برام خریده!؟
انقدر وقت نداشتم که بخوام فکر کنم! سریع لباسام رو عوض کردم! این دفعه یه کت تک آبی با شلوار لی مشکی و تاپ آبی پوشیدمو رفتم پایین ! هنوز پام به پله آخر نرسیده بود که !!!! )
-بهتره برش گردونید پیش خانواده اش
فرزام-نمیشه! دیگه دیر شده
شایان-اگه اون اتفاق بیوفته کار همه ی ما ساخته است!
فرزام-دفعه قبل هم بهت گفتم که این اتفاق باید بیوفته! نمیشه جلوشو گرفت! هم تو و هم فرزاد مخالف بودین! نتیجه اش رو که دیدین؟!
شایان-ما فقط میخواستیم مطمئن بشیم که سایه همون آدم هستش! 
فرزام-که مطمئن شدید! اون روز روز خاکسپاریه مادرم بود! اون تونست صدای فرزاد رو بشنوه! 
شایان-اما فرزام اون هیچی از دنیای ما و خطراتش نمیدونه! 
فرزام-اون دیگه وارد ماجرا شده! هیچ کاریشم نمیشه کرد! میدونم که ستاره دختر خاله ی شما بوده! و مرگش هم تقصیره ما! اما نمیشه به هیچ طریقی جلوی اتفاقایی که قرار هست بیوفته رو بگیریم!
شایان-اما اگه !؟
فرزام-ما همه میدونیم که تو این راه ممکنه همه ما از بین بریم اما باید این اتفاق بیوفته
شایان-من نمیخوام به خاطره هیچ چی خانواده ام رو از دست بدم
فرزام-شیرین هیچ چیش نمیشه! بهت قول میدم شایان! خواهرت دوباره خوب میشه
شایان-اگه نشه چی ؟! اگه مثل ستاره بشه!!!!
فرزام-خودت که میدونی اونوقت باید چیکار کنیم؟! 
شایان-شیرین هنوز خیلی بچه است ! 
فرزام-میدونم ! میدونم! ستاره هم خیلی پاک بود ! خودت که میشناختیش !
شایان-تو مطمئنی که هیچ کدوم از اونا حسی به سایه ندارن؟!
-(با این حرف شایان! جا خوردم! )
فرزام-مطمئنم! این دفعه نمیذارم هیچ کسی یا هیچ چیزی مانع کارم بشه! 
شایان-میدونی که همیشه کنارت هستم! این دفعه باید تمومش کنیم
فرزام-شیرین رو نجات میدیم ! مطمئن باش ! 
شایان-فقط شیرین ؟!
فرزام-بهتره دیگه بحث نکینم! هر اتفاقی برای اون خانواده بیوفته برام میم نیست! حتی حاضرم خودم بکشمشون
-(صدای قدمهای یکدومشون که احتمالا هم باید فرزام باشه اومد! برای همین خیلی آروم چند تا پله رو بالا رفتمو بعد دوباره پایین اومدم )
فرزام-از کمدت خوشت اومد؟!
-بله! ممنون ! قشنگ بود(بدون حرف دیگه ای خواستم از کنارش رد بشمو برم سمت سالن پذیرای که شایان اونجا نشسته بود )
فرزام-من میرم بیرون ! اما برای ناهار برمیگردم!
-(بدون حرف راهم رو ادامه دادم ! شایان روبروی پنجره ایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد)
عذر میخوام که دیر کردم!
(از کنار پنجره اومد جلوتر )
شایان-خواهش میکنم! 
-خب ؟! من منتظره ادامه حرف شما هستم! (با این حرف من ! نگاهشو چرخوند سمت شومینه و به شعله های آتیش نگاه کرد ! من هم رفتم روی یه مبل دو نفره نشستم )
شایان-شما میدونین ستاره کی هستش ؟!
-بله ! مامان پریناز
شایان-غیره اون ؟!
-(میدونستم از سوال هاش میخواد به یه جای برسه ! برای همین هم درست جواب میدادم! یه جورایی از مکالمه اش با فرزام فهمیدم که باید آدم خوبی باشه ) یه نسبت خانواده گی هم با عظیمی ها داره
شایان-عظیمی ها؟! شما خودتون رو از اینا نمیدونین؟!
- راستش رو بخواید! نه ! نمیدونم !
شایان-خیلی خوبه!
-(برقی توی چشماش درخشید که منو ترسوند ) منظورتون از این سوال ها چیه ؟! ستاره چه ربطی به من داره؟!
شایان-اون دختر خاله ی من بود! یه دختر خوب و مهربون ! روانپزشکی خونده بود! زندگیه آرومی داشت ! 
-اونم مثل شماها بود؟!
شایان-مثل ما ؟! آهان منظورت از ما ! توانایی هامونه؟!
آره! مثل ما بود ! وقتی با اون بودی هیچ حس بدی پیدا نمیکردی
خوشحالیه اون به تو هم انتقال پیدا میکرد ! 
-خب ؟! پس مشکل چی بود ؟؟!!!
شایان-یه نفرین
-چی ؟! (یکم خودم رو توی صندلی جابه جا کردم !)
شایان-یه نفرین که گریبان این خانواده رو گرفته! البته نه خانواده عظیمی بلکه خانواده شراره یا در واقعا خانواده مادریه پسرهای عظیمی رو
-هه ! واقعا مسخره است
(این حرف من باعث شد که شایان سمت من برگرده! چهره اش گرفته شده بود ! دیگه اون لبخند قشنگ روی لبهاش نبود ! چند قدمی رو آروم جلو اومد ، که یه دفعه با دو قدم بلند کنار من روی مبل نشست )
شایان-نمیدونم تو این چند وقتیکه اینجا بودی چقدر این خانواده رو شناختی ! اما میخوام یه چیزایی رو برات تعریف کنم
میتونم باهات راحت باشم؟!
-(خودمم دلم میخواست باهاش راحتتر از این حرف ها باشم ) البته
شایان-چند شال پیش ، میشه گفت تقریبا 5 سال پیش بود که شهاب مریض شد ، اون هم به دلیل بروز نشونه های تواناییش بود ، همیشه همه فکر میکردن که اون یکی از این جریان ها قصر در رفته اما بدبختانه اون هم 7 شال پیش نشونه های تواناییش پیدا شد 
میدونی اون چه توانایی داره؟!
-قبل اتفاقای بد اونارو حس میکنه!
شایان-پس نمیدونی ! 
-غیره این هستش ؟!
شایان-اون علاوه بر اینکه اتفاق های بد رو حس میکنه ، یه چیزهایی رو هم میتونه ببینه
-(میدونستم سرد شدن بدنم به خاطر سردیه هوای اتاق نیست بلکه به خاطره ترس از شنیدن چیزهای بعدی هستش ) چی؟!
شایان-مرگ رو ! اون میتونه حضورش رو حس کنه ! هر کسی که تو نزدیکیه اون باشه و مرگ دنبالش ! اون میتونه حس کنه
-(هضم حرفهاش خیلی برام سخت بود ) من اصلا نمیتونم بفهمم! این چیزا امکان نداره
-تو میتونی همین الان اینجارو ترک کنی و بری
-(فرزام دقیقا کنار پنجره ی روبروی من بود! نمیدونم چه جوری بود که متوجه اومدنش نشده بودم)
فرزام-مطمئن باش کسی هم دنبالت نمیاد، شاید یه روزی یکی از ماهارو تو خیابون دیدی و حتی اونوقت هم کسی به روت نمیاره که یه روزی تور میشناخته! اما ببین که خودت میتونی قضایای اینجارو فراموش کنی یا چیرهایی رو که دیدی فراموش کنی؟!
-من واقعا نمیدونم باید چی بگم یا چیکار کنم! حتی نمیدونم چرا اینجا هستم
شایان-تو اینجایی چون فقط تو هستی که میتونی این مشکل رو حل کنی
-چه مشکلی ؟! (نگاهم رو از فرزام گرفتم و به شایان خیره شدم) 
شایان-بذار ماجرا رو برات تعریف کنیم!

 

 

 

 

فرزام-من میخواستم همون شب بعد از مراسم بزرگداشت پدرم جریان رو برات تعریف کنم اما با بیهوش شدن تو همه چی بهم ریخت! مجبور شدم که برم دنبال شایان و با کلی دردسر دوباره برش گردونم تو این بازی ! 
شایان-فرزام به نظر من بهتره از اول ماجرا رو براش تعریف کنیم
اما من الان کار دارم! باید برم شیرین رو از بیمارستان برگردونم خونخ! حالش زیاد خوب نبود برای همین مجبور شدم اونجا بستریش کنم ، اما دکترش گفت که امروز مرخص میشه! ولی شب بر میگردم
-(از کنار من بلند شد ، روبروی فرزام رفت و بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد ) این چرا اینجوری کرد؟! بدونه اینکه منتظر باشه من بگم خداحافظ رفت!!!
(فرزام برگشت سمت پنجره )
فرزام-به خاطره تو رفت
-من؟! من که چیزی نگفتم
فرزام-از تو میترسه
-نمیفهمم؟! من که کاری نکردم ! شاید به خاطره اینکه دست خواهرش شکسته از من میترسه؟! اما نمیدونم پری شب چی شد که اون جوری شد!
فرزام-نه جوجه کوچولو ، اون از نگاه های تو میترسه
-نگاه من ؟ (ماجرا داره جالب میشه)
فرزام-آره ، کوچولو نمیدونی من تو چشماش چی دیدم
-چی دیدین؟! اون فکر میکنه من خطرناکم؟! من حتی نیروی خاصی هم ندارم که بخواد ترسناک باشه
فرزام-انقدر خنگ نباش ! تو باعث میشی اون احساس خوبی پیدا کنه
-(دیگه حرفی برای گفتن نداشتم )
فرزام-اون همیشه گرمشه! حتی اگه وسط زمستون هم لباس تنش نکنه و بره تو برف باز هم احساس سرما نمیکنه ! همیشه دمای بدنش بالاست اما اون با تو سرمارو احساس کرد
-(چی داشتم که بگم! درکش خیلی سخت بود برای همین تصمیم گرفتم که سکوت کنم )
فرزام-خیلی ساله که سرما براش معنی نداره ، اما امروز من چیزه دیگه ای دیدم، برای اینکه فکر بدی در موردش نکنم گذاشت که ذهنش رو ببینم ، هرچند که میتونست جلوی من رو بگیره، اون از نظر ذهنی خیلی قوی شده ، ماها به خاطره اینکه برادر هستیم نمیتونیم از نیروهامون در برابر هم استفاده کنیم، اما در مقابل دیگران این شرایط حاکم نیست
-شما چی دیدین؟!
فرزام-سایه؟!
-(یه دفعه برگشت ) بله؟!
فرزام-تو چرا انقدر با ما مثل غریبه ها رفتار میکنی ؟! 
-غریبه؟! 
فرزام-مثلا چرا
چرا ما رو به اسم کوچیک صدا نمیکنی؟!
-(این طرز رفتار یعنی چی ؟! اون میخواد از موضوع بحث دور بشه؟! ) چرا از من میترسه؟!
فرزام-چون ...
-(ساکت شد) چون چی ؟!
فرزام-چون اون میتونه بفهمه که تو چه حسی بهش داری
-حس ؟! من هیچ حس خاصی بهش ندارم
فرزام-مطمئنی ؟!
-بله 
( از جام بلند شدمو رفتم سمتش ! روبروش که رسیدم مستقیما به چشماش نگاه کردم ) من حاضرم
فرزام-نمیخواد! 
-(لباش به خنده باز شد) گفتم من حاضرم 
فرزام-گفتم که نمیخواد! میخواستم مطمئن بشم که حسش یه طرفه اس ! که شدم ! 
-(با همون لبخند از کنارم رد شد و رفت بیرون ) عوضی 
***************
-دستت درد نکنه زرین خانم ! غذای پریناز رو دادی !؟
زرین-آره خانم جان ، این سرماخوردگی هم دست از سره این بچه بر نمیداره
-من میخوام برم بیرون یه دوری بزنم 
زرین-کجا میرین خانم ؟! شهاب خان گفتن که امروز برمیگردن
-راستی این شهاب خان شما کجا تشریف برده بودن؟! از دیروزه که ندیدمش
زرین-گفتن که دادگاه دارن
-فرزاد کجاست؟!
زرین-نمیدونم
-در هر حال من دارم میرم بیرون! 
زرین-اما شهاب خان گفتن ...
-(دیگه شاکی شدم ) گفتن که گفتن ! منم دارم میگم میخوام برم بیرون
(از قبل لباس هام رو پوشیده بودم اما این دفعه یه نیم بوت پام کردم که دیگه برای راه رفتن دردسر نداشته باشم)
******************
(همیشه فکر میکردم از تنهایی بترسم اما الان میبینم تو این چند وقته واقعا حتی یک لحظه هم وقت پیدا نکرده بودم تا با خودم تنها باشم !
صدای رودخونه من رو به سمت خودش کشوند ، روی یه تخت سنگ بزرگ نشستم و به جریان آب چشم دوختم!
هنوز هم باور اتفاقا برام سخته اما مجبورم که با خودم کنار بیام ، فرزام حرف درستی زد که من اگه از اینجا برم هم نمیتونم این چند وقت رو تا آخر عمرم فراموش کنم 
من بعده چند سال با مامان اینا اومدم شمال! تو ویلایی که خیلی دوستش دارم ! جاییکه همیشه وقتی پام رو توش میذاشتم حس میکردم به جایی که تعلق داشتم برگشته ام !
خب من تونستم تو اون خونه یه صدایی روبشنوم! این خیلی مسخره است اما برای من اتفاق افتاد، اون صدا ازم خواست تا کمکش کنم بفهمه کی هستش، منم کمکش کردم، بعده اون پام به این خونه باز شد !
بابا به زور من رو برگردوند تهران ، اما مثل اینکه من باید برمیگشتم به اینجا چون مرگ عظیمیه بزرگ باعث شد برگردم! 
حالا اینجام ! بین 4 تا آدمه در ظاهر عادی اما واقعا غیر عادی ، فرزام میتونه با تمرکز به ذهن آدم ها نفوذ کنه ! فرشاد تمام حرکت های افراد دورو برش رو میتونه بشنوه و حس کنه ، فرزاد میتونه از طریق ذهن با آدم ها حرف بزنه و شهاب ، اون میتونه حوادث بد رو قبل وقوع حس کنه و همچنین مرگ رو ! اون میتونه سایه مرگ رو تو اطرافش ببینه!
اوه! من این وسط چی میگم!؟ چرا میتونم بفهمم آدم های غیر عادیه اطرافم چه کارهایی میتونن بکنن؟!
یعنی همش به خاطره این انگشتریه که دستمه؟! اما قبله اینکه این انگشتر رو دستم کنم هم میتونستم 
شراره گفت این هدیه ی اون به من قبل مرگش بوده ، و من تا زمانیکه وقتش نرسه نمیتونم از دستم درش بیارم
غیره اون ! دختر کوچولوی خانواده عظیمی هستش! پریناز ، شراره خواست که از اینجا دورش کنم ! 
چرا ؟! اون بچه چرا باید از خانواده اش دور بشه؟
اسم مادر پریناز ستاره بوده که ظاهرا یه بلایی سرش اومده و کسی که این بلا رو سرش آورده فرشاد بوده! 
فرزام و فرشاد دوقلو هستن ! فرزاد و شهاب هم دوقلو هستن ، پس چرا اسم همه با حرف ف شروع میشه ولی اسم شهاب با بقیه فرق داره؟!
شیرین دختر خاله ی مادر اوناست پس برادرش هم پسرخاله ی مادر اوناست !
اما تو اون مراسم که برای پدرشون بود یه پسر دیگه هم به اسم شایان بود که دوتاپروانه بالای کله اش بودن ، اون پسر خاله ی این چهار تا بود 
این شایان کی بوده که هر کی رسیده اسم پسرش رو گذاشته !؟
چرا شیرین با من اونکار رو کرد؟!
گوشواره های دست شایان چی بود ؟)
ای خدا من جواب اینارو از کجا بیارم؟!
-شاید بتونم کمکت کنم
-( ترسیدم چون کاملا تو حال خودم بودم! برگشتم تا ببینم کی داره با من حرف میزنه)
شما اینجا چیکار میکنین؟(فرزاد بود که پایین تخته سنگ وایستاده بود )
فرزاد-دنبالت میگشتم !
-(در حال بالا اومدن به حرفاش ادامه داد)
فرزاد-خب مجبور شدم یکم بگردم تا پیدات کنم! برای اولین بار تلاشم واسه شنیدنه تفکراته یه نفر به بن بست خورد !
چیکار کردی که من نتونستم بفهمم به چی فکر میکردی؟!
-کاری نکردم ؟ (الان دیگه دقیقا کنارم بود)
فرزاد-حالا جواب چه سوالهایی رو میخواستی بدونی ؟!
-(دیگه باید تکلیفم معلوم بشه ، من باید جواب سوال هام رو پیدا کنم تا بفهمم کجا وایستادم)
واقعا جواب سوال هام رو میدین؟!
فرزاد-اوهوم
-هر سوالی ؟!
فرزاد-آره ، شک نکن
-باشه ! (یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم ) من کی هستم ؟!
فرزاد-چی ؟!
-(داشت منو نگاه میکرد اما من نگاهش نمیکردم ) من کی هستم ؟! این اولین سوالمه؟!
فرزاد-تو سایه عظیمی هستی ! این دیگه چه سوالیه ؟!
-تو این ماجرا من چیکاره ام ؟! کی هستم ؟!
فرزاد-خیله خب ! بذار از اول بگم 
دخترای مادره من نفرین شده بودن که زنده نمونن! اما یه چیزه دیگه هم این وسط هست که داره دخترای خانواده مادریه من رو از بین میبره، یه نفرین خیلی قدیمی که الان داره همه چیرو از بین میبره، اولین قربانی ستاره نبود ، و آخریش هم شیرین نخواد بود! معلوم نیست آخره این ماجرا به کجا ختم میشه !
من نمیتونم بذارم که تنها یادگار عشق فرشاد و ستاره از بین بره، دیدن زجر کشیدن ستاره به اندازه کافی برامون سخت بود ، دیگه نمیخوام اون خاطرات و لحظات تکرار بشه 
-(در مورد چی حرف میزد! ) میخوام یه چیز رو بدونم !
فرزاد-چی ؟!
-تمامه این اتفاقا از قبل طراحی شده بود ؟!
(من داشتم چیکار میکدم ؟! گیریم که ار قبل طراحی شده باشه ! الان چکار میتونستم بکنم ؟)
فرزاد-این چه حرفیه ؟!
- اینکه من رو به این خونه بکشونین! از قبل برنامه اش رو ریخته بودین؟!
من نمیدونم اون صدای مسخره که با من حرف میزد کدومتون بودین ؟!
که احتمال میدم شما بوده باشید! 
فرزاد-واقعا نمیفهمم که منظورت چیه ؟!
-(از جام بلند شدم ) ببینید آقای محترم! این خیلی مسخره است که من بعد چندین سال با خانواده ام بیام اینجا! خیلی اتفاقی یه صدایی با من حرف بزنه ! اتفاقی تر از اون اینکه من با خانواده شما فامیل در بیام! بفهمم پدرو مادرم در واقع دایی و زن داییم هستن که منو بزرگ کردن! منو به عنوان گرو برای آزادیه پدرم بیارید اینجا! بین یه مشت آدم غیر عادی ، و آخره سر هم با یه سردرگمیه بزرگ رها بشم !
(خیلی ریلکس سر جاش نشسته بود )
فرزاد-این سردرگمیه بزرگ تو چی هستش ؟!
-اینکه من چه ربطی به این اتفاقا دارم؟!
فرزاد-خودت میفهمی
-میخوام الان بفهمم! 
فرزاد-خیله خب
-(بلند شدو روبروی من قرار گرفت ) 
فرزاد-باید صبر کنیم تا شهاب برسه ، اونوقت همه چی رو برات میگیم!
-(سرشو انداخت پایین و رفت ! )
(عوضی )
فرزاد-شنیدم چی گفتی !
-به درک ! بلند میگم! همتون عوضی هستین! 
*****************
(به ساعتم نگاه میکنم!
دقیقا 5:30 هستش و هوا دیگه میشه گفت تاریک شده !
نمیدومن چقدر اینجا نشسته بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم ، بهتره دیگه برگردم خونه ، حتما شهاب تا الان اومده ، باید تکلیفم رو روشن کنم
حالا از کدوم طرف باید برم ؟!
موقع اومدن از همین روبرو اومدم ،یه مسیر مستقیم ، پس برگشتش هم همون راه رو باید برگردم !)
***************
(خسته شدم ! هوا که تاریکه ! بارونم که میاد ! زمین هم لیز شده ! 
آخه هیچکی نبود بگه دختره ی خیره سر ، مرض داشتی اومدی هواخوری؟!
نمیتونستی وقتی هوا روشن بود برگردی ؟!
الان میخوای چه غلطی بکنی ؟!
به احتمال خیلی زیاد از زمین های عظیمی خارج نشدم ، اما جک و جونور که این چیزا سرشون نمیشه! اگه یه دفعه یه شغال ببینم چی ؟! یا یه مار !؟ )
حالا چیکار کنم ؟!
(صدای چی بود ؟!
قدم هامو آهسته کردم!
انگار یکی داشت پا به پای من راه میومد! )
کسی اینجاست؟!
من راهم رو گم کردم 
میشه کمکم کنین؟!
(مثل اینکه کسی نیست ! فقط صدای آب میاد! )
رودخونه!
(درسته، اگه برم سمت رودخونه حتما به یه جایی میرسم !
بابا همیشه میگفت که مردم تو جنکل ترجیح میدن خون هاشون نزدیک رودخونه باشه تا به آب دسترسیشون راحتتر باشه! پس باید یکی اینجاها باشه !
عزیزه دلم ! بابا جونم 
دلم خیلی برات تنگ شده!)
-صبر کن ببینم ، این صدای چیه ؟!
(توی سرم انگار یکی داره یه چیزهایی رو زمزمه میکنه ! )
(شوریه اشک رو گوشه لبم حس کردم ، چقدردلم برای عزیزام تنگ شده بود، کیوان و کیان ، اونا الان دارن چیکار میکنن! )
( بازم یه صدایی شنیدم )
کسی اینجاست ؟!
خواهش میکنم اگه کسی هست جواب بده
(آخه خره! اگه کسی هم اینجا باشه که بخواد بلایی سرت بیار ه ، بهت نمیگه که خانم محترم میشه صبر کنین تا من شمارو بکشم!!! )
-سایه؟!
-(یه معنای واقعی خودمو خیس کردم ) کی اینجاست ؟!
-کمکم کن
-تو کی هستی ؟!
خواهش میکنم، فرزاد خان اذیتم نکنین
-کمکم کن
-(کم کم حس کردم که پاهام داره منو با خودش میکشه ! یا به قولی دارم فرار میکنم )
-کمکم کن
سااااااایه
-(این صدای زمزمه چی هستش که من دارم میشنم ! نه صدایه زنه نه صدای مرد! )
(احساس میکردم که یکی داره منو از پشت میکشه! انگار که میخوان جلوم رو بگیرن! )
ولم کنین! 
(دیگه کم کم صدام داشت بالا میرفت )
کی هستی ؟!
-سایه ؟!
-تو کی هستی ؟! (دیگه گریه هام از سر دلتنگی نبود ! از سر ترس بود )
-ساااااااایه؟!
-(زمزمه ها داشتن بیشتر میشدن و منم سرعتم کمتر ، انگار واقعا یکی داشت نیروی منو برای راه رفتن ازم میگرفت ) آییی 
(پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین ) سنگ لعنتی 
آخ !! زانوم درد گرفت ، آاااایییی 
(زمزمه ها قطع شده بودن! )
اینجا کجاست ؟!
(این یه
یه
یه
سنگ قبره ! قبر!!!! )
(به زور بلند شدمو کنار سنگ ایستادم ، انقدر هوا روشن بود که بشه روی سنگ قبر رو خوند )
ستاره دادگر 
تاریخ تولد 15/04/1355
تاریخ وفات 15/04/1387
(این امکان نداره!
سنگ قبره ستاره! 
مادر پریناز
کسی که من فکر میکنم فرشاد کشته باشدش اینجا خاک شده!
انگار آسمون سیاه شب هم میخواست من بتونم تمام جزئیات آرامگاه ستاره رو ببینم ! ماه طوری همه جا رو روشن کرده بود که میشد به همه چی دقت کرد! )
(چشمم هنوز به سنگ قبر سیاه رنگی بود که با خط درشت و سفید روش اسم و فامیل ستاره رو حک کرده بودن بود که یه چیزی چشمم رو زد )
(یه نور ! نوری که به یه چیزی خورده باشه و بازتابش به چشم من )
چی بود ؟!
(دقیقتر که نگاه کردم !
دیدمش )
امکان نداره!
(همون گردنبنده! 
همونیکه من تو گردن اون زن دیدم!
همون زن! با موهای طلایی توی شیشه !
اون این گردنبند رو همراهش داشت! 
خیلی آروم رفتم سمتش ! 
اون بین بوته گلی بود که بالای سنگ قبر کاشته بودن! 
دستم رو دراز کردم که اونو بردارم
اما یه اتفاق خیلی جالب داشت میوفتاد
من چپ دست هستم ! و کمتر برای برداشتن چیزی از دست راست ام استفاده میکنم، اما الان این دست راست من هستش که جلوتر از دست چپ ام داره میره سمت اون گردنبند!
-تو اینجا چه غلطی میکنی ؟!

 

 

 

 

-(گردنبند توی دستام بود !! )
-سایه با توام؟! اینجا چه غلطی میکنی ؟!
-(خیلی سریع اونو گذاشتم توی جیب لباسم و برگشتم !
فرزام بود که تو چند قدمیه من وایستاده بود )
فرزام-لال شدی ؟!
کدوم گوری بود ؟!
-درست حرف بزنین ! 
فرزام-درست حرف بزنم؟! الان دقیقا 2 ساعته که داریم دنبالت میگردیم
-(دست کرد تو جیبشو ، گوشیشو در آورد ! یه شماره گرفت و پشتشو به من کرد ! شروع کرد به حرف زدن)
فرزام-پیداش کردم!
هزار دفعه بیشتر بهتون گفتم که این دختره بچه است ! ما خودمون یه جوری مشکل رو حل میکردیم!
نه
نمیخواد
گفتم خودم میارمش !
-(بدون خداحافظی گوشیرو قطع کرد !
دروغ نگم یکم ازش ترسیدم )
فرزام-راه بیوفت
-کجا؟!
فرزام-تو منو دست انداختی ؟!
-تا جواب من رو ندید از جام تکون نمیخورم (انقدر عصبی بود که با دو قدم خودشو به من رسوندو مچ دستم رو گرفت )
فرزام-تو لیاقت این انگشتر رو نداری !
-دستمو ول کن!
میگم ولم کن
فرزام-میخوام این انگشتر رو از دستت در بیارم تا راهت رو بکشی و بری!
از دستت خسته شدم! از این بچه بازیات
-(فشار دستش روی مچم انقدر زیاد بود که فکر میکردم هر آن ممکنه دستمو بشکونه
ضربان قلبم بالا رفته بود! اما از یه طرف حس میکردم که بدنم مثل یه تیکه سنگ داره بی حس میشه !
دیگه صدای داد زدن های خودم رو هم نمیشنیدم! )
میگم ولم کن عوضی
(اما 
اما فرزام دیگه روبروم نبود!
اون
اون پایین پام رو زمین نشسته بود در حالیکه مچ دستشو گرفته بود )
(سرش رو بالا آورد در حالیکه صورتش خیس خیس بود با یه لبخند کم رنگ و برق شادی که تو چشمای خوشگلش بود بود بهم نگاه کرد)
فرزام-حالا فهمیدی تو کی هستی ؟!
-(یه دفعه سردرد بدی گرفتم ! طوریکه منم از درد روی زمین افتادم ! )
با من چیکار کردی ؟!
فرزام-یکم خاطراتتو بررسی کردم!
وگرنه مثل شیرین منم مچ دستم رو از دست میدادم !
-سرم خیلی درد میکنه ! (چشمام تار میدید! نه به خاطره گریه ای که کرده بودم بلکه به خاطره اشک هایی که از درد داشتم میریختم )
سرم
(دست هام رو گذاشتم روی شقیقه هام و فشارشون دادم)
درد میکنه
فرزام-بذار ببینم
-سرم
آی مامان جونم، سرم !
فرزام-میگم بذار ببینم! 
-(از جام بلند شده بودم ، درد امانم رو بریده بود ، داشتم برای خودم راه میرفتم درحالیکه ناله هام هر لحظه شدیدتر میشد )
فرزام-مثل اینکه خیلی زیاده روی کردم ، یه لحظه وایستا، خودم برات درستش میکنم
د ... وایستا دیگه
-(تا به خودم بیام ، دیدم منو بغل کرده )
فرزام!
سرم درد میکنه، یه کاری بکن
(دیگه توان زاری کردن هم نداشتم ، حس میکردم که الاناست غش کنم )
فرزام-فقط به من نگاه کن ، باشه ؟!
-(منو برگردوند سمت خودش ! )
فرزام-بهم نگاه کن، جوجه کوچولو ! میخوای سردردت خوب بشه ؟!
-آ ... ره
فرزام-پس نگاهم کن
-(با تمامه توانم بهش نگاه کردم ، وقتی چشمام به اون دوتا تیله که توی صورتش بود افتاد ، داغ شدم !
این گرما به کل بدنم رسید ، حس خیلی خوبی بود، تمامه استخون هام گرم شده بودند، خیلی دلم میخواد که بخوابم ، انگار که وسط برف گیر کرده باشی و از سرما در حال یخ زدن باشی اونوقت یکی بیاد شمارو بندازه تو یه وان آب گرم ) خیلی خوابم میاد
****************
-دیشب کی منو آورد تو اتاقم؟!
زرین-فرزام خان! بنده خدا شمارو کول کرده بوده !
-(وقتی چشم باز کردم دیدم توی تخته خواب خودم هستم ،اتاق یه بوی خیلی خوبی میداد!
اما یه دفعه اتفاقای شب قبل یادم اومد 
اولین کاری که کردم جیب لباسم رو که کنار تختم بود گشتم اما نتونستم گردنبند رو پیدا کنم، به احتمال خیلی خیلی زیاد فرزام اونو برداشته )
زرین-خانم جان ؟! شنیدین چی گفتم؟!
-هان؟! نه !؟
چی گفتی ؟!
زرین-گفتم که دیروز همه نگرانتون بودند! فرزاد خان از همه بیشتر ! 
-خب ؟!!!! (زرین یه حالتی حرف میزد که انگار میخواد غیر مستقیم یه چیزی به من حالی کنه )
زرین-هیچی ! میگم فرزاد خان خیلی نگرانتون بودن
-به خاطره اینکه دیر کرده بودم؟!
زرین-اون که بله، اما خب 
تورو خدا از من نشنیده بگیرین
-(تو تخت نیم خیز شدم ) چی میخوای بگی ؟!
زرین-دیشب بعده اینکه شما رو فرزام خان آورد اینجا،بین فرزام خان و فرزاد خان دعوای سختی شد
-چرا؟!
زرین-ببینین خانم جان! شهاب خان یه جورایی عاشق شیرین خانم هستش ،
-خواهر شایان؟!
زرین-آره خانم، فرشاد خان هم که بنده خدا ، عقل درست و حسابی براش نمونده ، این وسط من فکر کنم که فرزاد خان یه نظری به شما داره
-به من ؟!
زرین-آره ، خانم جان! نگید که خودتون متوجه نشدین!
از طرز نگاه کردنش میشه فهمید
دیشب هم سره همین موضوع بینشون دعوا شد
-میشه برام تعریف کنی ؟! ( دستمو روی تخت تکون دادم که یعنی بیاد پیشم بشینه! اونم از خدا خواسته سریع اومد )
زرین-خب دیشب وقتی شما رسیدین، فرزاد خان اومدن معاینتون کردن ! خدا روشکر چیزیتون نبود ، من پیشتون موندم تا اگه بیدار شدین اونجا باشم که یه دفعه صداشون بلند شد ، تو کتابخونه بودن برای همین من تونستم حرفاشون رو بشنوم
-خب ؟!
زرین-فرزاد خان ، خیلی از دست برادرشون عصبانی بودن که انقدر به شما فشار میارن ، میگفتن که شما خیلی حساس هستین و نباید اذیت بشین
فرزام خان هم میگفتن که شما
که شما ..
-(سکوتش یکم طولانی شده بود ؟! ) که من چی ؟!
زرین-که شما آدم بی احساسی هستین 
-چی ؟!
زرین-نمیدونم منظورشون چی بود اما به فرزاد خان گفتن که شما هیچ احساسی به فرزاد خان ندارین برای همین هم نباید به شما دل ببندن
-فرزاد نباید به من دل ببنده ؟!
زرین-آره
من خیلی وقت بود متوجه شده بودم که فرزاد خان یه جوری شمارو نگاه میکنه
-بی خیال زرین (از تخت پایین اومدمو رفتم سمت میز آرایش تا موهام رو شونه کنم )
زرین-خانم جان ، دیشب انقدر بحث بالا گرفته بود که شهاب خان هم رفت واسه میانجی گیری ، خودم شنیدم که به برادرش گفت نباید از نظر احساسی درگیر شما بشه
اگه فرزاد خان به شما نظر نداشت ، خب یک کلمه جلو برادراش حرف میزد
نمیزد؟!
-(سوال آخرش منو به فکر فرو برد ، راست میگفت ! اما !!! نه !!! بیخیال ) ول کن این حرف هارو زرین 
(مشغول شونه کردن موهام شدم )
زرین-باشه خانم جان! از ما گفتن بود ، من برم صبحانه فرزام خان رو بدم تا صداش در نیومده
-(فرزام؟! ) مگه اون دیشب اینجا بود؟!
زرین-آره ! تا نزدیک صبح بالا سره شما بود 
-بالا سره من؟!
زرین-آره! آخه نمیدونم دیشب چی شده بود که تمامه حیون های این اطراف ناله میکردن !
راستشو بخواین خانم جان من دیشب یه صدایی شنیدم
-(برگشتم سمتش )
چه صدایی ؟!
زرین-من حس کردم یکی میخواد بیاد تو اتاق شما !راستش خوابم برده بود ، یه دفعه حس کردم که صدای خش خش میاد! چشم باز کردم دیدم کسی نیست اما پنجره باز بود
به فرزام خان که گفتم ،منو فرستاد برم بخوابم ، گفت از خستگی خیالاتی شدم
سره صبح بود که اومدم تو اتاقتون دیدم دمه پنجره وایستاده 
فکر کنم مریض شده ! آخه قیافش خیلی خسته بود !یه جورایی زرد شده بود!
-الان چطوره؟!
زرین-بهش سر نزدم ! خیلی وقته پیش شمام تا بیدار بشین! 
-صبحانه اش ک حاضر شد بیار من ببرم بهش بدم ! 
زرین-باشه خانم جان ! رفت تو اتاق خودش ! طبقه بالا! درست اتاق بالای این اتاق
-باشه ، بیار خودم میبرم
*****************
-(الان دمه در اتاقی هستم که یه گلدون بزرگ جلوش هست!
یه جورایی یادمه که اون صدا ! از این اتاق میترسید! )
زرین-خانم جان بیاین این سینی رو بگیرین! من برم به کارام برسم
بذارید در رو براتون باز کنم
-(در رو باز کرد )
زرین-بفرمایین! کاری داشتین زنگ بزنیند ، بیام بالا

 

 

 

 

-باشه 
(اولین قدم رو گذاشتم داخل اتاق ، زرین در رو پشت سرم بست ! یه تخت خیلی بزرگ روبروی پنجره قرار داشت که اون توش خوابیده بود البته پشت به در ورودی!به غیر از چوب تخت ها و صندلی ها که قهوه ای رنگ بودند ، تمامه وسایل اتاق به رنگ مغز پسته ای بود!
نور آفتاب ، یه اتاق دلباز رو ساخته بود!
چند قدم که جلوتر رفتم ) ( از وقتی بیدار شدم همش صدای فرزام توی گوشمه ، انگار داره با من حرف میزنه ! همش میگه : تو هم یکی مثل بقیه هستی! همتون خائنین، همه زن ها مثل هم هستن ، از همتون متنفرم)
فرزام-زرین ؟! من صبحونه نمیخورم ، بگو فرزاد بیاد اینجا
-(صداش انگار از ته چاه در میومد! 
بازم یکم جلوتر رفتم )
فرزام-مگه با تو نیستم ؟!
-(دیگه داشت به حالت عصبانیت حرف میزد )
فرزام-بگو فرزاد بیاد! 
-(دلم براش سوخت ، مثل آدم های مریض صداش کش میومد، اون چرا مریض شده ؟! دیروز که حالش خوب بود ؟! )
فرزام-مگه با تو نیستم لعنتی ؟!
-(به سمت در چرخید! )
-(انگار که مچم رو گرفته باشن از ترس فقط یه چیز به ذهنم رسید)سلام
فرزام-تو اینجا چیکار میکنی ؟!
-صبحانه آوردم (به سینی توی دستم اشاره کردمو سریع گذاشتمش روی میز وسط اتاق )
فرزام-بگو فرزاد بیاد
-(یکم دیگه جلوتر رفتم )
فرزام-مگه با تو نبودم؟! حالم خوب نیست 
بروووو
-(دیگه تقریبا چند قدم با تختش فاصله داشتم )( چشماشو بسته بود )
چرا مریض شدی ؟! 
فرزام-سایه ؟!
-بله ؟!
فرزام-اگه بگم به خاطر تو بود از اینجا میری بیرون ؟!
-به خاطره من؟!
من که کاری نکردم
(چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد! اون دوتا چشمای خوشگلش مثل آدم های تب دار شده بودن )
(آروم آروم رفتم کنار تختش )
من کاری نکردم
(یه دفعه زد زیره خنده )
چرا میخندی ؟!
فرزام-توجه کردی که دیگه با افعال جمع با من حرف نمیزنی ؟! 
-آره 
فرزام-خب اونوقت چرا؟!
-نمیدونم
فرزام-به خاطره اینکه من مجبورت کردم
-چی ؟!
فرزام-آره
-امکان نداره
فرزام-داره! چون من دیشب ازت خواستم
-چرا مریض شدی؟!
فرزام-به خاطره تو
-من؟!
فرزام-دیشب برای اینکه سردرد تو رو خوب کنم مجبور شدم خیلی انرژی مصرف کنم
-من چیکار میتونم برات بکنم؟!
فرزام-میخوای بدونی چرا مجبورت کردم باهام راحت حرف بزنی؟!
-آره
فرزام-چون نمیخوام دوباره یکی دیگه از برادرام زنی رو که بهش اهمیت میدم ازم بگیرن
-(واقعا جا خوردم! ) ( با صدای خنده اش به خودم اومدم )
فرزام-جوجه کوچولو! هوا برت نداره، من هیچ اهمیتی به تو نمیدم! خواستم اذیتت کنم ، ارزونیه خودشون
-این حرف یعنی چی ؟!(انگار آب یخ ریختن روم )
فرزام-خواستم اذیتت کنم ، الانم برو بیرون 
-گردنبند من کجاست؟!
فرزام-چی ؟!
-(همونطوری که یه لنگه ابروش رو بالا انداخته بود بهم خیره شد ) گردنبند من رو تو برداشتی ، مطمئنم
فرزام-داری بهم میگی من گردنبند تورو دزدیدم؟!
-(کلافه شده بودم! دستمو بین موهام کردم ، خودمم خجالت کشیدم از این حرفی که زدم ! ) ببخشید
(راهمو کشیدم برم که یه دفعه )
فرزام-آره، اون پیش منه
-(برگشتم سمتش و دیدم اونو تو دستش گرفته ) چرا برش داشتی ؟!
فرزام-به خاطر تو
-بدش به من (دستمو دراز کردم )
فرزام-اونا دیشب اومده بودن سراغت
-(وسط راه خشک شدم! ) کیا؟!
فرزام-اوناییکه دنبال این قطعه های گم شده هستند
سایه تو باید از اینجا بری
-چرا؟! (چرا !؟دلم میخواست یه حرفی از جانبش بشنوم که نشون بده بهم توجه میکنه؟! )
فرزام-به خاطر خانواده ، ما نمیتونیم به تنهایی ازت مراقبت کنیم
-فرزام؟!
فرزام-بله؟!
-چرا از من بدت میاد؟! (خودم میتونستم حدس بزنم توی اون لحظه قیافه ام چه شکلیه )
فرزام-من از تو بدم نمیاد !!!! واسه چی یه همچین فکری کردی؟!
-(لحن صداش یه دفعه خیلی مهربون شد ) پس چرا اذیتم میکنی ؟!
فرزام-من اذیتت نکردم!
- چرا همش صدای تو توی گوشم میپیچه ؟!
فرزام-اون صدا چی میگه؟!
-که تو هم یکی مثل بقیه هستی!
همتون خائنین!
همه زن ها مثل هم هستن ، از همتون متنفرم
فرزام-من اینارو گفتم ؟!
خودم که یادم نمیاد
بیا گردنبندتو بگیر، بیشتر از این نمیتونم پیش خودم نگهش دارم وگرنه دیوونه میشم
-(دستمو دراز کردمو اونو ازش گرفتم )
(به دقت بررسیش میکردم تا ببینم چه شکلی هستش )
فرزام-من از تو بدم نمیاد
باور کن
-(جوابشو ندادم )
فرزام-سایه ؟!
-(سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم
من چرا در مقابل این نگاه همیشه بی دفاع میشم؟!
اما !!!
اما نمیخوام عینه آدم های احمق به نظر بیام، من تصمیم خودمو گرفتم، به این خانواده کمک میکنم! اما درگیر هیچ کدوم نمیشم ، اجازه نمیدم که هیچ کدومشون بهم بگن بچه)
میگم فرزاد بیاد پیشت ، امیدوارم حالت زودتر خوب بشه
(بدون هیچ کاره دیگه ای از اتاقش زدم بیرون )
******************
(باوردم نمیشه که من این کار رو کرده باشم؟!
نه!
این امکان نداره!
اما!
این خون!
هنوزم میتونم صداش رو بشنوم، صدای پارس کردناش رو!
صدای جیغ های پریناز رو ! )
(موقعی که از اتاق فرزام بیرون اومدم! یادم افتاد که خودم هنوز صبحانه نخوردم،
گردنبند رو انداختم گردنم!
رفتم تو آشپرخونه، میخواستم بعد صبحانه شماره شایان رو گیر بیارم ، باید باهاش حرف میزدم ، اما قبلش باید میفهمیدم کی دیشب اومده بوده سراغ من!
برای خودم یه لیوان آب سیب ریخته بودمو داشتم جلوی پنجره رو به باغ میخوردم و پرینارو که داشت بازی میکرد تماشا میکردم! گردنم سوخت، انگار داشت آتیش میگرفت، دست بردم سمت گردنم که دستم خورد به زنجیر، نمیدونم چرا حس کردم رنگ نگین روی انگشترم و گردنبند تغییر کرده، خیلی تیره تر شده !که یه دفعه صدای جیغ شنیدم !
تا بخوام بفهمم چی شده دیدم پریناز درحال دویدن به سمت خونه افتاد زمین ، به سرعت خودم رو به در رسوندم !
پام به باغ نرسیده بود یه سگ سیاه رو دیدم که به فاصله 20 متری از پریناز وایستاده بود و فقط پارس میکنه ! اون بچه هم همش جیغ میکشید )
(نمیدونم خودمو چجوری بهش رسوندم !
تا کنارش دولا شدم که بغلش کنم ، دیدم سگه بهمون حمله کرد ، نمیدونستم باید چیکار کنم! پریناز رو بغل کردمو دویدم سمت خونه ، در حالیکه اسم هر کسی رو یادم میومد صدا میکردم!
یه دفعه یکی منو کشید ! در حالیکه پریناز بغلم بود خوردم زمین
جیغ بچه بهم فهموند که یه بلایی سرش اومده!
اما از همه بدتر خودم بودم که انگار داشتم کشیده میشدم! تازه فهمیدم که اون سگ شلوار منو به دندون گرفته و داره میکشه ! هر چی تقلا کردم فایده نداشت ! با یه پرش پرید روم! )
(دیگه از اینجا به بعدش رو یادم نمیاد چیکار کردم! اما با صدای شلیک گلوله همه چی آروم شد و جسد اون سگ روی بدن من افتاد! )
******************
-سایه ؟! فرزادم ! خوبی ؟! کمک نمیخوای ؟!
-(تو وان حموم نشستم ! نمیدونم چند دقیقه است!
اصلا هیچی نمیدونم!)
فرزاد-سایه؟!
-بله؟!
فرزاد-حالت خوبه؟!
-آره
(اما خوب نبودم! من توی ماجرایی افتادم که دیگه هیچ راه برگشتی ازش ندارم! باید چیکار کنم؟!
مبارزه؟!
یعنی تنها راه ممکنه برای من اینه که تا آخره خط برم؟!)
فرزاد-چیزی خواستی بگو! من این بیرونم
-باشه 
(دیگه بسته سایه! به خودت بیا! چقدر میخوای سردرگم باشی! تو الان درگیر یه ماجرایی شدی که هیچ راه برگشتی ازش نیست! )
****************
(از اتاق پریناز اومدم بیرون، عینه فرشته ها خوابیده بود، لب پایینش کاملا پاره شده و یه دندونش شکسته! سه تا از انگشت های دست چپش هم شکسته، ظاهرا که باباش بهش آرامبخش زده بود تا بخوابه)
(سر و صداشون داشت از طبقه پایین میومد! موهام رو هنوز خشک نکرده بودم! اما دلم میخواست بدونم درمورد چی حرف میزنن ) (به خاطر همین آروم آروم از پله ها رفتم پایین ! پشت ستون قایم شدم که مثلا نتونن منو ببینن)
فرزام-شماها هیچ معلوم هست چه غلطی میکنین؟!
شهاب-فکرشم نمیکردیم این اتفاق بیوفته!
فرزام-داشتین اینارو به کشتن میدادین! اگه به موقع نرسیده بودم چی؟!
فرشاد-همش تقصیره منه!
اگه من اونکارو نمیکردم!
فرزام-بس کن فرشاد دیگه از دستت خسته شدم! 
تو هیچ تقصیری نداشتی!
مگه الان شیرین تقصیری داره که این بلا سرش اومده؟!
شهاب-نمیتونم وایستمو از بین رفتنشو ببینم
فرزام-آهان؟!!!!
تازه شدی مثل من! چقدر بهتون گفتم که ستاره داره عوض میشه! بیاید یه فکری براش بکنیم، هیچ کدومتون به حرفام گوش ندادین! شما شهاب خان یک سره فکر پروندهاتون بودینو فرزاد خان هم فکر مریضاشون ! فرشاد هم که معلوم نبود چه جادویی شده بدو که غیر خوبی های اون چیزی نمیدید!
الان میگی که نمیتونی از بین رفتن عشقتو ببینی؟! 
پس عشق برادرت کشک؟!!! آره؟!
فرزاد-بس کن دیگه فرزام ، از اذیت کردنه ماها چی گیرت میاد؟!
فرزام-تو هیچ میدونی من امروز چی دیدم؟!
آره؟!
میدونی؟!
منه احمق فکر میکردم که برادرام دارن از خونه ای که دیشب مورد حمله قرار گرفته محافظت میکنن! نگو اونا همه چیرو ول کردنو رفتن سراغ یه انتقام گیریه مسخره!
به چی فکر کردین؟! 
میخوام بودنم تویه احمق به چی فکر کردی؟!
-(صدای تند راه رفتن هاشون رو شنیدم)
شهاب-ولش کن فرزام! تقصیر اون نبود، ما همه تقصیر داشتیم
-(چند لحظه سکوت حاکم شد )
فرزام-لعنتیا! 
وقتی بهشون رسیدم، دیدم پریناز با صورت خونی روی زمین افتاده و جبغ میزنه، اون سگ لعنتی هم روی سایه افتاده و میخواد اونو گاز بگیره، اون دختر بیچاره فکر میکنه که اون خون ها که روی لباسش ریخته به خاطره شلیک گلوله ی تفنگ من بوده!
اما اون با انرژیه خودش چشمای اون سگ بیچاره رو تو کاسه ترکونده بود! مجبور بودم بکشمش وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاره!
اون نمیدونه که چجوری باید خودشو کنترل کنه، تازه اون گردنبند رو هم بدست آورده
اولش نمیخواستم گردنبند رو بهش بدم، اما دیدم تنها کسی که میتونه بهمون کمک کنه اونه
شهاب-معذرت میخوام، همش تقصیره منه
-(من دیگه چیزی نمیشنیدم! چشم های اون حیون بیچاره رو ترکونده بودم! یه لحظه تو معده ام آشوب شد، حس کردم دهنم پر آب شده 
فقط سریع رفتم سمت دستشویی )
*****************
(حالم یکم جا اومده بود !
تصمیمم رو گرفته بودم، به خاطر همین رفتم پیششون! )
من باید با شماها حرف بزنم
فرزام-بهتر بود بیشتر استراحت میکردی!
-(رفت کنار پنجره و پشتش رو به همه کرد، شهاب کنار فرزاد وایستاده بودو فرشاد تنها روی یه مبل نشسته بود ، خیلی آروم رفتم سمت فرزاد )
من میخوام پریناز رو از اینجا دور کنم
فرزام-تو نمیتونی همچین کاری بکنی!
-من این کار رو میکنم 
همین امروز باید اونو بفرستیم پیش خانواده ی من!
من به مامانم زنگ میزنم و یه بهونه ای براش میارم تا یه چند وقتی از پریناز نگهداری کنه
فرزام-نمیتونیم اونو از خودمون دور کنیم ، تنها یه جاست که میشه ببریمش
فرشاد-کجا؟!
فرزام-باغ دادگر
-(یه چند لحظه سکوت حاکم شد ) ( اما بازم خودم نتونستم طاقت بیارم ) اونجا کجاست؟!
شهاب-باغ شایان دادگر! کسی که تمامه خانواده اونو به خاطره پسرش طرد کردن
-شایان؟! شما خیلی ب ه این اسم علاقه دارین؟!
فرزاد-اون برای همه ی ما یه اسطوره است، تمامه خاندان ما آرزو داشتن که بچه هاشون مثل اون بشن
-چرا به خاطر پسرش طرد شده؟!
فرزاد-چون پسرش ! 
مادره خودش رو کشته!

 

 

 

 

فرزام-تو نمیخوای چیزی بگی؟!
(الان یه دوساعتی هست که توی ماشین نشستیم! فرزاد، شهاب، فرشاد به همراه پریناز با ماشین شهاب و من و فرزام با ماشین فرزام راهیه خونه شایان دادگر شدیم! تو این دوساعت هیچ کدوم از مادونفر حتی یک کلمه هم حرف نزده بودیم )
-چی بگم؟
فرزام-نظرت در مورد اینکه من سوال بپرسم و تو جواب بدی چیه؟!
-هر چی میخواین بپرسین!
(چشمم به جاده بود ، یه جورایی برام مهم نبود میخواد چی بپرسه )
فرزام-تو چند سالته؟!
-25
فرزام-کسی تو زندگیت هست؟!
-(به اون چه ربطی داره!)اولش اینکه شما خیلی راحت میتونید بفهمید! دومش اینکه به شما چه ربطی داره؟!
فرزام-اولش اینکه به خاطره یکی دیگه ازت میپرسم! دومش اینکه درست حرف بزن
-به خاطره فرزاد؟!
فرزام-تو از کجا میدونی ؟!
-زرین حرفاتونو شنیده بود
فرزام-نه بابا !!!!!؟؟؟؟؟
-(این چرا انقدر سر خوشه امروز؟! )
فرزام-نه به خاطره شایان
راستی اونجا یه جای خیلی عجیب غریبه! امکان هر اتفاقی توش هست
با خیلی ها آشنا میشی !
-(اصلا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ، از اتفاقای دیروز تا به همین لحظه ، هزار دفعه به خودم گفتم که از اینجا فرار کنم، اما آخرش به این نتیجه رسیدم که کجا میتونم برم؟! )
فرزام-فرزاد میگه که دیگه نمیتونه به این راحتی ها باهات از طریق ذهن حرف بزنه!
چیکار کردی با خودت جوجه کوچولو؟!
-(اون الان چیکار کرد؟! 
اوه! 
خدای من!
اون لپ منو کشید؟!
این مرد رسما دیوانست !!!! )
فرزام-سایه واقعا نمیخوای باهام حرف بزنی؟!
-حرفی برای گفتن ندارم
فرزام-میدونستی که شهاب و شیرین خیلی همدیگرو دوست دارن؟!
-شنیدم (با این حرفم نگاهشو از جاده به صورت من چرخوند)
فرزام-از کی؟!
-از خودتون! دیشب ، وقتی داشتین با برادراتون حرف میزدید
فرزام-میدونستی که فرشاد عاشق ستاره بود؟!
-آره
فرزام-میدونستی اونا دیروز کجا رفته بودن!؟
-برای انتقام ، اما کجاش رو نمیدونم
فرزام-اونا رفته بودن خونه ی کسی که ما میدونیم تمامه بدبختی هامون از اونجاست
-(قضیه برام جالب شده بود ) خونه ی کی؟!
فرزام-نمیتونم فعلا چیزی بگم، هر کسی که بخواد با اونا روبرو بشه باید اول از طرف شایان بزرگ تایید بشه
-(نمیخواستم زیاد خودمو مشتاق نشون بدم، بعدا سوال هام رو از شهاب میپرسیدم ) باشه
فرزام-چی باشه؟!
-(امروز خیلی خوشحاله ! خوشش میاد اذیت کنه ) هیچی ! 
*****************
(ای کاش اونجوری باهاش حرف نمیزدم ! لحن حرف زدنم خیلی تهاجمی بود)
چرا ماشین شهاب خان رو نمیبینم؟!
فرزام-چون اونا از یه مسیر دیگه رفتن
-چی؟! 
فرزام-اونا دارن جایی دیگه میرن
-کجا؟!
فرزام-بهتره ندونی ، اینجوری دردسرت کمتره
-ما الان داریم کجا میریم؟!
فرزام-ما مسیرمون معلومه ، باغ شایان
-میشه یه سوال بپرسم؟!
فرزام-آره
-چرا هیچکدوم از شماها تا به الان ازدواج نکردین، خب شما الان 40 سالتونه !
فرزام-چون نمیخواستم خودم رو درگیر کسی بکنم! 
-شما چیکاره هستین؟!
فرزام-کشاورز! در واقع من مزرعه دار هستم
-آهان
فرزام-خب فوضولیات تموم شد؟!
-خواستم این مسیر برام انقدر کسالت آور نباشه
فرزام-توجه کردی که دوباره داری منو جمع میبندی ، بابا من یه نفرما!!!!
-اینجوری راحتترم!
فرزام-اما من ناراحتم
-اونا با ما نمیان؟!
فرزام-نه! اونا دارن میرن یه جای دیگه! یعنی من ازشون خواستم ! اینجوری امنیت همه بیشتره! 
-این شایان کیه؟!
فرزام- یه جورایی همه بهش میگن ، بزرگ! چون در زمینه کاریه خودش واقعا آدم بزرگیه
-اون چیکار میکنه؟!
فرزام-وظیفه اش محافظت کردن هستش
-محافظت از چی؟!
فرزام-از آدم هایی مثل خودش ! 
-یعنی چه جور آدم هایی ؟! آدم هایی مثل شما؟! خاص؟!
فرزام- دلیله اینکه هیچ وقت دلم نمیخواد ازدواج کنم همینه!
-چه دلیلی؟!
فرزام-اینکه همسرم بهم بگه غیر عادی هستم! 
همیشه دلم میخواست یه آدم عادی باشم! اما هیچوقت نمیشه
-اولش فکر میکردم غیر عادی هستین! اما الان نظرم عوض شده، شماها خاص هستین! آدم هایی که درگیریهای خودتون رو دارین، و خیلی تنها
فرزام-حالا چرا تنها؟!
-چون هیچوقت نمیتونین از مشکلاتتون با بقیه حرف بزنین! 
آخه من الان یه همچین حسی دارم!
فرزام-میشه برام حست رو توضیح بدی ؟!
-اگه تا یک ماه پیش یکی بهم میگفت من یه آدمی رو دیدم که میتونه از طریق ذهن باهام حرف بزنه، میگفتم طرف رسما تعطیله!
اما الان میبینم که تمامه چیزها امکان داره
(یه چند لحظه سکوت کرد! یه آه کشید و دستشو از دوی فرمون بلند کرد و روی دسته من گذاشت )
فرزام-کاملا درکت میکنم چی میگی! 20 ساله شده بودم که اولین بار فهمیدم میتونم از طریق ذهن به دیگران نفوذ کنم! تو اولین بار برخورد با نیروم، بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد!
-چی شد؟! (داشتم به نیمرخش نگاه میکردم )
فرزام-بابارو مجبور کردم که جلوم زانو بزنه
-چی؟! 
(یه لحظه توی دلم خالی شد! 
حتی تصورش هم خیلی وحشتناکه )
فرزام-اون بدترین اتفاق زندگیم بود! جلوی مامان و فرشاد مجبورش کردم که ازم عذر بخواد و جلوی پام زانو بزنه !
نمیدونی چقدر یاد آوریه اون روز برام دردناکه، و هنوز هم بابت اون کار خودم رو نمیبخشم
-به خاطره چی اینکارو کردین؟!
فرزام-دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم
-(با دستش یکم دست منو فشار داد و دوباره بعده یه آه بلند ساکت شد و دستشو برداشت )
*******************
فرزام-بیدار شو !
سایه!
رسیدیم ! پاشو دیگه
-(به زور چشمام رو باز کردم! واقعا خسته بودم، اولین کارم این بود که ساعتم رو نگاه کنم، تقریبا یه 1 ساعتی بود که خوابیده بودم! )
ما هنوز تو شمال هستیم؟!
فرزام-اوهوم
-(چقدر خوشحاله؟! فکر کنم قراره اونجا کسی رو ببینه که انقدر خوشحال به نظر میاد) از اون ماشین چه خبر؟! ( یکم توی صندلی جابه جا شدم و لباسام رو مرتب کردم )
فرزام-اونا هنوز به مقصد نرسیدن
آهان! نگاه کن ، این جاده فرعی که میخوام بپیچم توش ، راه رسیدن به خونه ی بزرگ هستش 
-(چشم دوختم به جاده! خب جاده کاملا سبز بود مثل تمام جاده های شمال ! یکم که از ورودمون به جاده فرعی گذشت ، یه جوری شدم! یه ترس غریبی توی وجودم نشست ) 
(نگاه فرزام کردم، اما اون کاملا راحت داشت رانندگی میکرد، ولی من احساس میکردم که پشت درخت ها هزار تا چشم دارن ما رو نگاه میکنن! )
(دوباره به بیرون نگاه کردم! مسیر پوشیده بود از درخت های سر به فلک کشیده ) آدم توی روز هم بین این درخت ها گم میشه ، چه برسه به شب! 
فرزام-خب شاید بزرگترین خاصیتشون همین باشه! که باعث بشن بینشون گم بشی!
-هیچکی نمیدونه توی تاریک چی در انتظارشه!
فرزام-میخوام یه سوال بپرسم و امیدوارم که حقیقت رو بهم بگی
-بپرسید! ( شیشه ماشین رو پایین کشیدمو دستم رو بیرون بردم)
فرزام-چه جوری اونشب تونستی قبر ستاره رو پیدا کنی ؟!
شیشه رو بده بالا
-نمیدونم! 
فرزام-امکان نداره که همونجوری پیداش کرده باشی!؟
دستتو ، بیار تو سایه!
-من داشتم از ترس میدویدم ، همینجوری اونجارو پیدا کردم!
فرزام-بازم بهتره روی این موضوع فکر کنی 
-(یه نفس کشیدم ) چه بوی عطری میاد!
این بو چقدر برام آشناست، کجا این بو به دماغم خورده؟!
فرزام-با توام ! این موضوع خیلی مهمه ، فکر کن ببین ، چه جوری رفتی اونجا
-ļļļļ! چرا داد میزنید
فرزام-برای اینکه باید به این موضوع اهمیت بدی! این برای ما خیلی مهمه
مگه نمیگم دستتو بیار تو!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
-آی
آخ
فرزام-چی شد؟!
-یه چیزی خورد به دستم
اوووخ
(پشت دستم یکم قرمز شده بود ، و خیلی میسوخت انگار که یه چیزی نیشم زده باشه ! )
میسوزه
فرزام-حقته! 
نترس نمیمیری، شیشه رو بکش بالا
-خیلی میسوزه (خودش شیشه رو بالا داد ، یکم از دستش حرصم گرفته بود ! اون نباید سره من داد میزد)
فرزام-خواهش میکنم وقتی پاتو اونجا گذاشتی یکم حرف گوش کن تر باش
-(خیلی رو داره ! )
فرزام-اون روبرو رو نگاه کن، رسیدیم 
اون دروازه جایی هستش که تورو از دنیای خودت جدا میکنه !
-(سرعت ماشین رو کم کرد و یه گوشه کاملا متوقف شد ، برگشت سمت من )
فرزام-مطمئنی که میخوای با من بیای؟!
-(خودمم واقعانمیدونستم که باید چیکار کنم )
فرزام-هر کاری انجام میدم برای اینکه از این دردسر ها دور باشی
اگه!
اگه نخوای با من بیای مطمئن باش حمایتت میکنم
-میتونین این اتفاقای اخیر رو برام رو از ذهنم پاک کنی ؟!
فرزام-معلومه که نه!!!!
-خب پس هیچ جای تردیدی نمیمونه! من با شما میام، هر کاری هم بکنم نمیتونم خیلی چیزهارو فراموش کنم
(دستمو گرفت )
فرزام-مطمئنی؟!
-آره
(با فشاری که به دستم آورد حس کردم که میخواد بهم قوت قلب بده ، برای همین بهش یه لبخند زدم که خیالش راحتتر بشه)
فرزام-باشه 
*******************
-(دوباره استارت زد و راه افتاد اما خیلی آروم تر از قبل 
میخواستم سکوت توی ماشین رو از بین ببرم) اینجا خیلی قشنگه
فرزام-... من از اینجا خاطرات خیلی خوبی دارم
-(انگار یاد آوریه این خاطرات براش خیلی خوشحال کننده بود ، چون یه لبخدد قشنگ روی لبهاش نشست ،دوباره به روبرو خیره شدم ) 
به نظرم مسیر داره یکم شیب پیدا میکنه
فرزام-آره ! 
-(دوباره سکوت کرد
منم دیگه تلاشی نکردم!
نزدیک دروازه رسیدیم ، خود به خود باز شد ، احتمال دادم که باید از دوربین ورود مارو چک بکنن )
فرزام-دیگه چیزی نمونده ، این جاده رو باید بگیریم ، بریم تا برسیم به خونه ! ولی از همین الان بهت میگم
-چیرو؟!
فرزام-اینکه ورودت به دنیای آدم هایی مثل ما رو ، از طرف همه بهت تبریک میگم
-آهان
(یکم حرف هاش بهم استرس میداد ، پس بهتر دیدم که به بیرون نگاه کنم )
(تقریبا یه 10 دقیقه ای تو راه بودیم ، هر چی میگذشت انبوه درخت ها بیشتر میشد ، تقریبا یه مسیر خیلی باریک برای رد شدن ماشین وجود داشت ! اونم انقدر پیچ در پیچ بود که آدم حالش بد میشد )
فرزام-بلاخره رسیدیم
-(از بین درخت ها ، میشد یه چیزهایی رو دید
هر چی ماشین نزدیکتر میشد ، عظمت ساختمان هم بیشتر معلوم میشد!) چقدر بزرگه!!!
فرزام-آره...
خیله خب ، از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم
-چرا؟! ( سرعت ماشین رو م کرد و وسط مسیر نگه داشت ، موقع پیاده شدن خواستم ساک دستیم رو بردارم )
فرزام-نمیخواد ، خودشون بعدا برامون میارن
-خودشون؟! کیا؟!
فرزام-ای بابا! چقدر حرف میزنی بچه!
ببینم کی میتونه زودتر برسه به در ساختمون
-(مثل بچه کوچولوها شروع به دویدن کرد، اما من ترجیح دادم راه برم، میخواستم اطراف رو ببینم ! اینجا به نظرم خیلی عجیب میاد ، البته بایدم اینجوری باشه ، اما انگار تمامه این درخت ها حرفی برای گفتن دارن، انگار همه دارن من رو نگاه میکنن، همیشه عاشق قار قار کردن کلاغ ها بودم ، اما فضای اینجا زیادی ترسناک شده )
فرزام-من رسیدم ، بدو دیگه! 
-(با این کارش واقعا خنده ام گرفت ، خودش با خودش مسابقه داد و برنده شد ) واسه این کارت جایزه هم میخوای؟!
-تو کی هستی ؟! 
-(تمامه وجودم یخ کرد! این صدا انگار بند بند وجودمو لرزوند ، برگشتم پشتمو نگاه کردم ، اما کسی رو ندیدم )
اما
من وجود یه نفر رو پشتم حس کردم!
(از ترس دویدم سمت فرزام )
******************
فرزام-چته تو؟! مگه سگ دنبالت کرده؟!
-هی ... چی ... (انقدر که تند دویده بودم نفس نفس میزدم! )
فرزام-بریم داخل ؟!
-نباید در بزنیم؟!
فرزام-آدم واسه اینکه بره تو خونه خودش که در نمیزنه!!!!
-(چه باحال ! خونه خودش) باشه
(دست کرد توی جیبشو یه کلید درآورد و باهاش در رو باز کرد )
فرزام-البته اگه تو میخواستی بری تو باید این زنگ رو میزدی
-(با دستش به زنگ کوچولویی اشاره کرد)
فرزام-اما ، اگه جات توی این خونه باشه، بزرگ یه کلید بهت میده
من فقط کلید 5 تا از اتق های اینجا رو دارم!
یعنی هنوز شایستگیه این رو ندارم تمام اتاق ها رو ببینم
-(در رو باز کرد و با اشاره سر به من تعارف کرد برم داخل ) مگه اینجا چند تا اتاق داره ؟!
فرزام-نمیدونم
-خوش اومدید
-(با این صدا هر دو به داخل خونه نگاه کردیم ، روبروی ما تو فاصله چندین متری یه پله ی خیلی بزرگ قرار داشت که باید به یه طبقه دیگه منتهی میشد و روی پله ها ، یه پیره مرد ریزه میزه وایستاده بود )
فرزام-اینم سایه! 
-(با قدم های بلند به سمت پیره مرد رفت)
فرزام-فکر میکردم تو اتاقتون باشین؟! شنیده بودم مریض احوالید!
-(وقتی رسید به اون مرد برگشت سمته من )
فرزام-ایشون شایان بزرگ هستن
همه بزرگ صداشون میکنن ، کسی که خیلی حق به گردن ماها دارن!
-(وجود اون پیره مرد بهم آرامش میداد ، بی اراده یه لبخند روی لب هام اومد ! به کمک فرزام از پله ها پایین اومد ، منم آروم آروم رفتم سمتش، یه آدم قد کوتاه با یه صورت سفید و چشمای ریز که عینک بهشون زده بود ، یه پلیور خاکستری تنش بود و شلوار مشکی 
و یه لبخند مهربودن 
دستشو به سمت من گرفت )
بزرگ-خوشحالم میبینمت دخترم
خیلی وقته که آدمی از یه خاندان دیگه پاشو تو این خونه نذاشته بود! 
فرزام-من تنهاتون میذارم
-(اینو گفت و از پله ها مثل بچه ها دوید بالا )
چقدر خوشحاله
بزرگ-به خاطره تو خوشحاله! از اینکه در کنارشی!
-من؟! (بهش نگاه کردم، انقدر چهره مطمئنی داشت که مجبور به باور حرفاش شدم )
برزگ-میخوای با هم یه چرخی بزنیم؟!
البته اگه خسته نیستی!!!
-خسته نیستم
یه حسی بهم میگه شما میتونین جواب سوال هام رو بدین
بزرگ-تو برای همین اینجا هستی! برای اینکه بفهمی کی هستی
-(دست منو گرفت و من رو با خودش همگام کرد)
بزرگ-میخوام یه چیزی رو بهت بشون بدم
-(با اشاره سر تایید کردمو دنبالش راه افتادم )
بزرگ-با این کار اولین سوالت جواب داده میشه
-شما از کجا میدونین اولین سوال من چیه؟!
(با لبخند به نیمرخش نگاه کردم، نمیدونم چرا به نظرم یه آدم فوق العاده مهربون میومد)
(منو با خودش برد به پشت پله ها! جاییکه یه دره چوبی با نقش و نگار خیلی قشنگ قرار داشت ) این در چقدر قشنگه
بزرگ-این کاره فرزام هستش
-چی!؟ 
اون درستش کرده!؟
بزرگ-اوهوم 
خب ! بیا ، این مال تو هستش
-(به دستاش نگاه کردم! دوتا کلید تو دستش بود )
این چیه؟!
بزرگ-بزرگه کلید ورود به خونه و دومی کلید ورود به این اتاق 
حالا در رو باز کن
... باز کن دیگه دختر جون!
-(کلیدها رو از توی دستش برداشتمو ، در رو باز کردم 
یه اتاق بزرگ پر از کتاب و کاغذ و کتابخونه هایی که تا سقف کشیده شده بودند ! یه کره زمین خیلی بزرگ هم درست وسط اتاق بود ! 
اتاق پر بود از میزهای کوچیک و بزرگ)
بزرگ-به اتاق تولد و مرگ خوش اومدی
-اناق تولد و مرگ ؟! (با این حرف جلوتر از اون وارد اتاق شدم !!! )
بزرگ-اتاق تولد و مرگ جایی هستش که اطلاعات مربوط به هر کدوم از اعضای خاص خانواده هایی که ما میشناسیم از لحظه تولد تا مرگشون رو میتونی توش پیدا کنی!
-(با احتیاط و حیرت تا وسط های اتاق رفتم که چشمم به یه نقاشی افتاد ! تا به خودم اومدم ، دیدم که زیر نقاشی وایستادم
اون نقاشی روی یکی از دیوارهای اتاق با ابعاد خیلی بالا کشیده شده بود!
شکل یه درخت که روی یه دیوار بالا رفته!
پر از شکوفه های ریز که توی هر کدوم یه چیزی نوشته شده بود! ) این نقاشی چیه؟!
بزرگ-اون نقاشی نیست!
اون درخت زندگیه خاندان من هستش !
-خاندان شما؟!
بزرگ-آره! درخت زندگیه افراد خاص در خاندان من!
از پنج نسل قبل تا الان!!!
-(با دقت شروع کردم به نگاه کردن اون درخت!) تعدادشون خیلی کم هستش!
بزرگ-درسته
با دقت نگاهشون کن! 
فقط اول اسم نوزده نفر توی این نقاشی اومده!
شاید در آینده باز هم باشن افراد خاص در خاندان من!
-اون حرف "ش " که تو وسط اون گل نوشته باید اول اسم شما باشه!
درسته؟!
بزرگ-بله
فقط یه گل از کنار گل شما رد شده! باید بچه شما باشه!
آره؟!
بزرگ-آفرین
-اول اسمش با " ر " شروع میشه؟!
بزرگ- آره
رادمهر
اسم پسر من رادمهر ه
-(با این حرفش یه آه بلند کشید ) 
(دوباره چشم چرخوندم سمت نقاشی! )
بزرگ-اسم تو هم اینجاست
-چی؟! (بهش نگاه کردم که با خوشحالی داشت به نقاشی نگاه میکرد! )
بزرگ-آره! ببین! دقیقا اینجا ! بین این چند تا شکوفه تو میتونی مال خودت رو پیدا کنی!
-(دقیقتر نگاه کردم ! ) اما من فقط یه حرف " س " میبینم
برزگ-به شماره کنارش دقت کن!
یه شماره کناره تمامه اسم ها نوشته شده ! 
-شماره 131!
بزرگ-میتونی توضیحات مربوط به خودت رو تو اون قفسه پیدا کنی
در مورد شماره ها باید بگم که ، شماره مربوط به شماها خیلی عجیب بود
توی یه شب سه تا بچه به دنیا اومدن که فقط یکیشون زنده موند ! به خاطر همین شماره ی تو 131 هستش!
اون قفسه! میتونی اونجا پیداش کنی!
-(رفتم سمت جاییکه اون نشون داد! پشت جلد یه دفترچه شماره 131 نوشته شده بود ! خیلی هیجان زده بودم ، بلاخره داشتم میفهمیدم که من چه ربطی به اینا دارم )
(با دستایی که از شدت هیجان میلرزیدن دفتر رو باز کردم ، توی صفحه اول فقط اینا نوشته شده بود ! )
سایه عظیمی
18/10/1365
شب برفی
(ورق زدم ، صفحه دوم )
19/01/1366
فرزند خوانده
علت: فوت پدر و مادر
سرپرست:کوروش – ترانه یزدانی
فرزندان:کیوان – کیان –عسل 
فرزند سوم در اثر بیماری از بین رفته و سایه یزدانی جایگزین شده
(صفحه سوم )
25/01/1366
انتقال یافته به خانه یزدانی
(صفحه چهارم )
بزرگ-این تمام چیزی هستش که من در مورد تو ثبت کردم!
تا آخرین روز تو همین خونه بودی
-منظورتون چیه که ثبت کردین؟! مگه چیزه دیگه ای هم هست؟!
بزرگ-البته که هست
-پس من واقعا فرزند خوانده هستم! 
بزرگ-درسته ! خب بیا اینجا بشین باید باهم حرف بزنیم
-(شونه های من رو گرفت و با خودش کنار پنجره برد، دوتا مبل اونجا بود ، من رو روی یکی نشوند و خودش هم روبروی من نشست ... 
من هنوز ذهنم درگیر اون دفترچه بود ) 
بزرگ-شب تولد تو مادر این چهارتا پسر هم اونجا بود، ظاهرا تو سومین بچه از بچه های فامیل بودی که اون توی اون شب به دنیا آورده بود، و هیچ امیدی هم به زنده بودنت نبوده!
هیچ کسی نفهمید اون به چه طریقی تورو زنده نگه داشت ، اما همه مطمئنیم که تو بعد از اون دیگه یه بچه ی عادی نبودی
تا زمان مرگ شراره که بچه ها به این موضوع پی بردن
ازشون خواستم چیزی بهت نگن
اما عظیمیه بزرگ همه چیرو بهم ریخت، خواست وصیت برادرشو اجرا کنه، اما همه رو تو دردسر انداخت و خودشم مرد
-(من که میدونستم به چه طریقی نجات پیدا کرده بودم اما دلم نمیخواست چیزی به اون بگم، میخواستم برای خودم یه سری راز داشته باشم )

 

...................................

قسمت ششم 

 


 

 بزرگ-فکر کنم اولین سوالت جواب داده شد!که تو کی هستی؟!آهان در مورد اینکه کجا به دنیا اومدی باید بگم تو خونه ی مادرت، خونه ای که برای پدرت بوده ، منم اونشب اونجا بودم-من برای چی اینجام؟!بزرگ-بلاخره باید یه روزی میفهمیدی که به چه خانواده ای تعلق داری!من از اول هم موافق نبودم که از ما جدا بشی اما این پیشنهاد شراره بود که تو پیش دایی و زن دایی ات بزرگ بشیخاصیت وجودیه تو این هستش-(با هیجان روی صندلی جابه جا شدم ) چی ؟!بزرگ-یه جورایی باعث میشی که بقیه به آرامش برسن-(آرامش ! این یعنی چی ؟! ) آرامش؟!بزرگ-آره!-(از روی صندلی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد )بزرگ-بذار برات یه چیزی رو روشن کنم، تو باعث میشی اونا احساس بهتری داشته باشنمیدونستی ، شهاب چه توانایی داره؟!-میتونه مرگ رو حس کنهبزرگ-درسته ، و همین باعث شده بود خیلی از نظر روحی مشکل پیدا کنه ، اونا از ستاره خواسته بودن که بیاد و اونو درمان کنهخب ، اونم اومد، اما این وسط این دوتا برادر عزیز ، هر دو دل به این خانم بستنظاهرا فرشاد خیلی بیشتر تونسته بود به این خانم نزدیک بشه همین هم باعث شد ، بعد چند وقت فرزام شروع کرد به پشت سره ستاره حرف زدن، میگفت که رفتار ستاره داره تغییر میکنه ، میدونی ستاره میتونست نیروهای منفی رو جذب بکنه !این یه توانایی خاص بود ، اما بعد یه مدت حال شهاب خیلی بدتر شد ، برای همین ازشون خواستم که بیارنش پیش من این بزرگترین اشتباه زندگیم بود ، بعده اینکه اونا اومدن اینجا ، باخبر شدیم که فرشاد و ستاره با هم ازدواج کردندر واقع اگه ما حرف های فرزام رو به پای حسادت نمیذاشتیم الان هیچ کدوم از این مشکلات بوجود نمیومد، ستاره یه آدم فوق العاده باهوش بود ، خیلی زود متوجه شد که چه کارهایی میتونه انجام بده، اکثر کسایی که من میشناسم ، مثل خود من! تو سن های بالا پی به توانایی هاشون بردن ، اما ستاره فرق داشت اون از تقریبا نوجوانیه خودش میدونست که میتونه دیگران رو خوشحال کنه، اما!اماستاره ذاتا یه آدم جاه طلب و قدرت طلب بود!وقتی وارد خانواده عظیمی شد ، متوجه شد که اون افسانه حقیقت داره!تونست یه قطعه دیگه از جواهرات رو پیش شراره ببینه، اگه گردنبند و انگشتر رو با هم داشته باشه میتونه خیلی کارها انجام بدهبه فرشاد گفته بوده که میخواد به کمک اونها تا اونجا که میتونه به دیگران کمک کنه، خب !از شراره خواست که انگشتر رو به اون بده! ولی اون مخالفت کرده و ازش خواسته اونجارو ترک کنه، بعده اون انگار حال شهاب بدتر میشد، بعدها فهمیدیم که اون با این کارش میخواسته اونارو از خونه دور کنه!که نقشه اش هم میگیره و میتونه به وسیله ازدواج تو اون خونه بمونه!همه میدونن که اون نمیخواست هیچ وقت بچه دار بشه ! بچه دار شدنش یه اتفاق بود، تو اون مدت فرزام خونه رو ترک کرده بود و اینجا پیش من بود ، از فرشاد متنفر شده بود، میگفت اون در امانت خیانت کرده، ستاره امانتی بود که باید پس داده میشد و فرشاد با این کارش اونو اونجا ماندگار کرده بود!در هر حال با مرگ شراره که خیلی هم بعد ازدواج اونا نبود، دیگه جای پای ستاره تو اون خونه قرص شد! اما هر کاری که کرد نتونست انگشتر رو پیدا کنهیه چیز خیلی جالب اینکه به طور اتفاقی اون یه قطعه دیگه رو چند سال بعد پیدا میکنه! گوشواره هارو، پیش یه خانواده ی دیگه !که از بد روزگار یه پسر به سن شوهر خودش داشتن-اون شایان بود؟! ( این سوال رو خیلی با احتیاط پرسیدم )بزرگ-اوهوممیدونم که اونو ملاقات کردیخودش بهم گفتآخه الان طبقه بالاست-آهان (دوباره من سکوت کردم و اون شروع کرد )بزرگ-بدترین اتفاق ممکنه افتاد! اینکه ستاره میخواست با شایان رابطه برقرار کنهاینجا بود که دوباره پای فرزام بعده چندسال به خونه پدریش باز شدشایان ازش کمک خواسته بود که باهم دست ستاره رو برای فرشاد رو کنن-اونا چیکارکردن؟!بزرگ-این یه ماجرای شخصی هستش اگه اونا بخوان برات تعریف میکنن در هر صورت بلاخره دستش رو رو کردن اما همون موقع خبر دار شدن که اون باردار شده-چجوری مرد؟!بزرگ-قبل از زایمانش اون واقعا غیر قابل کنترل شده بود، چند دفعه قصد جون فرشاد رو کرده بود ، با داروهای مختلف اونو بیهوش میکرد تا نتونه جلوی ستاره رو بگیرهاون موقع بود که عظیمی از ماجرا خبردار شد ، براش شک بدی بود اما نمیشد هیچ کاره دیگه ای کردبعد زایمان ، بلافاصله پریناز رو به همراه فرزاد فرستادند خارج از کشوراما برای ستاره اصلا مهم نبود که بچه نوزادش رو ازش جدا کردنیه جورایی دیونه شده بودتا اینکه یه شب فرشاد رو دیوونه میکنه و اون ستاره رو با خودش میبره لب پشت بام خونه اشون و بهش میگه که از اینجا پرتش میکنه پایین-پرتش کرد؟!بزرگ-خودش میگفت که آره، اما فرزام میگه که اون اینکارو نکرده ، ستاره خودش ، خودش رو به پایین پرت کردهخب!!!!-(اون صدایی که با من حرف میزد میگفت که همش صدای جیغ های یه زن تو گوششه ! یکی که یه اسم رو صدا میکردهبا صدای دستهاش یه دومتری از جام پریدم! )بزرگ-کجایی دختر جون؟!-همین جابزرگ-خیله خب ، من یکم کار دارم -(یعنی اینکه برو! ) خیلی ممنون که کمکم کردین(در حین حرف زدن بلند شدم)بزرگ-اونو بده به من!-چیرو؟!بزرگ-همون دفتری که دستت هست رواون ماله منهاز این به بعد باید تکمیلش کنم-(سریع دادم دستش) ببخشیدخب!بااجازه!(یواش یواش از اتاق بیرون اومدم )********************(دره اتاق رو بستم و یه نفس راحت کشیدم )-شما اینجا چیکار میکنین؟!-(درست بالای قوس پله ها یکی وایستاده بود )-ļļ ... سلام(از در فاصله گرفتم و کم کم به طرفش رفتم)من سایه هستم-پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟!-خب من با اقای عظیمی اومدم-کدومیکیشون ؟!-(دیگه تقریبا نزدیک پله ها شده بودم و میتونستم ببینمش ) فرزام(یه مرد تقریبا 35 ساله با قد متوسط ، هیکل چهارشونه ، پوست گندمی ، موهای بلندی که دورش ریخته بودن و من نمیتونستم جشم و ابروش رو کامل ببینم ، اما فکر کنم مشکی باشه ، آخه یه طرف صورتش کاملا با موهاش پوشیده شده بود )(با یه لبخند روی لب گفتم ) شما باید پسر شایان خان باشید ، رادمهر ، درسته؟!-بله-(به نظر خیلی سرد و مغرور میومد )(اما سعی کردم همون لبخند رو روی لب هام داشته باشم )خیلی خوشحالم که میبینمتون رادمهر- چرا؟!-(واقعا جا خوردم ، میدونم که لبخندم روی لب هام خشک شد ) چی ...چرا؟!رادمهر-مگه من رو میشناسی که میگی خوشحالی ؟!-(این دیگه خیلی پررو بود ) من فقط خواستم بهتون احترام بذارم ، اما مثل اینکه شما ظرفیتش رو ندارین(تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که ساختمان رو ترک کنم ، آخه جایی دیگه ای از اون خونه رو بلد نبودم ، ترجیح دادم غرور تحریک شدم رو جای دیگه آروم کنم )(با قدم های بلند رفتم سمت در ورودی )رادمهر-اول یکی رو بشناس و بعد بگو از دیدنش خوشحالی -(برگشتم سمتش و خیلی عصبانی گفتم ) درسته ، از این به بعد باید اول شعور طرف مقابلم رو در نظز بگیرم بعد دهنمو باز کنم ! ( از در خارج شدم )***********************-اینجا چیکار میکنی ؟!-(برگشتم و فرزام رو پشت سرم دیدم ، میدونستم خودش الان داره همه چی رو میبینه ، از روی درد خفیفی که توی سرم بود میتونستم حدس بزنم )فرزام-جوجو چرا خودتو انقدر ناراحت کردی ؟! اونم به خاطر رادمهر!-(دستشو روی گونه ام کشید ، یه دفعه یه حرفی از دهنم پرین )کسی به اسم امید رو میشناسین ؟!(اخم هاش تو هم رفت ، مسیر نگاهش رو عوض کرد )فرزام-آره-اون کیه؟!فرزام-برای چی میخوای بدونی ؟!-برای اینکه جواب سوال هام رو پیدا کنم!فرزام-برادر ستاره!جوابتو گرفتی ؟!-(چقدر تند باهام حرف زد، ازم فاصله گرفت ) من حرف بدی زدم؟! فرزام-نهدر مورد رادمهر هم خودتو ناراحت نکن-شایان اینجاست؟! فرزام-میخوای بهش بگم بیاد پیشت؟! -(بهم نگاه نمیکرد برای همین من نفهمیدم حالت صورتش چطوره، اما از روی صداش فکر کردم که از حرفم ناراحت شد)نه نمیخوام چیزی بگین! میشه اطراف اینجارو بهم نشون بدین؟!فرزام-خسته نیستی ؟! -نه!(با این کار میخواستم بیشتر در مورد امید اطلاعات بدست بیارم، اونم آروم برگشت طرفم )فرزام-نمیخوای لباس گرمتر بپوشی؟!-کلاهم رو بیشتر روی گوش هام کشیدم ) نه! لباسام گرمه -فرزام خیله خببریم-(با سرش به سمت جنگل اشاره کرد و خودش سریع راه افتاد )*******************-(هر چقدر بیشتر به سمت جنگل میرفتیم به نظرم تاریکتر میومد، البته هوا هم یکم گرفته بود ، شاید به خاطر اون بود! فرزام جلوتر از من مثل بچه کوچیکا جست و خیز میکرد ، هر از گاهی برمیگشت و به من یه نگاهی مینداخت)به نظرتون اینجا خیلی تاریک نشده؟!فرزام-نگو ترسیدی که باورم نمیشه-من نترسیدم ، فقط !!! ( همچین راه میرفت که انگار رو هواست ، اونوقت من بدبخت یه سره جلوی پاهام سنگ و چوب و گل و ... سبز میشد )اه ... خسته شدم دیگه ، میشه برگردیم؟!(همونجا وایستاد و برگشت سمت من )فرزام-سایه؟!-ب... له ... از هر چی سنگه بدم میاد !فرزام-تو میدونی چیکار میتونی انجام بدی ؟!؟! -(اینم با این سوالاش ! ) میتونم راه برم، حرف بزنم ....فرزام-منظورم در مقابل آدم های مثل ما هستش !؟-(دیگه کاملا بهم نزدیک شده بودیم ! ) من هیچ چیز خاصی توی خودم در مقابل شماها نمیبینمفرزام-من یه تئوری دارم !البته همه منو مسخره کردن اما ، به حرف هام اعتقاد دارم-(قضیه داشت جالب میشد ) خب!تئوریتون چیه؟!فرزام-اینکه تو یه آینه هستی در مقابل ما-ببخشید؟! آینه؟!(انگار هیجان زده شده باشه ، شروع کرد با تکون دادن دستاش حرف زدن )ببین! من چند بار امتحان کردم ، هر دفعه که میخوام ذهن تورو ببینم ، خودمم دچار سر درد میشم! در مقابل تو اینجوری هستم ، اما بقیه آدم ها هیچ تاثیری روی من ندارنفرزاد هم همین طور هستش ، اصولا دیگران متوجه نمیشن که اون میتونه فکر کردناشونو بشنوه ، اما تو میشیدر مورد شیرین ، تو دست اونو خورد کردی ، بلایی که اون میتونه با بوجود آوردن حس بدبختی و در و غم و ... سر دیگران بیارهفرشاد ! هیچ کسی نمیتونه متوجه بشه که روح اون از بدنش جدا شده!اما تو شدی!!! -(حرف هاش یکم گیج کننده بود ) اما بزرگ گفت که!فرزام-اونو ولش کن! حرف های بزرگ همیشه هم درست نیست، ما باید بهش احترام بذاریم ، اما قرار نیست که هر چی اون گفت رو بدون فکر قبول کنیماون دلش میخواد در مورد تو اینطوری فکر کنهمن با یه مورد امتحان دیگه میتونم به تو ثابت کنم حرفی که میزنم درسته-(چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد ، راستش یکم ترسیدم ) میخواین چیکار کنین؟!فرزام-رادمهر؟! میشه بیای بیرون ؟!-(با این حرفش ، اول چند ثانیه گیج شدم، اما بعدش مسیر نگاه فرزام رو دنبال کردم و به پشت سر خودم که به یه نقطه تاریک منتهی میشد خیره شدم ،بوته ها یکم تکون خوردنو از بین اون ها یه چیزی بیرون اومد )رادمهر-من اینجام! -(برگشتم به طرف صدا! اون پیش فرزام ایستاده بود )اما! (با دستم به اون سمت اشاره کردم )فرزام-الان میفهمی که اون چه توانایی داره-(صدای رعد و برق منو از جا پروند، فرزام بهم لبخند زد) فرزام-اگه تونستی منو بگیری!-(یه دفعه شروع به دویدن کرد و رفت سمت بوته ها...)کجا رفتی؟!فرزام؟!(آروم آروم شروع کردم مسیری که اون رفته رو دنبال کردن ! اما بارون شروع به باریدن کرد، یه بارون تند و رگباری !هر طرف رو نگاه کردم فرزام رو ندیدم )فرزام؟!را ...رادرادمهر؟! (چی شده؟! اونا که الان اینجا بودن )(اون چی بود؟!یه چیزی وسط درخت ها تکون خورد )فرزام؟!فرزام؟!(اومد بیرونامکان نداره!)نه(مسیر حرکتم درست برعکس شد ، پاهام عقب عقب میرفتن !روبروم یه سگ بودهمون سگ سیاهی که به پریناز حمله کرد ! )تو اینجا چیکار میکنی؟!(سگ پارس کرد و یه دفعه بهم حمله کرد و افتاد روی من !برای دفاع از خودم دستم رو جلوی صورتم گرفتم ! اما دستم رو گاز گرفت !از شدت درد جیغ کشیدم فقط جیغ )*****************فرزام-سایه؟!سایه؟! چیزی نیست !سایه؟! -(صدای جیغ خودم هنوز توی سرم میپیچید ! اما ! امامن توی بغل فرزام بودم )اینجا چه خبره؟!فرزام-تموم شد!-(یکم من رو از خودش جدا کرد! )فرزام-الان حالت خوبه؟!-آره ... ( به آرومی ار بغلش بیرون اومدم )چی شد!چه اتفاقی افتاد؟!فرزام-همه چیرو برات میگم ، اول بذار تورو ببرم توی خونه و بعدش برم دنبال رادمهر!-(با خستگیه تمام چشم چرخوندمو دیدم درست روبروی دره خونه هستیم ) ما کی اومدیم اینجا؟!فرزام-خیلی تند میدوییدی ! حتی من هم به زور بهت رسیدم -(به کمک فرزام رفتم داخل خونه ، منو از پله ها بالا برد و به اولین اتاق که رسید ، من رو داخل برد )فرزام-خیلی زود برمیگردمحالا استراحت کن جوجه -باشه (با بیحالی وسط اتاق ایستاده بودم ، فرزام به سرعت خارج شد و رفت )اونجا چه خبر شده بود !(چشمم به تخت بزرگ توی اتاق افتاد، خودمو پرت کردم روش )********************* 

  
  
  
  دوباره صدای رعد و برق میاد....بارون همینطور شدید می باره ... صدای پارس سگ از دور شنیده میشه ... چهره فرزام میاد جلوی چشمم.- تو استراحت کن تا من برم دنبال ...بقیه ی جمله اش رو نمی فهمم. نمیدونم که اونجا چیه؟! یه چیزی بین بوته هاست که داره برق میزنه...-ساااایه؟!با هیجان زیاد میرم سمتی که صدام کرد. تنها چیزی که میبینم یه پتو؟!امااما...پتو داره تکون میخوره!!!!! -سایه؟!بازم صدام می کنه ،به پشت سرم نگاه میکنم !رادمهر رو میبینم!!!کت و شلوار کاملا سفید تنش کرده، با یه پاپیون سفید به یقه اش ، حتی کفش هاش هم سفیده! موهاش کوتاه تر و مرتب ترشده.رادمهر: بهش دست نزن.همین طور که خیره اش شدم میبینم که چرا دیگه از این آدم بدم نمیاد؟! یه جورایی دلم میخواد بهش نگاه کنم.اما چی گفت؟! - به چی دست نزنم؟!رادمهر: به همون چیزی که تو رو کشونده اینجا!دوباره نگاه به همون پتو کردم !- اما خیلی پتوی خوشگلیه! ببین چقدرکوچولوه ... عینه پتوی بچه های نوزاده! میدونم که تمام این حرف ها رو با لبخندمیگم ! رادمهر آروم آروم میاد نزدیکم.رادمهر- بیا از اینجابریم.با هر قدمی که اون بر میداره ، میتونم بفهمم که ضربان قلبم داره زیاد تر میشه.- رادمهر ببین! اونداره تکون میخوره! انگار یه چیزی زیرش هست!با دستم به پتویی که بین بوته هاست اشاره میکنم . رادمهر-بیا با من بریم سایه!یه صدایی شنیدم ، با مکث رو به رادمهر کردم و گفتم:- توام شنیدی ؟! ببین!انگار یه بچه است!رادمهر-سایه؟! به من نگاه کن!بهش نگاه میکنم،اما .. اما دیگه نمیبینمش ، تمام فکرم پیش اون چیزیه که بین بوته هاست . - اگه بچه باشه تو این هوا سردش میشه! رفتم سمت اون پتو ، خم شدم و روی زانوهام نشستم تا بتونم بهتراونو نگاه کنم.- ببین! انگار روی پتو یه چیزی نوشته!دستمو گذاشتم روی پتو و شروع کردم به دست کشیدن روش ! روش با پولک های ریز و درشت نوشته بودن " راستین "با این کار من صدای اون چیزی که زیره پتو هست بلندتر شد .- مطمئنم این یه بچه است ! اما چرا زیره این بارون خیس نشده؟!این پتو خشک خشکه!یه دفعه یادم افتاد که رادمهر هم اصلا خیس نشده ! حتی خود من هم خیس نشدم !!! ابروهام با تعجب بالا رفت! رادمهر با لحن آمرانه ای گفت : اینا اصلا مهم نیست ، تو باید همین الان با من بیای.- اما این بچه!رادمهر با خشم گفت: به تو ربطی نداره که بفهمی زیره اون چیه؟!- اما هر چی که باشه ، تو این هوا یخ میزنه!با دستم کنار پتو رو گرفتم و یواش یواش بلندش کردم! یه دفعه دست رادمهرو روی مچ دستم حس کردم !اما توجه ای نکردمو تو یه حرکت پتوروبلند کردم! با صدای بلندی که حتی برای خودمم عجیب بود گفتم :خدای من!!!!!!!!!از ترس عقب پریدم که با این کار توی بغل رادمهر افتادم!حس کردم توی معده ام آشوبی به پا شده!اونجا یه چیزی رو زمین افتاده بود درحالیکه روی اون پر بود از کرم های ریز و درشتی که بالا و پایین میرفتن!وچیزی که اون زیر خوابیده بود،یه بچه بود! - اون یه بچهاست!بچه است! بچه است! ******************-سایه ؟!سایه؟!شایان یه کاری بکن!در حالیکه توی خلسه ام، حس می کنم هنوز اون بچه هست! اما دیگه رادمهر نیست! صدای فرزام میاد!حالا همه جا گرم شده! دیگه سرد نیست!به بوته ها نگاه میکنم!جای اون بچه یه بوته ی گل سرخ قرارگرفته! حالا دیگه گرمه...خیلی گرمم شده...تشنم شده...آب میخوام...با صدای کم جونی گفتم : آبشایان رو به فرزام گفت: بیشتر از این گرمش کنم یه بلایی سرش میاد!فرزام- داره به هوش میاد!صدا هاشون رو میشنیدم.اما خیلی تشنه تر از اون بودم که بتونم به حرفاشون فکر کنم.یه دفعه حس خنک بودن بهم دست داد! همه جام خیس شد ! خیسی آب رو روی پوست دست هام هم احساس میکردم ، قطرات آب روی صورت و موهام میریخت ! دلم میخواست بدونم کجا هستم! فرزام- سایه؟! خوبی ؟!شایان- آروم آروم چشم هات رو بازکن.همون کار و کردم! خیلی آروم چشم باز کردم ! اما قطرات آب مانع باز شدن چشمم میشد ! یه دفعه حس کردم دیگه چیزی روی صورتم نمی ریزه.شایان- حالا چشم هات رو باز کن.وقتی چشم باز کردم ! دیدم روی زمین هستم در حالیکه از کمر به بالام توی بغل فرزام هستش و شایان بالای سر من ایستاده وکتش رو یه جوری اون بالا گرفته که بارون روی من نریزه.- من کجام؟!انگار وسط جنگل بودم! اما !اما من که با فرزام رفته بودم توی خونه !!!!! فرزام-میدونم خیلی سوال برات پیش اومده!خیلی متاسفم که خواستم با این آزمایش به بقیه ثابت کنم که تو میتونی با نیرو های خودمون ما رو از بین ببری!شایان-این بی عقلی فقط از تو و او رادمهر برمیاد!رادمهر!... یادم افتاد اون توی خواب با من بود! - حالا اون کجاست؟!شایان با سر اشاره کرد و گفت: اونجاست! اون روی زمین افتاده بود و مثل کسی که درد میکشه به خودش میپیچید! - این چش شده؟!فرزام-نمیدونم چه بلایی سرش آوردی ! ولی هر چی که بود بدجوری بهمش ریخته.شایان- یه چیزی رو نمیفهمم، اون خیلی وقت بود که دیگه تمرکز نمیکرد رو سایه، اما سایه بازم بیهوش بود!!!! انقدر سر درد داشتم که نمیتونستم روی حرف هاشون تمرکز کنم! فرزام زیره بغلم رو گرفت و من و بلند کرد.فرزام- بهتره اول بریم خونه تا بعدبفهمیم جریان چی بوده! دوباره چشمم به رادمهر افتاد که تقریبا دیگه بی حرکت روی زمین افتاده بود .- پس اون چی ؟!شایان-الان عصبانی هستش!- چرا؟! شایان-نمیدونیمیهو سرم گیجرفت.فرزام- چی شد ؟! میتونی راه بری؟!- حالم اصلا خوب نیست!شایان-بهتره کولش کنی! اینجوری بهتره! فرزام- اما خیس میشه!شایان- با اون همه انرژی که از من گرفته مطمئن باش سرما نمیخوره، فقط لباساش خیس میشن!منم ببینم میتونم اینو بیارمش!!!!فرزام-باشه ! به کمک شایان ، فرزام منو کولم کرد! انقدر خسته بودم که تا خونه هیچ حرفی نزدمو چشمامم بستم.وقتی بیدار شدم دیدم لباس هام تنم نیست ! فقط یه لباس خواب بلند و گشاد به تن داشتم! کم مونده بود سکته کنم ! واسه اینکه معلوم نبود کی لباسم رو عوض کرده!تو همون موقع بود که دره اتاق زده شد و یه دختر ریزه میزه که موهای بلند مشکی داشت اومد تو.-سلام! بیدار شدی؟!من یاس هستم! برادر زاده ی شایان!امروز ظهر رسیدم!انقدر تند تند حرف میزد که نصف حرف هاش رو نفهمیدم.-یاس؟!درسته؟!یاس-آره عزیرم-با لبخند گفتم : پس چرا دمه در وایستادی!؟یاس-وااااااااااااای ... تو خیلی دختر راحتی هستی ! نه!؟من همیشه خیلی زیادی با بقیه صمیمی میشم! همیشه هم سر این قضیه ضرر میکنم اما همون لحظه ای که دیدمت ازت خوشم اومد.در حال حرف زدن بهم نزدیک شد! غیر بینیه پهن و گوش های بزرگش ، دیگه هیچ عیبی توی صورتش نبود! چشم هاش قهوه ایه روشن! ابروهای شمشیری مشکی ! موهای بلند مشکی که تا روی کمرش میرسیدن ! لبهای درشت و خوشرنگ! یه خال قشنگ گوشه لبش! یه پلیور قهوه ای بلند با شلوار مشکی و پوتین های پاشنه بلند قهوه ای پوشیده بود.- تو میدونی کی لباس هام رو عوض کرد؟!یاس- من!انگار نفسم بالا اومد! با یه نفس عمیق گفتم : راست میگی؟!یاس- آره! ببین ! اون موقع که تو رو روی کول فرزام دیدم، خیس خیس بودی! آوردمت توی اتاق قدیمیه رادمهر ! از لباس خواب های زن خدابیامورزش یکی روبرداشتم!البته بگم ها! اونیکه تو پوشیدی آخرین لباس خوابش بود! همونیکه شب قبل مرگش پوشیده بود! یه جوری شدم! لباس خواب یه مرده!وااااییی ..... موهای تنم بلند شدن! رومو برگردوندم یه طرف دیگه، با اینکه به یاس توجه نمیکردم ،اما اون یه ریز ور ور میکرد.- ببین میشه منو ببری توی اتاق خودم!؟ میخوام یه دوش بگیرم!یاس- متاسفانه نمیشه!در حالیکه داشتم از روی تخت پایین میومدم با تعجب گفتم :چرا؟! یاس- خب...آخه...کلید این اتاق توی دسته کلیدت بود!یعنی تو میتونی فقط اینجا بمونی!به قول بزرگ! خونه به تو اجازه داده توی این اتاق بمونی!- اما اینجا اتاق یه زن مرده است!یاس-ببین یه چیزی میگم! اما بین خودمون بمونه!من شنیدم که کلید این اتاق رو رادمهر و زنش بعد ازدواج تونستن از بزرگ بگیرن! اما تو الان تونستی بیای توی این اتاق.این اتاق برای مادر بزرگه ، بزرگ بوده!همچین با هیجان و تند تند حرف میزنه که انگار چه اتفاقی رو داره تعریف میکنه! - اه...حالا من باید چیکار کنم؟!یاس- تو از این به بعد اینجا میمونی! منم تو اتاق کناریت هستم!اتاقی که برای بابای خدابیامورزم بوده!-خیله خب خیله خب!دیگه کلافه شده بودم از دستش.- میشه بگی ساک من کجاست؟! میخوام دوش بگیرم!!! یاس- تو برو توی حموم ، من لباسات رو بهت میدم!این دختره خله!؟ چقدر الکی خوشه! - مزاحمت نمیشم!یاس- مزاحم نیستی عزیزم! خودم دلم میخواد کمکت کنم! حالام برو حمومبا دست به یه در اشاره کرد! برای اطمینان بازم گفتم: اونجاست؟!یاس- آره! تا تو برگردی یه چیزی هم میارم تا بخوری!- چقدرم لباسه گشاده!!!؟؟؟ نه؟! یاس-آخه اون حامله بود وقتی که کشته شد! اینم آخرین لباسشه! 
یخ کردم! وسط راه رفتنم وایستادم! یکم که به خودم مسلط شده آروم آروم رفتم سمت حمام. 
  
  
  
  
خوب شد حوله اینجا برام گذاشتن وگرنه باید این دختره خله رو صدا میکردم و دوباره یه سری حرف میزد! خداروشکر که حوله یه وسیله شخصیه و مال یکی دیگرو نمیدن آدم بپوشه! موهام رو خیس خیس دورم ریختم ، عاشق این حرکتم که آب از روی موهام بریزه روی تنم!- خب من چیکار کنم که یکم تعطیلم!با دست جلو دهنمو گرفتم.- !وایییی!!!! دوباره بلند فکر کردم! صدام بیشتر خنده دارشده بود! برای همین یواش زدم زیره خنده! - خدا کنه این دختره اینجا نباشه.از ترسم آروم آروم حرف میزدم که کسی نشنوه!یاس- سایه ؟! چقدرطولش دادی! بیا بیرون دیگه!اااااااااااااااااااااااه.. .گندش بزنن! انقدر از آدم های سیریش بدم میاد! عینه کنه است! برو بیرون دیگه !- دارم میام عزیزم (آره جون خودم!عزیزم !!! )یاس- پس من برم به عمو بگم نیم ساعته دیگه پایین هستیم! باشه!-ای ولیاس- چی گفتی ؟!-باشه ،تو برو منم میام.آهاااااااااااااااان ... صدای در اتاق هم اومد! دمت گرم عمو جان! بالاخره به بهانه تو رفت بیرون!خب از حموم اومدم بیرون.- ای خدا چقدر حال میده آدم با خودش بلند حرف بزنه!خیله خب ببینم این دختره برام چی گذاشته؟!لباس هام روی تخت بود ! خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم.ایول چه اتاق باحالیه! چه آینه هایی هم داره ..از هر سه وجه آدم رو نشون میده!- آینه...آینـــــه ....بگو کی از همه زیباتره؟!همین طور که از تو آینه به خودم نگاه میکردم یه چیزی یادم افتاد!فرزام به من گفت تو آینه هستی!آینه ی ما !یه جرقه روشن شد تو ذهنم .خب اگه من آینه ی اونها هستم ، یعنی میتونم تصویر خودشون رو نشون بدم! یعنی اینکه، من هم میتونم ذهن فرزام رو ببینم؟! یا مثل فرشاد وقتی بیهوش میشم روحم پرواز کنه!؟کنار تخت نشستمو به منظره بیرون خیره شدم!این اتاق به نظرم یه جورایی کاملا با سلیقه من همخونی داشت! کاغذ دیواری های آبی با گل های خیلی ریزه صورتی ! پرده های بلند که روی زمین کشیده شده بودن و به رنگ بنفش و صورتی بودن ! فقط دو تا صندلی روبروی پنجره قدیه اتاق بود و یه میز تحریر که گوشه اتاق بود!حتی تخت اتاق هم یه نفره بود .- مثل اینکه واقعا این اتاق دیگه برای منه! وگرنه چرا تخت اتاق یه نفره است!صدای در منو به خودم آورد .-با صدای آرومی گفتم : بله؟!-میشه بیام توعزیزم؟!اه ، بازم کنه اومد !- آره عزیزم ، بفرمایین!(چقدر هم با آدم رله حرف میزنه)یاس- اینم یه چیز سبک که با هم بخوریم!سینی رو گذاشت روی تخت. یاس- بیا !خودم درستشون کردم!- خیلی گشنه ام شده! دستت دردنکنه.کفش هام رو در آروردمو روی تخت نشستم.یاس- بذار موقع خوردن به سوال هات جواب بدم!من یاس هستمتنها فرزند پدر و مادرم! اونا خیلی سال هست که فوت شدن.میگم فوت! چون واقعا یه حادثه طبیعی بود! هواپیماشون سقوط کرد! من پیش عمو بزرگ شدم تا 18 سالگیم که رفتم دانشگاه ! بعد از اون از اینجا رفتم! الان هم خیلی وقته که درسم تموم شده اما ترجیح میدادم دور از اینجا باشم، چون وقتی بین مردم عادی باشی مجبور نیستی به واقعیت وجودیه خودت اعتراف کنی یا لااقل من اینجوری هستم!در حالیکه لقمه ی املتم رو میخوردم بهش گوش میدادم! اون خیلی آرومتر شده بود.یاس با تاسف سرشو تکون داد و گفت: باهر آدمی که سره راهم قرار گرفت به بن بست خوردم! چون نمیتونستم ازشون مخفی کنم که چه نیرویی دارم!خب...اونا هم نمیتونستن من رو تحمل کنن!- می تونم بپرسم تو چه نیروی یداری؟!یاس- من میتونم با ارواح ارتباط برقرارکنم!یه جورایی نزدیک بود لقمه توی گلوم گیر کنه! با زور قورتش دادم.ارواح؟!یاس با آرامش گفت: اوهوم! اما خیلی بده!البته من از اولش آمادگی داشتم چون عمو بهم اخطار داده بود ! این یکی از توانایی هایی بود که توی خاندان ما ارثی هستش ، ولی دفعه اول واقعا ترسیدم!به هر کی گفتم میتونم چه کاری انجام بدم فکر کرد که دیوونه ام! دیگه نمیتونستم محیط کارم رو تحمل کنم! اونجا نزدیک یه قبرستون بود و من نمیتونستم اونجابمونم!برای همین تصمیم گرفتم برگردم....!که برگشتنم هم با اومدن شماها یکی شد! تازه رسیده بودم که تورو توی اون حال دیدم!من دیگه غذام تموم شده بود! - میشه یه سوالی ازت بپرسم؟!یاس با لبخند گفت : آره.با صدای آرومی گفتم: توی این اتاق روح هست؟!یاس- نه!چطور مگه ؟!-آخه تو خونه عظیمی ها که بودم ، من روح شراره رو دیدم!یاس- این خیلی طبیعیه که ارواح بعضی وقت ها توی خونه های خودشون پیدا بشن!اما مطمئن باش که هیچ اذیتی ندارن!- میدونم اما من خیلی ترسیدم.یاس با پوزخند گفت: ترسیدن اصلیه ما مونده!بزرگ به تمام کسایی که طرف ما هستن خبر داده که بیان اینجا! به زودی درگیریه بدی بین ماها اتفاق میوفته ..-منظورت از این ما کیه؟! یا کیا هستن؟!همش همه در مورد اون ها حرف میزنن!!!یاس- ببین... توضیح این موضوع خیلی سخته! راستش یه جورایی به من ماموریت دادن که این داستان رو برات تعریف کنم!پس لطفا با دقت به حرف هام گوش بده ! از روی تخت بلند شد و رفت سمت پنجره ! اونو باز کرد، خیلی آروم روی صندلی نشست.یاس پس از کمی سکوت شروع کرد: این موضوع برمی گرده به سال های سال پیش!زمانیکه پدر بزرگ ما با پدر بزرگ اون ها، شریک بود ! در واقعا برادرهایی که شریک تجاریه هم بودن! یکی میتونست تشخیص بده که طرف مقابل دروغ میگه یا نه!و اون یکی قدرت حدس خیلی بالایی داشت!از اون زمان تا به حال از یکی به اسم برادر خوب و از اون یکی به عنوان برادر بد یاد میشهاونا سره مردم رو کلاه میذاشتنو از این راه پول خیلی کلانی نصیبشون شده بود! تا اینکه یه روز یه زنی سره راه اینا قرار میگیره!اون زن میگه که حاضره تمام دارو ندارش رو در اختیار اون ها قرار بده اما اون ها انتقام اون رو از یه مرد دیگه بگیرن!اون مرد، تمام خانواده ی اون زن بیچاره رو از بین برده بوده و چیزی توی این دنیا براش باقی نمونده بود ، فقط یه چیز داشت اونم حس انتقام ...برادر خوب یعنی اون بزرگتره که حس دروغ سنجی داشت قبول میکنه.اما اون یکی برادر بد میگه نه!ولی به یک شرط میگه قبول می کنم که اون هم اینکه از زن میخواد که براش مجلس گرم کنه یا در واقع وسایل عیش و نوش مشتری های اون دوتا برادر رو فراهم کنه تا اونا این کار رو براش انجام بدن!اون زن قبول نمیکنه! اما میگه حاضره تنها دارایی باقی مونده از پدرش رو که یه تاج ، دستبند ، گوشواره، گردنبند ، انگشتر و گل سینه هست رو به اونها بده!اما برادر بد زیره بار نمیره، از یه طرف هم طمع بدست آوردن اون جواهرات دست از سرش بر نمیداشت!واسه همین ، شبونه میره و تاج و دستبند و گل سینه رو برمیداره! ولی مابقی رو نمیتونه پیدا کنهزن فرداش به سراغ اونها میاد و میگه شماها این کار رو کردین!چون تنها کسایی که تا به الان این جواهرات رو دیدن شماها هستین.هر دوتا بردار میزنن زیرش.اون زن هر چقدر ناله و گریه میکنه به خرج برادر دزده نمیره!میگه اون ارثیه پدرم هستش تنها چیزی که توی دنیا دارم!اون جواهرات طلسم شده هستن ، اگه در کنار هم نباشن معلوم نیست چه اتفاقاتی برای صاحبشون بیوفته...اما بازم هیچ کدوم قبول نمیکنن !اما اون زن میبینه برادر خوبه خیلی خوش اخلاق تر و مهربون تره،برای همین باهاش کلی حرف میزنه و میگه کسی که اون قطعه هارو برداشته در آینده دچار دردسر میشه ممکنه هر اتفاقی براش بیوفته.اون یکی برادر دلش به رحم میاد از ترس اینکه بلایی سره برادرش نیاد و میره سراغ اون زن و میگه برادرم داره دروغ میگه ، اونا رو اون برداشته!من پولشون رو به تو میدم! خودم هم کمک میکنم تا از اون مرد انتقام بگیری! ولی بدون کمک برادرش نمیتونسته کاری انجام بده ، بلاخره با هر کلکی برادرشو راضی میکنه تا سره اون مرد رو کلاه بذارن و اونو به خاک سیاه بشونن!برادر خوبه بعد گرفتن انتقام به سراغ زن میره!اما میبینه که اون زن توی بستر مرگ افتاده!تو آخرین لحظه های مرگش طبق قولش سه قطعه دیگرو به اون برادر خوب میده و میگه این سه تا قطعه دارای یه طلسم خیلی قوی هستن! طلسمی که به اون مرد و بچه هاش نیروهای خاصی روخواهند بخشید و همینطور اون سه قطعه دیگه که دزدیده شدند دارای طلسم هایی هستن که اونها هم تواناییهای خاصی رو به همراه دارن اما یه نفرین توی تاج هست ! هیچکسی نمیدونه تاج به تنهایی چه نفرینی داره! اونو آینده معلوم میکنه!و هر کسی هم با اون ها هم پیمان بشه به همین سرنوشت دچار میشه! این نفرین در صورتی باطل میشه که تمام قطعات در کنار هم باشن، اما این کنار هم بودن برای کسایی که آدم های بدذاتی باشن خیلی خطرناکه ، میتونن از اون بر علیه دیگران استفاده کنن!حرف هاش تموم شد ، من خودم رو در حالی پیدا کردم که درست روبروش روی صندلی نشستم و دارم به حرف هاش گوش میدم..- خب بعدش چی شد؟!یاس- ظاهرا از اون موقع به بعد بوده که توانایی برادر خوب و بد بیشتر میشه ، اما سال ها بعد در حالیکه هر دو نفرین رو فراموش کرده بودن ، میبینن که بچه هاشون یکم عجیب و غریب شدن ، بچه های برادر خوب بدون مشکل با نیروهاشون زندگی میکنن و بچه های برادر بده همه گی توی سن های کم میمیرن.- بیچاره ها...یاس-آره،برادر خوب تصمیم میگیره که تمام قطعه هایی که دستش هست رو به برادر بد بده تا از مرگ بچه هاش جلوگیری کنه ، اما این کار اون نتیجه خیلی بدی به همراه داشت، برادر بد وقتی دستش به تمام قطعات رسید اولین کاری که کرد این بود که چشم های برادر خوب رو کور کنه! تا دیگه نتونه دروغ گو بودن یا نبودن دیگران رو تشخیص بده!بعده اون افتاد به دنبال بچه های برادر خوب تا اون ها رو هم بکشه!توی این وضعیت تنها کاری که برادر خوب انجام داد ، استخدام چند دزدبود تا بتونن اون سه قطعه رو براش برگردونن ، اما این وسط یه اتفاقی افتاد! دزدها چهار قطعه رو از برادر بد دزدین ، ولی سه قطعه تحویل برادر خوب شد، یعنی یه قطعه گمشد!!!!!-خب ! الان دعوای شماها سره جواهراته؟!یاس-ما با کسی دعوا نداریم! هیچ کدوم از ماها نمیخوایم به کسی آسیبی برسونیم، اون ها هستن که به هر طریقی میخوان که جواهرات رو داشته باشن، و این وسط هر دو خانواده میخوان که اون قطعه گم شده رو زودتر پیدا کنن! -چی گم شد؟!یاس-گل سینه زمرد! نقاشیش توی اتاق عمو هست، از خیلی قدیم اونو نسل به نسل به ما رسوندن تا پیداش کنیمخیلی با احتیاط شروع کردم به پرسیدن: تو تا به حال همه قطعه ها رو دیدی؟!یاس- نه!تا به امروز هیچ کدوم از قطعه ها رو ندیدم، خانواده مادر واقع نقل کننده این داستان برای بچه هایی هستن که با نیروهای خاص به دنیا میان!حرفش برام خیلی جالب بود .- مگه بین شماها کسی هم هست که نیروی خاصی نداشته باشه؟!یاس- آره- واقـــعا؟!یاس-من غیر رادمهر 3 تا پسر عموی دیگه هم دارم ، اونها هیچ نیرویی ندارن و خیلی راحت دارن زندگی میکنن.- باورم نمیشه!یاس- خیلی از ماها هستیم که هیچ نیرویی نداریم! توی خانواده ما از قدیم هم رسم بوده دختر ها و پس هامون تا قبل 25 سال ازدواج نمیکردن ،چون ممکن بوده تا قبل اون سن نیروهاشون رو بدست بیارن-چرا 25 ؟!یاس-چون اون برادر خوب توی سن 25 سالگی جواهرات رو بدست آورد و نیروی دروغ سنجیش خیلی خیلی قوی شد، اگه تا قبل اون به صورت یه حس یا حدس بود ، بعده اون یه جزء جدا نشدنی از اون شد!و برادر بد هم توی سن 23 سالگی !- به نظرت یکم داستان بچه گانه نیست؟!یاس- تمام اتفاقات بد با یه داستان بچه گانه شروع میشن!اما ما آدم ها اون ها رو تا اونجا که میشه جدی میکنیم!میدونی چند نفر از این دو تا خانواده توی این سال ها کشته شدن؟!چشم هام رو بستم ! یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم جمله ای که تو ذهنم هست رو بیان کنم ، توی همون حالت بهش گفتم : اگه این جواهرات در کنار هم باشن چه اتفاقی میوفته؟!یاس- امیدواریم که این ماجراها بالاخره تموم بشه!- امیدوارین؟!یاس-هیچ کسی تا به الان اونارو کنار هم نذاشته، اولین وآخرین بار منجر به کور شدن جد ما شد! چشم هام رو باز کردم و گفتم: پس چرا میخواین کنار هم باشن؟!یاس- ما نمیخوایم!اونا میخوان!اونا میخوان طلسم از روشون برداشته بشه.اون خانواده تا به حال میانسالی رو تجربه نکردن.-خب بهشون بدین!یاس- تو هنوز یه چیزیرو نمیدونی!-چیرو؟!یاس- غیره قطعه اصلی که اون گل سینه هست! تاج هم گمشدهچند سال پیش دو خانواده تصمیم به صلح گرفتن و قرار شد یه جایی جمع بشن تا تصمیم گیری برای پیدا کردن قطعه گمشده انجام بشه! حتی گروه جستجو هم تشکیل شد اما از هر دو طرف بودن کسایی که مخالف پیدا شدن قطعه ها هستن! -چرا؟!یاس-برای اینکه احتمال خیلی زیاد با قرار گرفتن اونهاکنار هم نیروهای ما از بین میره.البته این بهترین آرزوی ماهستش.-چرا اونا مخالفن؟!یاس-خودت یکم صبر کنی متوجه میشی!اما اونا دارن روی ماها تاثیر میذارن ، میخوان که مارو طرف خودشون بکشن.- مگه شماها نمیدونین اونا چه خواسته ای دارن؟!یاس- یکی مثل ستاره با علم به این موضوع درگیر اونا شد !یکی مثل شیرین به خاطر یه ماجرای عاشقانه ! 
  
  
  
  
به اینجا که رسید یه نفس عمیق کشید و نگاهشو به زمین دوخت ، بعد چند دقیقه سکوت با یه آه بلند نگاهش رو به صورت من انداخت.یاس- خیله خب، من تااونجا که باید یه سری چیزهارو برات گفتم.بعد دو تا دستاشو بهم کوبید و گفت: حالا بیا بریم یکم به خودمون برسیم که امشب کلی پسر رنگارنگ اینجاهستن.- ای وااااااای دوباره شروع کرد به تند تند حرف زدن ، در حالیکه داشت از روی صندلی بلند میشد بهش گفتم: یاس؟!یاس- هوم؟!- اونا چه شکلین؟!با یه قیافه ی متعجب بهم نگاه کرد.یاس- کیا؟!- همون ... اونا! با این حرفم یه لبخند بزرگ روی لب هاش اومد ، دوباره روبروم نشست.یاس- مثل من و تو عادی هستن! کاملاعادی، ببینم تو از چی میترسی؟!دستام رو توی دستاش گرفت.یاس- به من نگاه کن سایه.من بهت قول میدم ،اونا الان برای ما هیچ خطری ندارن.در حالیکه نگرانی تو صدام موج میزد گفتم: از کجا انقدر مطمئنی! ببین نمیخوام نشون بدم خیلی ترسو هستم ، اما من دنیای شمارو نمیشناسم، یه دختری مثل من که هنوزم فکر میکرد 10 سالشه ، یکی از بزرگترین تفریحاتش دیدن کارتون بود !! یه دفعه وسط یه همچین ماجرایی میوفته!یاس- من همونقدر به این قضیه که اونا برای ما هیچ خطری ندارن ، مطمئن هستم که میتونم قسم بخورم این انگشتری که دسته تو هست، یکی از اون قطعه هاست.با این حرف دستشو به سمت انگشت من برد و انگشتر رو لمس کرد.یاس- ما میتونیم با کمک هم همه چیرو تغییر بدیم.الان خیلی چیزها با گذشته فرق کرده.- مثلا چه فرقی؟!یاس- خودمم نمیدونم کی، اما امشب میخوان گروه هارو تشکیل بدن.- گروه؟!یاس- آره!!!باتعجب نگاهم میکرد ...یاس- کسی بهت چیزی نگفته؟!- نه!!!!یاس- خیله خب پاشو با هم بریم توی اتاق من تا برای امشب حاضر بشیم، خیلی ها امشب اینجان.دست من روگرفتو دنبال خودش کشوند طرف در اتاق.- کجا میریم؟!یاس با خنده گفت: اتاق من دیگه! اینجا که هیچی پیدا نمیشه..وقتی که قدم داخل اتاقش گذاشتم داشتم سکته میکردم! - اینجا چقدر بهم ریخته است!!!!!!!!!!!!!!یاس- آره...من خیلی شلخته ام!!!کارش از خیلی گذشته! از درو دیوار اتاق لباس آویزون بود ، تمام کف اتاق پر بود از کاغذ ، و انگار که به جای تشکش روی زمین خوابیده باشه ! هر چی روی تخت بود ، الان روی زمین بود.یاس- بیا بشین اینجا تا یکم موهاتو درست کنم ، هرچند موهات خودش حالت دار هست ، فقط یکم مدل بهشون میدم.دست منو کشید و برد سمت میز آرایشش.تا نشستم مشغول شد به حرف زدن.یاس- امشب خیلی ها اینجا هستن ، قراره دوتا گروه بشیم تا با هم دنبال اون گل سینه بگردیم!عمو میگه احتمالا دو تا گروه 7 نفره هستیم که مجموعا 14 نفرمیشیم.7تا از ما 7 تا ازاونا- چقدر مطمئنی که یکی ازاون ها هستی!! من از توی آینه داشتم به حرکات ماهرانه دستای اون نگاه میکردم ، با این حرف من توی آینه بهم خیره شد ، تونستم برق شادی رو توی چشماش ببینم .یاس- مطمئنم ! چون فقط من هستم که توانایی ارتباط با ارواح رو دارم.- آهان!یاس- راستی... تو چند... سالته؟!- 25 سالمه .یاس- کسی توی زندگیت هست؟!- نه.یاس- پس درست مثل منی. اما من 32 ساله امه.- واقعا؟! اصلا بهت نمیاد.یاس- میدونم. خب بگو ببینم امشب میخوای چی بپوشی؟!میخواستم چی بپوشم! تمام لباس هایی که از خونه عظیمی آورده بودم لباس های گرم و اسپرت بودن .- میشه اسپرت بپوشم؟!یاس- نه!- پس من لباس ندارم.یاس- عیبی نداره برو توی کمد پشت تختت رو نگاه کن احتمالا اونجا برات لباس گذاشتن.امشب ما تنها دخترای این خانواده هستیم ، پس باید حسابی بدرخشیم! البته بگم دخترای اون خانواده هر چی نداشته باشن یه چیزی رو خیلی خوب دارن. - چی؟!از توی آینه زل زد به چشمام و گفت: زیبایی...واقعا زیبا هستن! نفرین هرچی که بوده روی این مورد براشون خوب عمل کرده،اینو گفتم که وقتی دیدیشون خیلی تعجب نکنی. خیله خب کار موهاتم تموم شد! آرایشتو خودت انجام بده ، تا منم حاضر بشم.با این حرف رفت سراغ اتو موی که قبلا به برق زده شده بود و مشغول شد.- باشه ! پس من میرم.یاس- تا یه ربع دیگه حاضر باش ، مهمون ها اومدن.-از کجا فهمیدی؟!یاس- چون صدای ماشین هاشون اومد!!!! اینم دیگه پرسیدن داشت!!!؟؟؟؟ آهان ، یه چیزی یادم رفت لباس من صورتی رنگه ، حواست باشه که صورتی نپوشی.از خنگ بازیه خودم انقدر بدم اومده بود که برای اینکه بیشتر از این اونجا خجالت نکشم سریع زدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم.- خب گفت اون کمد پشت تخت.اینم کمد..چقدرم بزرگه ، کل دیوار پشت تخت رو گرفته حتما توش پره لباسه ...روبروی کمد قرار گرفتم اما کمد قفل بود ! یه دفعه یاد دسته کلید افتادم ! حس کردم اونو روی میز تحریری که توی اتاق بود دیدم!سریع رفتم سمت میز! درست حدس زده بودم ، اون اینجا بود اما تعداد کلیدهاش خیلی بیشتر شده بودن ، به همون جای قبلی برگشتم! در کمد رو باز کردم.اما تنها چیزی که دیدم یه دست لباس با یه جفت کفش بود!!!!!وقتی که بیرونش آوردمو روی تخت گذاشتمش تازه فهمیدم که چقدر قشنگه.پیراهن سبزی که دامنی کوتاه داشت اما به صورت چند لایه پارچه که روی هم اومده بودن و یه پف خیلی قشنگ بهش داده بودن ، از کنار سینه اش دوتا تور خیلی ناز سبز و نقره ای بودند که توی هم پیچ داده شده بودند و تا پشت گردن کشیده میشدن، از روی سینه تا کمر لباس که خیلی تنگ بود با سنگ های سیاه و نقره ای کار شده بود و پشت لباس هم یه دنباله ی سبز رنگ بلند بودکه روی زمین کشیده میشد و روی اون هم کار شده بود.- خب همینم خیلی خوبه.به سرعت سراغ ساک خودم رفتم که کنار تختم روی زمین قرار گرفته بود، لوازم آرایشم رو پیدا کردمو مشغول شدم ، کارم که تموم شد لباس رو پوشیدمو وقتی خودم رو توی آیینه دیدم، واقعا شک شدم.با لبخند گفتم: خیلی خوشگل شدی سایه!!!تو این همه قشنگی روکجا قایم کرده بودی ! نصف موهام بالای سرم جمع شده بود و مابقیش مثل آبشار روی شونه های لختم ریخته بود ، اون خط چشم مشکی با سایه های سبز و نقره ای و اون رژلب قرمز رنگ کلی قیافه ام رو عوض کرده بودن.یه لحظه یه فکری به سرم افتاد! گردنبند! من باید امشب اون گردنبند زمرد رو بندازم ،با این هدف سراغ کیفم رفتم... 
  
  
  
  
چون زودتر حاضر شده بودم ، خودم رفتم دمه در اتاق یاس.چند ضربه به در زدم.یاس از تو اتاق با صدای بلند گفت: الان میام ، یه دقیقه صبر کن.بعده چند لحظه در رو باز کرد، درحالیکه داشت با کمر لباسش ور میرفت پشتش رو به من کرد و رفت طرف تختش ، کفش هاش رواز روی زمین برداشت و برگشت سمت من که یه دفعه خشکش زد.یاس- باورم نمیشه!!!!!!!!!!!تعجب و تحسین رو میشد توی چشماش دید.یاس- معرکه شدی دختر!عجب سلیقه ای داری! بین اون همه لباس ، چجوری اینو انتخاب کردی؟!از نگاهش خیلی خوشم اومده بود ، امیدوارم بقیه هم مثل اون تعجب کنن!دست من رو گرفت و یکم کشید داخل اتاق و یه چرخی دورم زد!!! منم کلی حال کردم ! - اما وایستا ببینم! تو کمد من فقط همین لباس بود!!!یاس- شوخی میکنی!!!!وقتی خواب بودی یکم فضولی کردم!!! خودم دیدم خیلی لباستوی کمدت آویزون بود!- حتما اشتباه کردی ! چون فقط همین یدونه لباس اونجا بود.اما اون دیگه به حرف های من توجه نمیکرد! چشماش روی یه چیز دیگه قفل شده بود!روی گردنبند من!!!!یاس- این ...از ترس نمیتونست حرف بزنه.- این چی؟!شاید یه حس دفاعی بود ، دستم رو گذاشتم روی گردنبندم.یاس- تو دوتا ار قطعه ها رو داری؟!- هیچی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم.دستشو به پیشونیش کشید و رفت سمت تختش و خودش رو پرت کرد روی تخت!یاس-امشب باید منتظر اتفاقای عجیب تر از این هم باشم.آروم آروم رفتم سمتش.مگه چه اشکالی داره که من این دوتا قطعه رو دارم؟!!!روی تخت نیم خیز شد و بهم نگاه کرد ! بعده چند لحظه یه دفعه از تخت پرید پایین و کفش هاش رو پوشید.یاس- ولش کن بابا! من زیاد چرت و پرت میگم!بدو بریم تا صداشون در نیومده! همه چی خوبه؟! من مرتبم؟!تازه متوجه ظاهرش شدم یه پیراهن کوتاه که تا بالای زانوش میرسید، لباسش دکلته بود روی کمرش هم یه کمربند سفید ! در کل خیلی بهش میومد! با اون صندل های صورتی رنگش درست شده بود عینه این دختر های 18 ، 19 ساله ، موهاش رو هم صاف صاف کرده بود برای همین خیلی بلندتر از قبل نشون میداد ، آرایش صورتیه خیلی کمرنگی هم داشت.اما یه چیزش خیلی برام جلب توجه کرد، اونم گردنبندش بود!!!آخه توی این دوره زمونه دختر ها کمتر اون مدل زنجیر رو به گردن میندازن!!! اونم یه دختری مثل اون که معلومه خیلی به ظاهرش اهمیت میده!یه زنجیر خیلی زخیم زرد رنگ که یه چیزی بهش آویزون بود ، اگه لباس امشبش رودر نظر نمیگرفتم میگفتم که حتما جای سرمه هستش ، اما هیچ ربطی بین ظاهرش و اون گردنبند نمیتونستم پیدا کنم!!!یاس- بد شدم؟؟؟!!!!- چی ؟! نه نه!!! خیلی خوب شدی!!!یاس- مرسی عزیزم.یه چشمک به من زد و دست منو کشید طرف در.یاس-بریم که امشب خیلی ماجرا در پیش داریم*******************چشمم به آخرین پله بود با هر قدمی که بهش نزدیک میشدم بیشتر دلشوره میگرفتم، صدای موسیقی که به گوش میرسید خبر از شروع قطعیه مهمونی میداد.یاس- چرا سرتو پایین انداختی؟!- چی؟! یاس- میگم سرت رو بالا بگیر، یعنی انقدر سر به زیری؟!- بهتره اذیتش نکنی گل خانم.با این صدا انگار تمام دلشوره ام یه دفعه از بین رفت.هردو روی پله ها ایستادیمو به سمت عقب برگشتیم.فرزام بود، توی یه کت و شلوار مشکی بدون کراوات ، دو تا دکمه پیراهنش رو باز گذاشته بود که یکم ظاهرش رو لاتی کرده بوداما خیلی خوش تیپ شده بود، موهاش رو کوتاه کرده بود که بیشتر چشم های تیله ایش رو معلوم میکرد.یاس- چطوری؟!میدونی که از این حرف خوشم نمیاد! گل خانم!!! اسم من یاس هستش!!! فرزام- چرا خودتو مثل دخترای 20 ساله درست کردی؟!یاس- فرزام به خدا میزنمتا!!!!یاس چند تا پله رو بالا رفت که مثلا اونو بگیره ، ولی مثل اینکه پشیمون شد.یاس- اصلا برو بمیر، با اون چشمات!!!!آدم 1000 سالش هم باشه مهم نیست فقط رنگ چشماش یکی باشه ، نه مثل بعضی ها شنبه یکشنبه!!!یاس- بیا بریم سایه! به این محل نده.پله هایی رو که بالا رفته بود برگشت و دست منو گرفت.یاس- این آدم نیست.پله هارو سریع طی کردیم ! دره ورودی کاملا باز بود روی زمین یه فرش خیلی باریک قهوه ای پهن کرده بودن که از پله های ورودیه ساختمان شروع شده بود و به زیر پله ها کشیده میشد!!- این فرش کجا میره؟!فرزام- سالن اصلی ، به خاطر بارون مجبور شدیم اینو پهن کنیم وگرنه خونه خیلی کثیف میشد! بزرگ، خیلی به تمیزی اهمیت میده.یاس بدونه اینکه به اون نگاه کنه دسته منو بیشتر کشید.یاس- بریم دیگه!!! اینجا چیزی برای دیدن وجود نداره! درو دیوار که دیدن نداره.دستش رو گذاشت دقیقا روی ساعت مچیم و با کشیده شدن دستم ساعتم از دستم کنده شد و افتاد زمین.- یاس!!!؟؟؟ چه خبرته ! ساعتم!!!!(این ساعت رو مامان و بابا پارسال برای تولدم برام خریده بودن)یاس- ببخش...برش داشتم اما ظاهرا در اثر ضربه پشت ساعتم ازش جدا شده بود و کاملا دل و رودشو میتونستم ببینم، با صدای تقریبا بلندی بهش گفتم: ببین چیکار کردی؟!!!!اما دریغ از یه عذر خواهی....سرم رو بلند کردم و دیدم اون دو نفر به یه نقطه خاص خیره شدند.وقتی از پشت سره یاس به نقطه ای که اونا خیره شده بودم نگاه کردم، منظره جالبی رو دیدمسه تا مرد کاملا سیاه پوش به همراه یه دختر بچه که اون هم یک دست لباس سیاه پوشیده بود!خیلی آروم به این سمت میومدن.یه بوی آشنا به مشامم رسید، هرچی نزدیکتر میشدن اون بو هم شدت بیشتری پیدا میکرد! میشه گفت اولین نفر از اونا سینه به سینه یاس شده بود که...فرزام بلند گفت: خوش آمدین.با اونیکه از همه جلوتر بود دست داد و یه جورایی منتظر موندن تا اون دوتا مرد دیگه هم برسن.قیافه هاشون خیلی خاص بود ، همه گی مثل سربازها موهاشون رو از ته زده بودن ، ابروهای کمونیه خیلی بلند و خوش حالتشون جذابیت چشم های مشکیشون رو بیشتر میکرد، ولی هر سه بینی های خیلی بزرگ استخونیه کشیده ای داشتن،صورت های رنگ پریده اشون و لب های قرمزشون کلا منظره جالبی رو به وجود آورده بود.فرزام- معرفی میکنم، یاس برادرزاده شایان بزرگ و سایه دختر عموی من.- به مردی که روبروی خودش ایستاده بود اشاره کرد .فرزام-ایشون ماهان هستن، ماهان دادگر ، و برادرهاشون.فکر نکنم تو اون حالت که محو تماشای قیافه ماهان بودم هیچ حرکتی از خودم نشون داده باشم ، حتی نفهمیدم اسم اون دوتا چیه !!! فقط با لمس دستم به خودم اومدمو دیدم یاس دستم رو گرفته.یاس- ببخشید، ساعتت خراب شد؟!- چی؟!به دستم نگاه کردم و داغ دلم تازه شد.- آره!!!! دره پشتش افتاده ، قبلا هم اینجوری شده بود ، اما الان دیگه درش هم نیست که بذارمش سره جاشفرزام- بعدا پیداش میکنیم ، الان بهتره بریم توی سالن.درسته که برای اونا اهمیت نداره اما وسط این همه آدم عجیب و غریب تنها چیزی که منو امیدوار نگه میداره همین ساعت یادگاری هستش. - نه.میدونم یکم بلند داد زدم اما اصلا مهم نیست.فرزام- این ساعت چه اهمیتی داره!!!؟؟؟ بعدا یکی دیگه برات میگیرم.- قیافه هاشون واقعا متعجب بود، خب شاید یه ساعت برای اون ها مهم نباشه اما برای من مهمه.یاس- من خیلی متاسفم سایه ، اما بیا بریم داخل سالن.-گفتم که نه.یه جورایی شروع کردم به روی زمین رو نگاه کردن تا شاید پیداش کنم.- کمک میخوای؟!فرزام- نه مهم نیست! بعدا پیداش میکنیم.به فرزام و صاحب اون صدا که ماهان بود نگاه کردم.- لطف میکنین.ماهان- اگه اجازه بدین.یه دفعه اون قد دومتری دقیقا کنار پای من دولا شد ، و دنباله ی لباس من رو بلند کرد.ماهان- بفرمایین.هاج و واج ... فقط گفتم ... ممنونماهان- اجازه هست؟!ساعت رو به دستش دادمو اونم درش رو سره جاش گذاشت و خیلی محکم فشارش داد.ماهان- دیگه باز نمیشه.فرزام- حالا اگه این شی گران بهاتون درست شده بریم !!!!!!!!از لحنش خیلی بدم اومد اما تحمل کردم ، بعدا تلافیه حرفش رو در میاوردم.یه چیزی در مورد ماهان برام عجیب بود! من اونو یه جایی دیده بودم اما کجاش رو یادم نمیاد ، همینطور بویی که میداد رو ! اون بو برام خیلی خیلی آشنا بودساعتم رو دستم کردم و سعی کردم لحنم آروم باشه گفتم بریم.وقتی یاس دستم رو گرفت خیالم راحت شد که یکی مجبورم کرد قدم اول روبردارم.وارد سالن که شدیم سکوت حاکم شد.- چرا همه ساکت شدن؟!یاس- یه جورایی میخوان هم دردیشون رو با دادگرها نشون بدن.منم به تبعیت از یاس آروم حرف زدم! هم دردی؟! برای چی؟!یاس- خواهرشون حدود دو ماهی هست که فوت شده.- به خاطره همینه که سیاه پوشیدن؟!یاس- اوهوم ، بیا بریم اونور سالن ، عمو اونجاست.همراهش شدم در حالیکه همش به اون مرد فکر میکردم، ماهان، اون کی بود؟! من اونو کجا دیده بودم؟!چشمم به آدم های توی سالن افتاد ، تقریبا میشد دو دسته گیرو بینشون دید ، اغلب اونها که جوون بودن در کنار هم قرار داشتن و مابقی به همراه افراد سالخورده تر ! اما همه از نظر پوشش کاملا آراسته بودن.یاس- عمو جان!!!؟؟؟بزرگ- خوشحالم که حالت خوب شده! - اون در کنار یه مرد هم سن و سال خودش ایستاده بود! بزرگ- یاس رو که قبلا دیدی! من و خشایار منتظر ماهان هستیم ، اگه اون بیاد ، دیگه میتونیم کار رو شروع کنیم.- منتظر من بودین؟!بزرگ- سلاااام.انگار که بزرگ خیلی بهش علاقه داره!! اینو میشه از روی برق چشماش قشنگ متوجه شد.بزرگ- زودتر از این ها منتظرت بودم پسرم.ماهان- خیلی دلم میخواست اما جمع کردن همه ، خیلی وقتم رو گرفت.خشایار- درسته!!!! اما یکسال و نیم هم زمان زیادی هستش!یه جورایی من و یاس فقط شنونده حرف هاشون بودیم ، دروغ چرا!!! گوش دادن به اون حرف ها برام جالب بود.ماهان- درسته که کوتاهی از من بود ، اما باید قانعشون میکردم و فقط کسایی که لایق بودن رو جمع میکردم.بزرگ- من بهت حق میدم، دیگه نباید اشتباه قبل تکرار بشه.خشایار- خانواده های زیادی عذاب کشیدن، هنوز هم چهره اونا جلوی چشمام هستش.ماهان- اون ها که الان زیره خروارها خاک هستن، مهم اونایین که زنده ان و زخم خوردن و اصلا نمیشه فراموششون کرد، شایان هنوز هم از اون زخم رنج میبره! رادمهر ! اون هنوزم به خاطره اون حادثه از نظر روحی مشکل داره.بزرگ- براش سخت بود ، زنش رو با دست های خودش دفن کنه.خشایار- راستی رادمهر کجاست؟!ماهان- داشت اسب هارو آماده میکرد.بزرگ- مطمئنین که باید این کار انجام بشه؟!ماهان- ما باید از هر نظر حداقل باهاشون برابری کنیم.خشایار- حق با این بچه است ...- بابا؟؟!!!!با این صدا ماهان یکم خودش رو تکون داد تا ما بتونیم ببینیم کی داره حرف میزنه!خشایار- بلاخره سرو کله این دختر ما هم پیدا شد، بیا اینجا پردیس جان !!! یاس رو که میشناسی...اینم ماهان و سایه.یه دختر فوق العاده زیبا روبروی من قرار داشت، چشم های آبیه خمارش رسما من یکی رو خلع صلاح کرده بود، موهای لخت کوتاهش رو کج روی صورتش ریخته بود ، بینیه خوش حالتش و لب قلوه ایش با اون پوست برنز یه ترکیب عالی بودن ، ولی ... ولی یه چیزی در مورد این دختر ناخوش آیند بود.پردیس- سلام.چون دستش رو جلو نیاورد من هم فقط به گفتن همون سلام بسنده کردم.یاس- سایه؟! میخوای بریم اونطرف سالن؟!بزرگ- بهتره شماها یکم خوش بگذرونین.خشایار- بزرگ؟؟؟!!! ما برای خوش گذروندن اینجا جمع نشدیم.بزرگ- میدونم ... میدونمیاس- با اجازههنوز چند قدمی ازشون دور نشده بودیم که صدای ماهان رو شنیدم.ماهان- اگه اجازه بدین من هم مرخص بشم ، به وقتش بهم خبربدین تا بهتون ملحق بشم.با این حرفش درست کنار من قرارگرفت.- این پردیس به نظرت یه جوری نبود؟!یاس- امیدوارم دیگه در مقابل هم قرار نگیریم.- چرا؟!ماهان- بهتره براش توضیح بدی ظاهرا اون متوجه نشده.با این حرف وایستادم.- من چیرو متوجه نشدم؟!قیافه یاس یکم جدی شد...- چیه خب؟! من نفهمیدم برای چی این حرف رو زدی؟!یاس- تو موهای اون روندیدی؟!- چرا! مگه چه مشکلی داشت؟!یاس- چه مشکلی داشت؟! یعنی تو اون موهای نارنجی رو ندیدی؟!-دیگه این از اون حرف ها بودا!!! نارنجـــــی؟!یاس- آره ...ماهان- تا دعواتون نشده من باید یه چیزی رو توضیح بدم.پردیس میتونه یه جورایی دیگران رو دچار مشکل توی بینای بکنه ، یعنی اون قدرت تشخیص رنگ ها رو ازتون میگیره-چی ؟!ماهان- درسته ! من موهاش رو سیاه دیدم، یاس نارنجی.- اما موهاش طلایی هستش.یه لبخند گوشه لبش اومد.ماهان-خب اینم یه جورشه دیگه! این از جمله توانایی هایی هستش که خیلی کم بین اعضای هر دو خانواده وجود داشته.یاس- اووووف...گفتم امشب چیزهای عجیب غریب زیاد میبینیم.ماهان-عجیب تر از شما که با ارواح ارتباط برقرار میکنی؟!-چشم های یاس یه جورایی داشت از حدقه درمیومد،نمیدونستم شماها از همه توانایی های همدیگه خبردارین؟!ماهان رو به من کرد و گفت: میخواید در مورد خیلی چیزها با هم حرف بزنیم؟!تعجب زده گفتم: در چه مورد؟! ماهان- اینکه من و شما کجا همدیگرو دیدیم؟!البته خصوصی...این جمله آخر رو خیلی آروم گفت و حس کردم فقط من شنیدم ، آخه حواس یاس کاملا پرت شده بود این حس کنجکاویه من همیشه منو به دردسر میندازه اما اصلا مهم نیست ، از اول شب میخواستم بفهمم اون کیه.یاس-من میرم یه سروگوشی آب بدم ،ببینم امشب چه کسایی قراره انتخاب بشن.با یه چشمک به من از کنارم ردشد.یه ابروم رو بالا انداختم:جناب رادمهر حرفتون خیلی زشت بود ! خب میشد به یه نحو دیگه از یاس خواهش کرد مارو چند لحظه تنها بذاره.ماهان-مطمئن باش که اون اصلا ناراحت نشده ، حواسش پرت شد و رفت یه جای دیگه.درحالیکه داشت حرف میزد دست من رو گرفت و به اولین میزی که رسیدیم برام یه صندلی بیرون کشید.بعد از اینکه من نشستم خودش هم روبروم نشست.ماهان- خب میپرسی یا من بگم.دست به سینه زدمو ، خیلی مطمئن گفتم : شما شروع کنین.ماهان-من پزشک تو بودم-ببخشید؟! دکتر من؟! اونوقت کجا؟! ماهان-دوسال پیش وقتی تصادف کردی .تصادف رو که یادته؟!الان میشه گفت عینه یه گوله برفی که آفتاب بهش میخوره، وااااااا رفتم- آره ...ولی دکتر من یکی دیگه بود!!! یه خانم دکتری که چشم ابروی خیلی خوشگلی داشتماهان- منم نگفتم که وقتی بیدار بودی من دکترت بودم، اون موقع که آوردنت بیمارستان من عملت کردم، بعد از اون هم خواهرم تورو ویزیت میکرد.تا بخوام به خودم بیام صفحه گوشیش جلو چشمم بود! نگاهی به عکس روی صفحه انداختم.- مه رو!!!!!!ماهان-درسته ، مه رو ، خواهر بزرگ من که دو ماه پیش فوت کرد.-اما اون خیلی خوشگل بود ، یادمه که برادرم کیوان همیشه وقتی اون رو میدید ، دره گوش من میخوند الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی.با این حرفم چهره اش غمگین شد.ماهان- اینم از شانس دختر های ما هستش که زیباییشون خیره کننده است.-پس به خاطره همینه چهره اتون آشنا بود ! ماهان-بهتره مه رو ، رو فراموش کنیم،ما امشب اینجا جمع شدیم تا یه گروه تشکیل بدیم برای اینکه بتونیم این حلقه رو کامل کنیم.میبینم که دوتا از قطعه هارو داری؟!-نگاهش روی دستمو قفسه سینه ام چرخید، یواش یواش نگاهش به سمت بالا اومد!ماهان-می دونستی من از دوسال پیش تا حالا زیرنظرگرفته بودمت برای امشب.با تعجب با خودم گفتم منو زیرنظر گرفته بوده؟! - میشه بگید برای چی ؟!ماهان-فقط چند لحظه سکوت ، میتونه خیلی از مسائل رو روشن کنهببین اون تصادف اتفاقی نبود، رادمهر بود که اون تصادف رو ترتیب داد ، میخواستیم اون باهات درگیریه لفظی پیدا کنه و شهاب بیاد جلو !اما رادمهر مثل همیشه تو این کار هم زیاده روی کرد و تصادف خیلی شدید شد، مجبور شد که در بره و شهاب تورو برسونه بیمارستان.میخواستیم به یه بهانه ای تورو به یکی از بچه ها نزدیک کنیم ، بعده عمل ترتیبی دادم که مه رو پزشک تو باشه اما وقتی اون پسرخاله ات رو دیدیم ،و مه رو از مامانت شنید که شماها باهم نامزد هستین، قصه ارتباط عاشقانه تموم شد ، پس مجبور شدیم منتظر بمونیم ، اومدنتون به خونه قدیمیه پدرت باعث شد فرشاد رو مجبور کنیم اون کار رو انجام بده، توام که خودت مایل بودی ، منم تو اون موقع درگیر مراسم مه رو شده بودمو نمیتونستم زیاد کنترلشون کنم، اما در هر حال بچه ها تونستن تورو تا اینجا بکشونن، اما ما هنوز هم نفهمیدیم تو چه جوری اون گردنبند رو بدست آوردی؟!توی کله ام غیره انعکاس صدای خودم رو نمیشنیدم، من سره اون تصادف خیلی زجر کشیدم ، حتی دکترها مجبور شدن دوبار مچ دستم رو عمل کنن، این ساعت هم برای این بود که جای زخمی که روی مچ دستم هست رو بپوشونه، و حالا من میشنوم که همش کاره اینا بوده!!ماهان دوباره گفت: سایه؟! تو چجوری اون گردنبند رو بدست آوردی ؟!-تمام دردی که کشیدم، همش باعث و بانیش رادمهر بوده ، اونیکه من رو رسوند بیمارستان و در رفت، شهاب بوده، اونیکه عملم کرد، این آقا بوده ، اونیکه تمامه مدت بیمارستان پزشکم بود ، خواهر این آقا بوده، اونیکه باهام حرف میزد فرشاد بوده، تمام قضیه مرگ پدرشون بهانه ای بود برای کشوندن من به وسط این ماجرا.ماهان- حالت خوبه؟!دستش رو روی دستم حس کردم! تو اون لحظه ازش متنفر بودم! از همشون متنفر بودم! با خشم گفتم: دستت رو بردار.ماهان- چی؟!-دستت رو بردار لعنتی! تمامه بدبختیه الانم به خاطره شماهاست.ماهان-تو حالت خوب نیست، چرا عرق کردی؟!- خیلی سریع از جام بلند شدم طوریکه صندلی با صدای بلندی زمین افتاد و کسایی که اطرافمون بودن به سمت ما برگشتن، دستاهام رو روی میز قرار دادمو خودم رو یکم به جلو خم کردم ،همیشه وقتی عصبانی بودم به صورت طرف مقابلم زل میزدم تا بتونم یه چیزی ردیف کنمو بهش بگم! اینم یکی از همون موقعیت ها بودتمامه این ماجراها تقصیره تو بود؟! مغز متفکرشون تو بودی؟!به صندلیش تکیه داد و شروع کرد به ور رفتن با گوشیشماهان- بهتره زیاد شلوغش نکنی! اول و آخرش متعلق به اینجا بودی ، ما فقط راهش رو برات آماده کردیم.واقعا خیلی رو داشت.با ناراحتی گفتم: کم مونده بود منو به کشتن بدی.ماهان- خیالت راحت انقدر وضعیتت بحرانی نبود که بمیری! از حرص نفهمیدم دارم چیکار میکنم! موقعی به خودم اومدم که گوشیه اون بدبخت رو وسط سالن داغون دیدم.- سایه؟! خوبی؟!صدای یاس بود ، برگشتم طرفش و دیدم هاج و واج داره به من نگاه میکنه.ماهان- چیزی نشد، فقط یکم خودش رو خالی کردزبونم به زمزمه باز شد:حالم رو بهم میزنی!ماهان- نشنیدم چی گفتیبرگشتم سمتش، چند قدم جلوتر رفتم تا کنار پاش رسیدم، سرم رو پایین آوردمو به اون صورتش که شبیه مرده ها بود نگاه کردم، تک تک اعضای صورتش رو از نظر گذورندم، جالبه که اون هم دقیقا همین کار رو میکرد.در حالیکه تو چشماش خیره بودم گفتم حالم رو به هم میزنی!یه خنده تمسخر آمیز تحویلم داد.ماهان-اولین نفر نیستی! آخریش هم نخواهی بود، بیشتر کسایی که اینجا هستن از منو خاندان من متنفرن.حالا بهتره یکم استراحت کنی تا حالت بهتر بشه...تاریکیه اطراف داره منو میترسونه،بوی خطر رو میتونم حس کنم، ولی همچنان راه میرم، یکی داره منو صدا میکنهصدای یه زن!صورتم از اشکی که ریختم خیس خیس شده..این کیه که من رو صدامیکنه؟!!!!زمین میخورمو میبینمش! داره جلوی چشمام تکون میخورهیه زنجیر خیلی بلند که یه چیزی بهش آویزونهتوی همون حال بازم صدا میگه: سایه؟!زنجیرو توی دستم میگیرمش ، اون بهم آرامش میده، قوت قلب،اعتماد به نفس...-سایه؟! صدای منومیشنوی؟!- میشنوم! دوباره صدای پارس سگ رو میشنوم....-سایه، الان میتونی چشمات رو بازکنی.داره میاد، میتونم صداش رو بشنوم! اما نمیخوام ببینمش،نمیخوام...یاس-واااای ، بلاخره چشمات رو باز کردی، داشتی منومیکشتیباز دوباره داره تند تند حرف میزنه.نور چراغ چشمم رو میزنه، دستم رومیگیرم جلوی چشمام.- چی شد؟!!یاس-تقصیره خودت بود ، با بدترینشون درافتادیتازه داشتم موقعیتم رو درک میکردم،روی کاناپه بودم اونم با چه وضعی!!!خواستم بلند بشم که نتونستم.- میشه کمکم کنی یاس؟؟!!یاس-البته! البته! دستت رو بده به منبا کمکش تونستم بشینم.- اون دقیقا چیکار کرد؟!یاس-من نمیدونم اون دقیقا چه کارهایی میتونه بکنه، اما اون تورو خوابت کردداشتم با دستم پیشونیم رو میمالوندم تا شاید این سردرد لعنتی کمتر بشه : منو خواب کرد؟! مگه من زیبای خفته ام!؟یاس کلافه گفت: ااااااااااااه ...-چی شد؟! یاس-نمیدونم! ولی اینجا یه خبرایی هستش-چه خبرایی؟!یاس-از وقتی اومدیم توی این اتاق یه چیزهایی میشنوم ، دارن با همدیگه حرف میزنن.-کیا؟!!!کلا سردرد خودم یادم رفت.یاس-یه صداهایی رو میشنوم!-چی میشنوی؟!از جام بلند شدمو رفتم سمتش ، روبروش ایستادمیاس-در مورد تو حرف میزنن-خب؟!با تعجب نگاهم کرد!یاس-یعنی چی که خب؟! من فقط همین رو شنیدم-یعنی نمیشنوی چی میگن؟!یاس-اولین دفعه است اینجوری میشم، تا حالا نشده بود که حرف های دیگران رو بشنوم-اولین دفعه است؟!صدای تقه به در حواسمون رو پرت کرد!- بله؟!-میشه بیام داخل؟!یاس-صدای رادمهره! -اینجا چی میخواد؟!یاس-چه میدونم!!!!آی آی آی !!! چقدر چشمام درد گرفته-میخوای بشینی؟!یاس-آره، تو حالت بد شد ، خواستم ببرمت تو اتاق خودت که توی طبقه اول دیدم کلید روی در هستشکمکش کردمو روی صندلی نشست.رادمهر-یاس؟! خوبی؟! یاس-آره ! خوبم ، درو باز کردمو آوردیمت اینجا-الان خوبی؟! چیزی میخوای؟!یاس-در رو باز میکنی تا رادمهر بیاد تو؟! باید بهش بگم چی شده!-باشه! سریع خودم رو به در رسوندم ، درو کامل باز نکرده بودم که کوبیده شد توی صورتم! البته بگما، همچینم کوبیده نشد اما اگه خودمو نکشیده بودم کنار الان این دماغ رو باید با کاردک از روی صورتم جمع میکردمرادمهر-خوبی یاس؟!همچین دویید طرفش که انگار اون بوده که حالش بد شده بوده یا خوابش کرده بودن.یاس-رادمهر من میتونم یه چیزهایی بشنوم!!!!رادمهر-چی شنیدی!؟یاس-در مورد سایه حرف میزدن، اما دقیق نفهمیدم چی میگنرادمهر-منم همینطورموضوع داره جالب میشه، هنوز قدم برنداشته بودم که ...-شماها اینجایین؟! خب این اتاق به اندازه کافی بزرگ هست که بقیه هم توش جا بشنصدای بزرگ بود ! البته انقدر باهوش نیستم که از روی صدا تشخیص بدم، تا وقتیکه وسط اتاق نیومده بود که نفهمیدم!!!بزرگ-خیله خب ، همه گی بیاین داخل!پشت سرش یه گروه آدم ریختن توی اتاق ، انقدر قاطی پاتی اومدن تو که نفهمیدم کی به کیه.بزرگ- در رو هم پشت سرتون ببندید.البته من زحمتش رو کشیدم، قبل بستن در آخرین نفر که اون فرزام خان بود اومد داخل، برای همین کنار من ایستاد و جلوترنرفت.خشایار-هر کدومتون یه صندلی پیدا کنین و روش بشینین 
  

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط الی در تاریخ 1395/06/06 و 16:06 دقیقه ارسال شده است

چرا ادامه ی رمان بازگشت رو نمیاری. عالیه ..لطفا زودتر بارید منتظریم
پاسخ : معذرت بابت تاخیر پیش اومده انجام شد

این نظر توسط الی در تاریخ 1395/06/05 و 4:01 دقیقه ارسال شده است

رمان بازگشت واقعا عالیه,لطفا ادامه ش رو بزارید,,,اگر میشه جلد دومش رو ,که اسمش راه حل هستش رو بزارید ممنونم
پاسخ : چشم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟