loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 831 دوشنبه 08 شهریور 1395 نظرات (0)

قسمت هفتم 

..............................

 

فرزام دست من رو کشید و کنار خودش روی یه مبل دونفره نشوند
- چیکار میکنی؟!
فرزام-بهتره بشینی تا اگه غش کردی دیگه تابلو نشه
ای بدذات ، میدونم منظورش چیه..
- من قبلا سابقه غش نداشتم اما از وقتی شماها رو دیدم نمیدونم انگار که یه مرض جدید گرفته باشم هی پشت هم غش میکنم
فرزام-حالا به اون موضوع هم میرسیم
صدای تق تق پاشنه کفش ها و جلو عقب کشیدن صندلی ها که تموم شد تازه متوجه اون ماهان عوضی شدم که وسط سالن ایستاده بود.
ماهان-با اجازه شایان و خشایار خان
بزرگ-خواهش میکنم
خشایار-اختیار با تو پسرم
ماهان-خب اول از همه میخوام که همه افراد حاضر در این اتاق گوشی هاشون رو خاموش کنن
شروع کرد به راه رفتن تو اتاق...
یه جورایی همه دست به جیب شدن ، من بیچاره هم که گوشی ندارم تا خاموشش کنم
ماهان-دلم نمیخواد مقدمه چینی بکنم،از بین تمام کسایی که توی این اتاق هستند فقط تعداد 14 نفر میتونن توی این برنامه جستجو شرکت کنن،البته! اون 14 نفر باید دارای شرایط خاصی باشن، ماقراره دوتا گروه داشته باشیم هر کدوم 7 نفر
یه پسر مو قرمز دستش رو بلندکرد.
ماهان-بله؟!
مو قرمز-چرا 7 نفر؟!
ماهان-دلیل خاصی نداره!!!!
موقرمز-مطمئنین که بدون دلیل فقط توی هر گروه 7 نفرهستن؟!
ماهان-خب به ما خبر رسیده که اون ها هم یک گروه 7 نفره برای این کار درست کردن و ما میخوایم که نیروهامون دقیقا دوبرابر اونها باشن
باز دست کسی دیگه بالا رفت ، اما نمیتونستم قیافش روببینم.
ماهان-میشه سوال هاتون رو بعدا بپرسین؟!
دستش رو پایین آورد.
ماهان-ممنونم! خب داشتم میگفتم که ما باید 14 نفر رو انتخاب کنیم، انتخاب افراد با توجه به سوابق و توانایی هایی هستش که توی این دفتر ثبت کردن.
یه چند لحظه سکوت کرد و به حضار نگاه کرد.
ماهان-اینو قبول دارین که امشب موقع ورود به این عمارت تمام شماها مشخصات کاملتون رو توی این دفتر ثبت کردین؟!
خشایار یه دفتر رو بالا آورد و به بقیه نشون داد.
ماهان- درسته؟!
همه از جمله فرزام به نشونه تایید سرهاشون رو تکون دادن
ماهان-ما اون 14 نفر رو انتخاب کردیم ولی هنوز به دو گروه تقسیمشون نکردیم،این رو بگم که انتخاب اون افراد توسط بزرگ و خشایار انجام شده و من هیچ نقشی توی این کار نداشتم.
فرزام با صدای آروم : هه
با این صداش ، چشم از ماهان گرفتمو بهش نگاه کردم
- چیه؟!
فرزام-میگه نقشی نداشته! در حالیکه خودش اونارو بعده اینکه انتخاب شدند شخصا تایید کرده.
ماهان بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت: اگه میخواین صحبت کنین بهتره بیرون از اتاق ادامه اش بدین.
اون الاغ با ما بود! وای که دلم میخواد بزنمش.
همه برگشته بودن عقب و مارو نگاه میکردن! اما انگار فرزام خیلی شاکی بود چون از کناره من بلند شد و بیرون رفت
ماهان-خیله خب ،ما فقط میخواستیم اعلام کنیم که افراد انتخاب شده اند.
لب ماهان به یه لبخند باز شد و گفت: حالا برید و از ادامه مهمونی لذت ببرید، راس 11 میتونید گوشی هاتون رو روشن کنین و اگه از این شماره که الان بهتون میگم پیامی دریافت کردین ، اجازه دارین که اینجا بمونین در غیره اینصورت باید این عمارت رو ترک کنین
شماره رو چند مرتبه تکرار کردو به طرف در اومد ، اونرو باز کردو منتظر شد تا دیگران بلند بشن.
ماهان-بفرمایید!!!
یواش یواش حاضرین شروع کردن به بلند شدن، خب منم به تبعیت از اونها بلند شدم که از در خارج بشم، سرم رو پایین انداختم که مثلا چشمم بهش نیوفته
ماهان-تو اینجا بمون... باهات حرف دارم
بدونه اینکه نگاهش کنم ، مسیری که اومده بودم رو برگشتمو روی همون مبل نشستم، یه چند دقیقه ای طول کشید تا سالن کاملا خالی شد، حتی رادمهر و یاس هم سالن رو ترک کردن.
ماهان-در رو نمیبندم که اگه خواستی فرار کنی ، راه فرارت باز باشه.
-ایش !!! نیشتو ببند، با قدم های آهسته به وسط سالن رسید که یه دفعه برگشت.
ماهان-انقدرها هم که میگن ضد ضربه نیستی!!!
با ابرویی که بالا انداختم بهش فهموندم که منظورشو نفهمیدم!
ماهان-رادمهر و فرزام گفتن تو میتونی از توانایی های دیگران در مقابلشون استفاده کنی!درسته؟!
-اینطوری میگن!!!
خودمم از صدام شک شدم، انگار که دارم به زور حرف میزنم ، یکم لطافت توی صدام نبود
ماهان-خب من امشب یه امتحانی انجامدادم که باعث شد چند نفری که به طور قطع قرار به شرکت توی این جستجو رو داشتن حذف بشن!
-برام جالب نیست که بدونم! 
ماهان-چرا؟!
داشت میومد سمتم، همینجوریش در مقابلش عینه جوجه بودم، چه برسه که نشسته هم باشم ، برای همین بلند شدم.
ماهان-چرا برات مهم نیست؟!
سکوت بهترین جواب براشه.
ماهان-ظاهرا برای فرزام خیلی مهمه که تو باشی!!! ببینم؟!چیزی بین شماهاست؟!
با عصبانیت گفتم: از این لحن حرف زدن خیلی بدم میاد ، بهتره دیگه بااعصاب من بازی نکنی! من مثل شماها ، خصوصا تو یکی نیستم و نخواهم بود، هیچ دلیلی هم وجود نداره که توی این جستجو باشم.
ماهان-اگه میشد که انگشتت رو قطع کنم و اون انگشتر رواز دستت در بیارم حتما این کار رو انجام میدادم، اما شنیدم که شراره اون رو به تو بخشیده ، پس اگه دسته تو نباشه هیچ فایده ای نداره!
کاملا روبروم قرار داشت،چشم های درشتش یه جوری شده بودن...
ماهان-والبته هر کدوم از این قطعه ها ما رو به سمت قطعه دیگه هدایت میکنه، انگشتر باعث شد که تو گردنبند رو پبدا کنی...
چیزی که باعث ترسم میشد این بود که توی اتاق فقط من و ماهان بودیم. نفسهای تند ماهان به صورتم میخورد، میتونستم خشم رو از چشماش بخونم، اما دلیلش رو نمیدونستم!!!من کاری نکرده بودم که بخواد باهام اونجوری رفتار کنه.
 ماهان-و احتمالا همون ها هم باعث میشن که قطعه های بعدی رو پیدا کنی ! هر چند که من به هیچ کدوم از نظریه های اون فرزام احمق اعتقادی ندارم، اما مجبور شدم رضایت بدم تا تو هم با ما بیای.
یه لحظه ، فقط یه لحظه ترس تمام وجودمو در بر گرفت! من باید با اونا کجا میرفتم؟! اصلا چرا باید میرفتم؟!!!
ماهان- میبینم که ترسیدی؟!
- چرا خوشت میاد اذیتم کنی؟!
این حرف ها مثل زمزمه از دهنم خارج شد! 
- من نمیخوام با شماها بیام! اصلا من چرا باید بیام؟!
بی هدف دستم رو روی گردنم کشیدم! من اینجا چیکار میکردم؟ روبروی یه مردی که هر جوری دلش میخواست با من حرف میزد ، وسط آدم هایی که هیچ وابستگی بهشون ندارم، جاییکه آینده ای نامعلوم رو برام رقم زدن..
- لعنتی!
صدام بیشتر به زجه تبدیل شده بود!
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد ، پس همش به خاطره این لعنتی هاست، ناخودآگاه سریع دستمو به گردنم بردم و گردنبندو درش آوردمو پرتش کردم جلوی پای ماهان...
اما هر کاری میکردم نمیتونستم انگشتر رو از دستم دربیارم.
- لعنتی... این چرا... در ... نمیاد!!!؟؟؟... 
ازت بدم میاد انگشتره آشغا...
برای لحظه ای زمان برام وایستاد ، اصلا یادم رفت داشتم چیکارمیکردم!!!
نمیتونستم اون چیزیکه دارم میبینم رو باور کنم! اون ...اون چش شده بود؟!
ماهان خم شده بود و روی زانوهاش افتاده بود تا به اون لحظه هیچ آدمی رو در اون حال ندیده بودم!
- ماهان؟!
از شوک زیاد صدام توی گلوم خفه شده.
-ماهان؟!چی شده؟!
-ما...ماهان؟! 
خودمو بهش رسوندم، انقدر گیچ بودم که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
کنارش زانو زدم! دستم رو روی شونه اش گذاشتم، سرش پایین بود برای همین یکم دولا شدم تا ببینم اون چش شده!
- نه!
با دست دهنمو گرفتم تا بیشتر از اون صدای جیغم بلندنشه، رنگه صورتش به کبودی میزد!
-ماهان یه چیزی بگو؟! چی شده؟! چرا این رنگی شدی؟!
ماهان به سختی گفت: گ ...
ناله هاش شدیدتر شد، بیشتر به خودش میپیچید.
- خیله خب ، چیزی نگو! 
حالا من چیکار کنم؟!بلند شدم ... یه کم دوره خودم چرخیدم! 
فریاد زدم :کمک کنید! یکی کمک کنه.
انقدر صدای موزیک بلند بود که مطمئنا کسی فریاد های من رو نمیشنید، دوباره کنارش نشستم.
- صبر کن الان میرم یکی رو میارم
خواستم بلند بشم که پام پیچ خورد،معلومه پام با اون کفش پاشنه بلند بایدم پیچ میخورد!
-ااااااااااااااااااااه ... لع ... ن ... تی ، کفش هام رو در آوردمو بیرون از اتاق رفتم! 
دم در اتاق رفتم و بلند فریاد زدم : ماهان حالش بد شده! تورو خدا یکی بیاد کمک کنه .... کمک...
تا اونجا که تونستم جیغ کشیدم
ماهان - س... سا
برگشتمو توی اتاق رو نگاه کردم! یه دستش رو به طرف من دراز کرده بود ! امادستش دوباره روی زانوهاش افتاد.
چشمم به گردنبند افتاد که حالا توی گردن اون بود.حتما موقعی که گردنبندو انداخته بودم روی زمین ماهان برداشته بود و به گردن خودش انداخته بود.
با ترس بهش خیره شدم و گفتم: ماهان چیکار کنم؟!اگه بمیری من چیکارکنم؟!
با دستش دوره گردنش رو چسبیده بود ،توی ذهنم فقط به این فکر میکردم، اگه اون بمیره من چیکار کنم...
جلوی چشمام داره میمیره، رنگش سیاه شده ، اون صورته رنگ پریده اش کبود کبود شده ،میخواست با زور اون رو از گردنش در بیاره اما موفق نمیشد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بودکه دستم رو روی آویزه اون گره کنم، کشیدمو ... پرتش کردم روی زمین!
اونم در حالیکه سرفه میکرد و گردنش رو میمالید روی زمین ولو شد،
سایه یه چیزی بگو دختر! ببین چطوره!؟ دختره ی ترسو! هنوز که نمرده! 
-ماهان؟! ..............خوبی؟!...........
لرزش صدام نشون از ترسم میداد، ولی اونم هیچ جوابی نمیدادو فقط سرفه میکرد واسه همین خودم رو روی زمین کشیدم تا تونستم به نزدیکه صورتش برسم، خیس عرق شده بود ، خونی که روی انگشت هاش بود منو ترسوند! دستمو دراز کردمو اون دستش که روی گردنش رو باهاش میمالید گرفتم اولش یکم مقاومت کرد اما مهم نبود ،تا اون لحظه سرفه میکرد و چشماشو بسته بود، اما وقتی با دست آزادم اون قسمت از گردنش رو که زخمی شده بود مالیدم چشماشو بهم فشرد و با یه آخ خیلی یواش بهم فهموند که خیلی درد داره
 دستم رو عقب کشیدمو سعی کردم یکم آرومتر بشم ، چشم هام رو بستمو شروع کردم به نفس عمیق کشیدن که مثلا آروم شم.
ماهان-اونو برش دار
-چی؟! 
دیدم نشسته و داره به من نگاه میکنه، ولی من اصلا متوجه نشدم کی بلند شد!!!
ماهان- اون گردنبد رو از روی زمین بردار و بنداز گردن خودت
-ماهان؟! خوبی؟!
ماهان-اوهوم، فقط یه دستمال از روی اون میز به من بده وگردنبند رو از زمین بردار.
وایی چقدر عصبانی حرف زد!!!! معلومه نمیخواد بهش زیاد توجه بشه! واسه همینم بیخیال توجه شدم
- باشه.
یه دستمال بهش دادم!
- بهتر نیست بشوریش؟!
ماهان-تاحالا انگشتت نبریده؟!
رفته بودم سراغ گردنبد، طبق دستور آقا اونو گردنم انداختم!
- چرا خیلی اتفاق افتاده .
ماهان-اونوقت اگه بهش آب زدی احساس سوزش نکردی؟!
-تازه گرفتم منظورش چیه!!!بالای سرش ایستاده بودمو اون داشت با دستمال گردنش رو تمیز میکرد، دلم طاقت نیاورد.
- ماهان؟!!!؟؟؟
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد.
ماهان-هوم؟!
چقدر آروم بود! انگار الان من بودم که داشتم جون میدادم !!!
- چرا اینجوری شدی؟!
ماهان- فقط میخواستم یه چیزی رو به خودم ثابت کنم.
انقدر تو این چند لحظه بهم فشار وارد شده بود که تمام بدنم میلرزید چه برسه به صدام... 
- چیرو ثابت کنی؟!
از روی زمین بلند شد و روبروم ایستاد، زیر گلوش هم یکم خراشیده شده بود اما اونجارو تمیز نکرده بود
ماهان-ازت میخوام که به کسی چیزی نگی!
-صدای خودش هم نشون از خستگیش میداد ... روی پیشونیش دونه های درشت عرق نشسته بود ... اینو گفت و یقه اش رو مرتب کرد که بره!هنوز از کنارم رد نشده بود که آستینش رو گرفتم ،یه لحظه صبر کن
چشماش کاملا متعجب بود...
ماهان-میخوای برات توضیح بدم؟!
-نه نه! با اون کاری ندارم،وایستا... سریع یه دستمال آوردم
- گردنت رو بالا بگیر...
مجبور شدم یکم گره کراواتش رو شل کنم تا بتونم دکمه یقه اش رو باز کنم ... زیره گلوش رو پاک کردم
ماهان-اینجا هم زخم شده!!!؟؟؟
-اگه دیگران پرسیدن چی میگی؟!
سرش رو پایین آوردو به من نگاه کرد
ماهان-اگه غیره تو هر کسی اینجا بودحتی جرات نمیکرد به من نزدیک بشه
دستم از حرکت ایستاد ... راستش از نگاهش ترسیدم ... خیلی هم ترسیدم ... یکم عقب تر رفتم! توی سرم یه چیزی وز وز میکرد مثل یه مگس که بغل گوش آدم باشه! 
به ماهان نگاه کردم ... ولی اون ساکت بود ... دیگه الان به خودم مسلط شده بودم ،همیشه کیوان و کیان بهم میگفتن که یکم خل و چلم، اما من باورم نمیشد، ولی الان مطمئن شدم که هستم...حتی حاضر نبودم یک ثانیه دیگه اونجا وپیش اون وایستم!انگار که یه عالمه آدم داشتن من رو به سمت بیرون هل میدادن ... چرا؟! چرا اینجوری شده ام؟! دوست نداشتم اونجا باشم، دوسه قدم عقب رفتم که پام به یه چیزی خورد!
کفشام!!!
کی اونارو در آورده بودم!!!دولا شدم ... برشون داشتمو پوشیدم... وقتی راست ایستادم ... اون داشت با یقه اش ور میرفت ...
حالا اون شوک عصبی که پیدا کرده بودم داشت عوارضشو نشون می داد، نفسم تنگ شده بود ...فقط صدای ضربان قلب خودم رو میشنیدم ...
سریع از اتاق بیرون اومدم. همون موقع دیدم همه ی جوونها از سالنی که توش بودند خارج شدند و همگی به سمت چپ رفتن، خب منم بعده خروح از سالن رفتم سمت چپ ،یه راهروی بزرگ و نورانی که در انتها به یه سری پله میرسید ، و صدای موسیقی که هرثانیه برام بلندتر میشد و یقین من بیشتر که مسیر رو درست میرم...
از اون بالا دیدم که یه دختر و پسر دست در دست هم از یه دری خارج شدن، پس درسته!
-سایه؟!
 -دوباره نه!!!!!!!!
روی زمین میخ شدم ، فاصله چندانی تا اون سالن نداشتم ، صدای موزیک داشت گوش هام رو کر میکرد
-ساایه؟!
این صدایه کیه؟! مثل همون صدایی هستش که اون شب منو بردبه سمت قبر ستاره!!!!
درسته! این همون صداست
-ساایه؟! 
دوباره همون حس بهم دست داد ، انگار که یه سری آدم دارن من رو به زور با خودشون میبرن... 
- سایه!!! بیا اینجا ...
پاهام در اختیار خودم نبودن ... نمیخواستم برم اما داشتم به سمت یه در که احتمالا در خروجی بود میرفتم، اون فضاداشت دوره سرم می چرخید و تنها راه نجات من عبور از اون در بود!
-کجا میری؟!
به طرف صدا برگشتم اما نمیتونستم تشخیص بدم کی داره بامن حرف میزنه! 
-با توام؟! داشتی کجا میرفتی؟!
به دره اون اتاق اشاره کردم ... 
- داشتم میرفتم اونجا
نگاهم به اون در بود و پاهام دوباره داشتن به اون سمت میرفتن، برگشتم سمت کسی که با دستهاش شونه های من رو گرفته بود! 
لباس یه دست مشکی ... بویی که من عاشقش هستم
کسی نبود جز ماهــــان؟!
ماهان-گفتم کجا میری؟!
-اونجا... بازم با دستم به اون دراشاره کردم ... 
ماهان-چطوری اینجا رو پیداکردی؟!هااااان؟!
-چرا داد میزنی؟! ... مثل اینکه تازه داشتم به خودم میومدم ... روبروی ماهان ... و اون بی نهایت عصبانی
ماهان-کجا میخواستی بری؟!
-داد نزن...
به زور خودم رو از زیره دستاش آزاد کردم ... 
-گفتم که میخواستم برم اونجا...
ماهان-کجا؟! بیا بهم نشون بده
دستمو گرفت و محکم کشید...
-آاایی ... چیکار میکنی ؟! دستم دردگرفت ... منو کشون کشون برد به سمتی که اشاره میکردم
ماهان-میخواستی بری اینجا؟! آره؟! 
-ولم کن ... دستمو ول کن ... 
هرچی تقلا کردم فایده نداشت، اون بیخیال بشو نبود... 
ماهان-دورو برت رو ببین!!! اینجا هیچ دری وجود نداره
-بعضی وقت ها آدم حس میکنه ، یه صحنه هایی رو قبلا دیده!!! اون لحظه باخوشحالی پیش خودش میگه ... من اینو قبلا دیدم!!! اما وضعیت الان من کاملا فرق داره... من چیزی رو دیدم که الان وجود نداره ...
ممکن نیست ... اونجا یه در بود ... دست ماهان شل شد و کنار بدنش افتاد ...
ماهان-فکر میکردم روی کسایی که توانایی دارن تاثیر داره!
حرف میزدو من بیشتر به وضعیت خودم پی میبردم، یه تالارآینه که هیچ دری توش وجود نداشت ، حتی صدای موزیک هم دیگه به گوش نمیرسید ... به سمت پله ها برگشتم ... فقط دو تا پله بود!!!
اما من از بالای پله ها دیدم که دونفر از یه در خارج شدن ... صدای خنده و موزیک مطمئنم کرد اینجا میرسه به جاییکه بقیه هستن
ماهان-بهتره از اینجا بریم بیرون ... باشه؟!
-دونفر ! یه دختر یه پسر ! از همینجا ...
به طرف جاییکه خودم میدونستم رفتم
از همینجا اومدن بیرون ... 
ماهان-سایه من باید از اینجا ببرمت بیرون
برگشتم سمت ماهان ... 
- من دارم راستشو میگم ... 
ولی اون چند قدم بهم نزدیک شد
ماهان-مگه من گفتم داری دروغ میگی؟!
انگشتش روی صورتم حرکت کرد و قطره اشکی که روی صورتم لیز میخورد رو پاک کرد
ماهان-تو فقط خیالاتی شدی ... 
دستم رو گرفت ... نمیدونم از کدوم راه رفتیمو چقدر طول کشید تا سر از سالن رقص درآوردیم اما به اولین میز خالی که رسید من رو نشوند و یه لیوان شربت دستم داد
ماهان-بخور، حالت بهتر میشه
-من خیالاتی نشدم... 
خیلی جدی تر از قبل باهام حرف میزد
ماهان-فقط تو نیستی که توهم زدی ... بیا !!! نگاه کن!!! نمونه اش اومد
یاس-هیچ معلومه شماها کجایین؟! 
ای وای دوباره شروع کرد ... ورورور...اما انگار خیلی شنگول بود
یاس-نبودی ببینی این فرزام چجوری میرقصید ... البته بگما منم کم نیاوردمو کلی پابه پاش رقصیدم 
چشمام چهار تا شد!!!
ماهان-گفتم همه قاطی کردن
یاس-پاشوووو
-چیه؟! چیکار میکنی؟!
بازوم رو کشید
یاس- بلند شو یکم برقصیم
-اما من رقصیدن بلد نیستم
یاس-چی چیرو بلد نیستی؟! پاشو ببینم!!! ببین همه دارن میرقصن... توام باید فقط اینجوری خودتو تکون بدی...
-این چش شده؟! 
ماهان صندلیه کنار من رو کشیدو نشست بغل دستم
ماهان-گفتم همه یکم قاطی کردن! خوب شد نذاشتم از این گرده همایی فیلم بگیرن، وگرنه کی میخواست این بی آبرویی رو جمع کنه! یکی از دخترهای دادگر در حال اجرای نمایشی مضحک!!! هه!!!
- همه که مثل شما توانایی کنترل ذهنشون رو ندارن جناب دادگر!!!
صدا صدای فرزام بود که ظاهرا خیلی هم توپش پره!!!
ماهان- بفرما بشین...
با سر به صندلیه خالی اشاره کرد اما اون بدون توجه دست من رو گرفت 
فرزام-بیا یکم خوش باش ... خسته نشدی از بس نشستی؟!
به قولی توی رودربایسی قرار گرفتم که بلند بشم که یه دفعه
ماهان- قرارمون که یادت نرفته!!!؟؟؟
فرزام- ببخشید؟!
اون حرکت خاص خودمو که ابرو بالا انداختن بود رو تکرار کردم
فرزام-تا الان که هیچ مشکلی بوجود نیومده!!!
ماهان- بفرمایید ذهن دختر عموی عزیزتون رو مطالعه کنین! بد نیست ببینید اون وقتیکه شما مشغول رقصیدن با اون خانم بودین ایشون چه کار میکردن
نگاهم بین این دوتا رد و بدل میشد، نمیدونستم منظورشون چیه؟! وقتی به اون دوتا تیله رنگی که توی صورت فرزام اسمشون چشم هست نگاه کردم، دوباره اون سردرد اومد سراغم... دست فرزام شل شد... شوک شدن رو میشد از توی چشماش خوند
ماهان-خب؟!
باعث شد حواس فرزام پرت بشه و مسیر نگاهش عوض شه.
فرزام-ماهان چرا گردنبند رو گردنت انداختی؟!
صورت ماهان یه لبخند کج رو تحویل فرزام داد
ماهان-این اون چیزی نبود که میخواستم ببینی؟!
ظاهرا دیگه در مورد من حرف نمیزدن، واسه همین دوباره سر جام نشستم، اصولا از رقصیدن میترسیدم، پس فرصت خوبی بود تا بذارم حواس فرزام از این موضوع پرت بشه
فرزام با تعجب رو به ماهان گفت:اما اگه بلایی سرت میومد چی؟! 
ماهان-مگه قرار نبود تو مراقب دختر عموت باشی؟! 
فرزام-اون با تو بود، در هر حال توی این خونه اتفاق بدی براش نمی افتاد، بهتره بحث رو عوض نکنی، مگه ما در این مورد حرف نزده بودیم، مگه قرار نبود تحت هیچ شرایطی دوباره به اون جواهرات دست نزنی؟!میخواستی مطمئن بشی؟! مگه دفعه قبل توی خونه ما مطمئن نشدی؟! 
سعی میکردن آروم حرف بزنن اما واقعا لحن فرزام خیلی بد بود، انگار داشت یه بچه 10 ساله رو بازخواست میکرد
ماهان- لطفا اون قضیه رو فراموش کن.
فرزام با دستش روی میز کوبید، که من دو متر پریدم هوا و گفت: چطور باید فراموش کنم؟!
فرزام-اگه دفعه بعد توی یه شرایط حساس این کار رو انجام بدی و همه رو به خطر بندازی چی؟!
ماهان-بچه نشو ، خودتم میدونی که فقط میخواستم مطمئن بشم، همین... 
بعد با دستش به جمعیتی که داشتن میرقصیدن اشاره کرد
ماهان-دیدی که حرف های من بی دلیل نبود!!! خیلی ها هنور آماده نیستن، از جمله همین دختره!
فرزام-دست بردار!!! اونا تو کاره خودشون از بهترین ها هستن، نمیتونی به خاطره یه همچین چیزی، کنارشون بذاری!!!درضمن هنوز کاره من با تو یکی تموم نشده
با حالتی گنگ رو کردم به فرزام و گفتم: میشه بدونم چی شده؟!
فرزام-این آقا امشب بچه هایی رو که توانایی زیادی توی کنترل افکارشون ندارن تو دردسر انداخته، تا بتونه یه گروه به قول خودش عالی رو تشکیل بده!!!
با تعجب به ماهان نگاه کردم، اونم داشت من رو نگاه میکرد ولی هیچ حسی توی نگاهش نبود، خیلی با احتیاط شروع کردم : مگه بزرگ و خشایار بچه ها رو انتخاب نکردن ؟!
ماهان-اینکه من چکار کردم مهم نیست، مهم اینه کسایی که صلاحیت شرکت در این برنامه جستجو رو نداشتن حذف بشن، ببین این دو تا گروه امشب هر کدوم یه سرپرست دارن که از شانس بد هر دوتا سرپرست روبروی تو هستن!
-پس تو هر گروه 8 نفر هستن؟!
ماهان-اوهوم... و جنابعالی هم یکی از اعضای افتخاریه این گروه ها هستی، البته یکی از گروه ها، توی هر گروه هم ، افراد باید دو به دو ، یه جورایی از همدیگه مراقبت کنن، این جستجو خیلی خیلی خطرناکه!
-اگه خطرناکه! چرا دارید این کار رو انجام میدین؟!
فرزام-برای اینکه این ماجرا ها تموم بشه... سایه هیچ کدوم از ماها دلمون نمیخواد بینه آدم های عادی باشیم اما واقعا زندگیه عادی نداشته باشیم!
ماهان-دیگه دلم نمیخواد لباس سیاه عزیزانی رو تنم کنم ، که هیچ گناهی ندارن، جز اینکه توی این خانواده نفرین شده به دنیا میان
-خیله خب، این درست، اما چکار کردین که بتونید بچه ها رو گلچین کنین؟!
ماهان-من میتونم اون تاثیری رو که میخوام توی دیگران بذارم، یه جورایی میتونم تفکراتشون رو مختل کنم، نذارم درست فکر کنن، البته فقط کسایی که میخوام!
یاد صدای وزوز تو سرم افتادم .
-مثل ایجاد صدای وزوز که آدم نتونه درست فکر کنه؟!
فرزام-چطور؟!
ماهان- بهتره تا جشن تموم نشده یه فیضی ببریم، دیگه معلوم نیست این دوتا خانواده کی دور هم جمع بشن

 

 

 

 

خیلی سریع از پشت میز بلند شدو دست من رو گرفت
ماهان- افتخار میدین؟!
یکم جا خوردم
-اما!!! من رقصیدن بلد نیستم..
ماهان- منم بلد نیستم، بیاااا
اولش یکم مقاومت کردم اما بعدش باهاش هم راه شدم، اون دستش رو انداخت دوره بازوی من و تا وسط جمعیت من رو با خودش برد، وقتی اون وسط رسیدیم، کسایی که دوروبر ما بودن یه جورایی خودشون رو دور کردنو تقریبا نگاه هاشون به سمت ما بود، حس اینکه خیلی توی چشم باشم اذیتم میکرد خصوصا که رقصیدن هم بلد نیستم 
- ĺĺĺ !!!دیدین آهنگ تموم شد؟! خب بهتره من برم بشینم
ماهان-آ..آ ... صبر میکنیم واسه آهنگ بعدی... 
-یکم تشنه ام شده ، برم ببینم چیزی پیدا میشه بخورم .
اما تا اومدم در برم جلومو گرفت...
ماهان- د... نشد دیگه، بذار ببینیم بعدی چیه! اگه خیلی تند بود میشینیم!
یکم اینور ، اونورمو نگاه کردم، درست روبروی من اون طرف سالن فرزام نشسته بود و خیره به ما بود، یکم زیره نگاهش خجالت کشیدم.
ماهان-به زور اینجایی؟!
- چی؟!
ماهان-یعنی از اینکه اینجا، روبروی منی ناراحتی؟!
-نه نه!!! فقط ...
ماهان- محیط اینجا و آدم هاش برات غریب هستن
از کجا فهمید میخوام اینو بگم؟!
ماهان- خب بلاخره من هم یه سری توانایی ها دارم که اینا مجبور شدن من رو به عنوان رهبر گروه انتخاب کنن، درست مثل فرزام، اون رو دسته کم نگیر، با چیزی که نشون میده خیلی فرق داره، اون فقط ذهن آدمها رو نمیبینه.
دوباره نگاهم روی فرزام افتاد، هنوز هم داشت ما رونگاه میکرد،اما بذار ببینم، اون مارو نگاه نمیکرد بلکه من فقط توی مسیر نگاهش بودم، به چی انقدر دقیق شده بود؟! هر چی هست همین دورو بره ... 
وای .. یخ شدم!!!!!!!!!!
ماهان-اینم از آهنگ، این خیلی آرومه، پس نیازی نیست که بریم بشینیم.
دستاش روی کمر من قرار گرفته بود، من زیاد اینجوری رقصیده بودم، ولی همیشه با بابا ، یا برادرام کیوان و کیان
ماهان- بلدی؟!
با گیجی گفتم: ها؟! آره آره.
ماهان-ببینم!!! حواست کجاست؟! 
دستهام رو روی شونه های پهنش گذاشتمو اونم محکمتر کمرمرو گرفت! دورو بره ما دختر ها و پسر های زیادی در هال رقص بودن ...خب بلاخره من هم دختر هستم با نازو عشوه هایی که مخصوص خودمه، میدونم خنده قشنگی نداره ، اما نگاه دلپذیری دارم که منحصر به خودمه ، از همون نگاه هایی که خودم دوست دارم به چشماش انداختمو فقط گفتم : به هم رقصم
اما دریغ از یه حرکت که نشون بده از حرف من خوشش اومده !!!!!
ای خدا چرا این آدم انقدر جدیه؟! نه به تقاضای رقصش نه به این حرف زدنش
ماهان- همچینم نابلد نیستی؟!
-با بابام زیاد رقصیدم
ماهان- بابات؟!
سرمو بلند کردم ... پشت اون نگاه سرد و بی روح چی وجود داشت که باعث میشد من از این آدم نترسم؟!
ماهان- چرا اونجوری نگاهم میکنی؟!
-تو که خیلی چیزها رو میتونی بفهمی ! اینم خودت حدس بزن!!! 
همیشه یعده اینکه یکی میزد تو برجکم لحن حرف زدنم بد میشد ، اما اون قیافش چیزی رو نشون نمیداد که ناراحت شده!!
ماهان-نمیترسی که میخوای با ما بیای
تو چشماش زل زدمو با قاطعیت گفتم: نه... 
وایی خودمم موندم این کلمه ی نه ی سفت و محکم رو از کجام درآوردم!!سعی کردم از کناره شونه اش به دیگران که در حال رقصیدن بودن نگاه کنم.

ماهان در حالیکه پوزخند میزد گفت: فکر میکردم میترسی..
- خب وقتی من قراره با یه گروه 7 نفره بیام که هر کسی باید مراقب همراهش باشه، از اونجاییکه من هم هیچ توانایی ندارم که از خودم مراقبت کنم ، نتیجه میگیریم که همه باید مراقب من باشن.
ماهان-آهان ، یه سوال ازت میپرسم دلم میخواد که جوابم رو صادقانه بدی
-اگه سوالی باشه که بشه صادقانه بهش جواب بدم
ماهان-اگه توی گروهی که من سرپرستش باشم بیوفتی چکارمیکنی؟!
خب چیکار کنم؟! سر به بیابون بذارم؟! خودمو بکشم؟! فرار کنم؟! تا آخره دنیا هم برم نمیتونم این چند وقته رو از یاد ببرم ، برای همین ترجیح دادم از افکارم چیزی به زبون نیارم ... یه نفس عمیق ... 
-کاره خاصی باید انجام بدم؟!
ماهان- جوابمودرست بده.
به من نیومده که با این آقا تیریپ شوخی بردارم ، ای خدا سخت ترین کاره دنیا اینه که به قیافه این آدم عبوس نگاه کنم!!
- سوالتون خیلی غیره منطقیه، یه سرپرست پسر عمویه من هستش، یه سرپرست کسی که جون من رو نجات داده،خب منطق من حکم میکنه که به هر دو اطمینان داشته باشم .
ماهان- چرا اطمینان؟!
خواستم حرف هام تاثیر گذار باشه برای همین بهش نگاه کردم و گفتم: دوست داری همه ازت بترسن؟!من نمیترسم، نمیدونم چرا ، اما نمیترسم 
دهنش باز شد که حرف بزنه اما آهنگ تموم شد، و همه شروع کردن به دست زدن ، من هم خیلی سریع بدونه اینکه اون بتونه کاری کنه ازش جدا شدمو رفتم یه طرف دیگه ایستادم.
فرزام-مهمان های عزیز ، چیزی تا ساعت 11 نمونده، بهتره گوشی هاتون دمه دست باشه ، تا یادم نرفته، اگه قراره که برید! تا 12 اینجارو ترک کنین ،لطفا
سرم رو چرخوندم تا صاحب صدا رو پیدا کنم، فرزام اونطرف سالن ایستاده بود،اما باز هم نگاهش روی چیزی ثابت شده بود ، من هم همون طرف رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم ،اومدم برم طرفش ، ولی قبل اینکه من بهش برسم بین جمعیت گمش کردم، یه دفعه یه یکی ازپشت من رو گرفت.
-سایه؟!
اولش جا خوردم، آخه کی این وسط میادمنو اینجوری صدا کنه، وقتی که برگشتم ... شهاااااااااااااب؟!
انگار که دنیا رو بهم داده باشن، خودمو پرت کردم بغلش
شهاب-چه خبرته دختر؟! 
-خیلی خوشحالم که اینجایی... 
شهاب-منم خوشحالم ، فرزام کجاست؟! زنگ میزنم گوشیش خاموشه
-امشب قراره که همه تا ساعت 11 گوشیش هاشون خاموش باشه، به خاطره قضیه انتخاب
شهاب-مگه اسامی اعلام نشد؟!
-نه!!! 
تازه چشمم به لباساش افتاد..
- چرا اینجوری لباس پوشیدی؟!
شهاب-اینا لباس زرمه دختر عمو جان! 
همونطوری که داشت حرف میزد من رو به یه گوشه برد
دوباره یه نگاه از بالا به پایینش کردم: آخه کفش کوه، کوله پشتی ، کیسه خواب!!! لباس رزمه؟!
شهاب- چیه دلت میخواست گرز و شمشیر دستم بود؟!
خندم گرفت :مگه توام انتخاب شدی؟!
شهاب-اوهوم ... فرزاد هم انتخاب شده بود اما نمیتونه بیاد، فرشاد اصلا حالش خوب نبود..
حالا این برادر ما کجاست؟!
-نمیدونم، الان اینجا بود ، یعنی تا قبل اینکه ما بریم واسه رقص اونجا بود ، بعدشم که من اومدم اونور بود ، اما یه دفعه غیب شد ، آخرشم که تو اومدی
شهاب-رقص؟! نگقته بودن که مجلس بی ریاست!!! نمیدونی کیا انتخاب شدن؟!
-مثل اینکه ماهان و فرزام سرپرست گروه هان، من هم باید با یکی از گروه ها برم
همش سرش میچرخید اینورو اونور
شهاب-اینو که همه میدونستیم، پس فکر کردی برای چی اینجایی کوچولو، رادمهر کجاست؟!
-نمیدونم
شهاب-پس چی میدونی ؟! اوناهاش ، پیداش کردم، اینارو داشته باش تا من بیام
هنوز هیچی نگفته اقا وسیله هاش رو گذاشت کنار دسته منو در رفت! نمیدونم کجا رفت، چون جمعیت تقریبا زیادی توی سالن در حال حرکت بودن، همه گوشی هاشون دستشون بود، نمیشد حدس زد کی انتخاب شده یا کی نشده! اما خانواده هاییکه خوشحال بودن یه جورایی قصد رفتن کرده بودن، انگار که بچه هاشون انتخاب نشده اند!!!
اوه اوه، یاس یکم دورتر از من ایستاده بودو با کلی هیجان داشت با گوشیش ورمیرفت، منم خودمو زدم به اون راه و پشتمو کردم به جمعیت ، اگه انتخاب بشه که مغزه منو میخوره اگه ام نشه که بازم مغز من پیاده است
-وااااااااااااااااااای، انتخاب شدم،انتخاب شدم، انتخاااااااااب شدم
صداش اومد!!!!! مثل اینکه انتخاب شده ... ای خداجون منو نبینه، منو نبینه، منو نبینه
یاس- منم انتخاب شدم سایه
ای گندت بزنن یاس! مجبور شدم برگردم آخه بغل گوشم داشت جیغ جیغ میکرد، برنمیگشتم خیلی تابلو میشد، 
- تبریک میگم عزیزم،خوشحالم که انتخاب شدی
یاس-ببین؟!
دستشو گذاشت کنار گونه ی من
یاس-دستام یخ کرده بودن، همش میگفتم اگه نشم باید چیکارکنم
آی ... چندشم شد ، دستشو از رو صورتم کنار زدم ... 
- آخی ، خوشحالم برات ... چرا استرس داشتی؟! تو که گفتی تنها کسی با این نیرو بین خاندانه بزرگ تون هستی!
انقدر خوشحال بود که همش دوره خودش میچرخید و حرف میزد که البته بنده نصفی از حرف هاش رو نفهمیدم
- د ... آروم بگیر یه لحظه بچه!!!
با دستهام نگهش داشتم که انقدر دورم نچرخه
یاس-وای نمیدونی چقدر خوشحالم که انتخاب شدم
-اما انگار اونایی که دارن میرن خیلی خوشحال ترن ، با سرم به سمت در خورجیه سالن اشاره کردم، هر دو به اون سمت نگاه کردیم که البته فرزام و ماهان و شهاب هر سه در یک طرف و رادمهر و بزرگ و خشایار هم در طرف دیگه ی ایستاده بودن و مهمان ها رو بدرقه میکردن ، یاس سرش رو آورد نزدیک گوش من
یاس-اوناییکه انتخاب نشدن میشه گفت خانواده های ترسویی هستن که فقط برای اینکه آبروشون نره اینجا اومده بودن! راستی اون پسره کیه؟!
-کدوم؟!
یاس-همونیکه کنار ماهان ایستاده!
-شهاب ، پسر عموی منه ،دو قدم جلوتر رفت
یاس-همونیکه عاشق شیرین شده؟!
-منکه نمیدونستم دقیقا ماجراشون چیه فقط گفتم : ظاهرا خودت اینطوری گفتی!!!
بعده چند ثانیه برگشت سمت من،البته یکم قیافه اش گرفته شده بود.
- چی شد؟! 
یاس-نه، چیزی نیست
اما من که فکر میکنم یه چیزیش شده،هر چند به من چه، اگه میخواست میگفت
یاس-میخوای بریم یه جایی بشینیم؟! عمو گفت توی همین سالن قراره با کسایی که انتخاب شدن حرف بزنن
-اما وسیله های شهاب پیش منه! گفت مراقبشون باشم
یاس با یه چشم غره بهم نگاه کرد.
-ļ ... چرا اینجوری نگاهم میکنه؟!چیه مگه ؟!
یاس-توخجالت نمیکشی؟!
-چرا؟!
یاس-اولا که ما خودمون اینجا هستیم فقط یکم اونطرف ترمیشینیم، بعدشم کی میخاد اینارو برداره و از جلوی چشمای اونا رد کنه؟! بعدشم،این همه آدم اینجا با نیروهای مختلف یعنی نمیفهمن که یه وسیله داره از این سالن خارج میشه!!! خب بگو سرمون رو بذاریم بمیریم دیگه...
-باشه... چرامیزنی؟!
خودم دستشو گرفتمو رفتیم یه جا نشستیم، در حالیکه میخندید :
یاس-تا توباشی به ما توهین نکنی اونم دسته جمعی ، هنوز سالن انقدر خالی نشده که بفهمیم کیا انتخاب شدند
-ولی یه چیزیرو میشه فهمید
یاس- چی؟!
-اون دختره مطمئنا انتخاب شده
یاس-کدوم؟! اینجا دختر زیاده
-خب من دارم به پشت سره تو اشاره میکنم، همونیکه موهای فر کوتاهی داره، یه تاپ و دامن زرشکی پوشیده و تنها نشسته
یاس-واسه اینکه تابلو نشه بعدا میبینم، حالا از کجا میدونی؟!
-آخه اصلا قصد رفتن نداره
یاس-مثل اون پسره که چند تا میز کنارتره ما نشسته و چشمش به اینجاست، همون که کله اش رو تیغ زده
به جاییکه اون گفت نگاه کردمو دیدمش ... 
یاس-نگاه نکن، خیلی تابلویی.
-مگه چیه؟! خودش زل زده به ما ، اونوقت ما نگاهش نکنیم؟!
یاس-خب بیا ببینیم چند نفر انتخاب شدن و ما فکر میکنیم که اونها رو میشناسیم
-اول بگم ،ماهان و فرزام سرپرست تیم ها هستن، شهاب هم گفت بهش خبر دادن که بیاد
یاس- من و رادمهر
-البته به فرزاد هم گفتن بیاد ولی اون نتونسته
یاس-تواناییش چیه؟!
-اگه تو فکر کنی اون میشنوه
یاس-حتما براش جایگزین پیدا میکنن
-چجوری؟!
یاس-نمیدونم اما نمیذارن این برنامه ی جستجو عقب بیوفته ، به هیچ قیمتی
-خب اون دختره و پسره هم حتما هستن که هیچ تکونی نمیخورن
یاس-اون چندتا خانواده هم حتما هستن که نمیخوان دل بکنن
چند نفر دوره هم جمع شده بودن که چند تا پسر باهاشون بود، با توجه به اینکه سالن تقربا خالی شده بودو اون ها هم هیچ حرکتی نکرده بودن ، درنتیجه ، باید تو جستجو باشن
بزرگ شروع کرده بود به حرف زدن و با صدای رسایی گفت:خب خب خب ... همه به من توجه کنن
یاس-من عاشق عمو هستم وقتی جو گیر میشه 
بزرگ-دوستان عزیز ، همه گی اسب ها تون رسید، تمام وسایل رو هم خودمون حاضر کردیم، بهتره با بچه هاتون خداحافظی کنین تا ما اونها رو آماده کنیم
ماهان-اوناییکه همراه ندارن دنبال من بیان ،و اونهاییکه باید با خانواده هاشون وداع کنن ، به همراه فرزام بیان ... خیله خب ، من منتظرم
یاس-بریم ...
-ها؟! کجا؟!
یاس-کجایی تو ؟! ما که همراه نداریم، باید دنبال ماهان بریم
-باشه ... قبل اینکه ما خودمون رو به ماهان برسونیم، همون دختر و پسری که در موردشون حرف زدیم دمه در بودن
ماهان- بهتره چند لحظه صبر کنیم ، شاید کسی دیگه هم باشه
-دو تا پسردیگه هم اومدن
شهاب-بدونه من میخواستین برین؟!

 

 

 

 

ماهان-فکرکنم ما میتونیم بریم
انقدر جدی بود که هیچکدوم از ماها جرات نکردیم بپرسیم کجا داریم میریم، عینه بچه های خوب صف کشده دنبالش میرفتیم ، از سالن رقص که بیرون اومدیم من فکر کردم حتما باید بریم طبقه های بالا اما برخلاف تصور من مسیر حرکت اون به سمت دره خروجی بود ، قبل اینکه در رو باز کنه برگشت به طرف ما.
ماهان-توی اون کمد لباس گرم هست ، بردارین و بپوشید ، میخوایم به بیرون از ساختمون بریم
اول از همه شهاب به سمت کمدی که اون اشاره کرده بود رفت و بازش کرد ، بعدش هم اون دوتا پسری که با هم بودن ، من و یاس هم منتظر موندیم تا اونها کنا بیان بعدش ما بریم سراغ لباس
یاس- حالا اگه اندازمون نبود چی؟!
شهاب-بیا سایه این حتما به سایز تو میخوره ، فکر کنم اینم اندازه دوستت بشه
-یه پالتوی سفید رنگ به من دادو یه کرم به یاس 
شهاب-معرفی نمیکنی؟!
این مدل رو میشناختم ، کیوان و کیان هم هر وقت میخواستن با دوستای من حرف بزنن از این خودشیرینی ها میکردن ، با فکر به این موضوع یه لبخند روی لب هام اومد.
-جناب آقای شهاب عظیمی ، کوچکترین پسر عموی من ، سرکار خانم یاس دادگر ، دوست بنده
شهاب-خوشحالم از آشنایی
یاس-همینطور
-غلط نکنم، شهاب از یاس خوشش اومده ، اینو از نگاه دقیقی که به سرتا پای یاس انداخت حدس زدم
ماهان- از این طرف ...
شهاب-اوه اوه فرمانده دستور حرکت داد ، بریم تا تنبیه نشدیم
خودش جلوتر رفت و من و یاس هم پشت سرش ، یه مسیره کوتاه رو طی کردیم تا به یه خونه کوچیکتر رسیدیم ، وقتی که همه گی روبروی ماهان قرار گرفتیم 
ماهان-بعد از اینکه بقیه گروه اومدن جلسه معارفه داریم ، و تشکیل گروه بر اساس توانایی ها ،تمام این کارها انجام بشه فکر کنم یه یک روزی طول بکشه ، از الان به بعد هم بهتره از آقا و خانم استفاده نکنید ، همه همدیگه رو با اسم کوچیک صدا کنن ،اگه همه چی طبق برنامه پیش بره،فردا شب از همینجا حرکت میکنیم ، این خونه سه تا اتاق بیشتر نداره ، یکی برای دختر ها یکی برای پسر ها و یکی برای سرپرست ها ، میتونید برید داخل خونه ، اما توی سالن بمونید تا بقیه برسن 
ماهان دره خونه رو باز کرد ...
ماهان-بفرمایید
اون لبخند رو تحویل نمیدادی نمیشد!!!؟؟؟ ... بچه ها پشت هم وارد شدن ... خب منم در کنار یاس وارد اون خونه شدم
سالن خیلی بزرگی بود ، تعداد زیادی کاناپه و صندلی به طور پراکنده اونجا قرار داشت، چند تا گلیم رنگ و رو رفته روی زمین پهن بود و یه میزه بزرگ وسط سالن ،یه چندتایی هم کوزه گلی اینورو اونور ، پنجره های بدونه پرده ، البته به غیر از یه پنجره که از بقیه بزرگتر بود، دیوارهای رنگارنگ ، انگار که هر دیوار رو یکی به دلخواه رنگ کرده باشه، و یه آشپرخانه خیلی بزرگ دقیقا سمت راست در ورودی ، حرف ماهان درست بود ، آخه سه تا در بیشتر اونجا نبود که باید همون سه اتاقی باشه که اون میگفت
یاس-کجایی؟!
به خودم اومدمو دیدم هنوز دمه در ایستادم در حالیکه همه یه جایی برای نشستن پیدا کرده بودن ... داشتم موقعیت رو بررسی میکردم ... آروم آروم به طرف یکی از صندلی ها رفتم و نشستم ... یاس هم صندلیه کناریه من نشست
یاس-قیافه اون پسره که کنار شهاب نشسته چه جالبه
نظرم بهش جلب شد، کت و شلوار سفید ، موهای لخت لخت طلایی ، با یه هیکل خیلی خفن و گنده
یاس-حدس میزنم از اون خانواده باشه 
-چطور؟!
یاس-به خاطره موهای لختش، توی خاندان ما کمتر پیش میاد کسی موهاش لخت باشه، اما اون دختره باید از ما باشه
-کدوم؟!
یاس-همونیکه موهاش فرفری بود ، لباس زرشکیه
-آهان ، از کجا میدونی؟!
یاس-آخه چپ دسته
راست میگه،من چپ دست هستم، شهاب و فرزام ، حتی خوده یاس هم چپ دسته ... با صدای تقه به در همه نگاه ها به سمت در برگشت ، ماهان در رو باز کرد و به دنبالش فرزام با چند نفر وارد شدن
بچه ها به سمت داخل سالن اومدن و فرزام در کنار ماهان قرار گرفت ... چشم های همه داشت تازه واردها رو بررسی میکرد
ماهان-همه به من توجه کنین
آقای خود شیفته دوباره شروع کرد، ماهان خان دوباره میخواستن نطق کنن
ماهان-اول از همه باید به خانواده هاتون به خاطر داشتن چنین فرزندان شجاعی تبریک بگم 
بعد شروع کرد به راه رفتن
ماهان- دوم اینکه بهتره همه گی بشینین و با دقت به سوال هایی که ازتون پرسیده میشه جواب بدین
میشه گفت همه نشسته بودن غیره شهاب که دمه پنجره بود و بیرون رو نگاه میکرد
ماهان-خیلی ممنون
-خودش و فرزام هم درست در کنار هم نشستن
فرزام-من از مقدمه چینی بدم میاد ، میرم سره اصل مطلب، بین کساییکه توی این اتاق هستن فقط 4 نفر هستن که توی برنامه جستجوی چند سال قبل هم بودن، من ، ماهان ، رادمهر و بهمن ... ما تشخیص دادیم که توی هر گروه دونفر از ما حضور داشته باشن ، به عنوان سرگروه من و ماهان انتخاب شدیم و میخوایم که اعضای گروه هارو مشخص کنیم ، اینجا هر کدوم از ما یه لیست داریم که اسم شماها رو توش ثبت میکنیم ، میخوام که اسم هر کسی رو میخونم بلند بشه و به سوالات ما جواب بده
میشد فهمید که همه استرس دارن ، ماهان بلند شد و آروم آروم شروع به راه رفتن کرد درحالیکه فرزام قلم به دست منتظر بود 
فرزام-آهو
یه دختر خوش قد و بالا که موهای خرماییش رو بالای سرش درست کرده بود ایستاد. به نظر میاید خوشگل میومد هرچند من دقیقا میتونستم چهره اش رو ببینم...اما از همون نیمرخ بینیه بی نقصش توجه ام رو جلب کرد، ماهان به فاصله کمی از اون ایستاد.
ماهان- چندسالته؟!
آهو-22 
ماهان-من میدونم که توی چه کاری تخصص داری ولی بهتره بچه ها هم بدونن
آهو-ردیاب هستم،میدونید !!! ļ ... یعنی میتونم مسیرها روخیلی خوب پیداکنم،ļ...یعنی هیچوقت گم نمیشم
فرزام-کسی دیگه هم اینجا هست که اینکار تخصص اصلیش باشه؟!
یه دختره دیگه دستش رو بلند کرد-من
ماهان-بلند شو و توضیح بده
-انقدر جدی برخورد میکرد که صدا از هیچکسی در نمیومد ! دختره بلندشد،پوست سفید و موهای براشینگ کرده طلاییش... که البته من فکر کنم رنگ کرده ان!اولین مشخصهاش بود
-ترنم هستم، 28 ساله،ردیاب
فرزام - خیله خب، شماها فقط یه روز وقت دارید تا با هم مسیر رو کاملا هماهنگ بشین،هرچیزی رو هم که احتیاج داشته باشین ، روی اون میز میتونین پیدا کنید،ازنقشه های قدیمی تا وسیله های دیگه
ترنم-فقط یک روز؟!
ماهان-اگه نمیتونید بهتره همین الان بهم بگید!!! تا نیروهای جایگزین رو خبر کنیم؟!
هر دو تا دختر به هم نگاه کردن 
ماهان- فقط تا فردا 
-نمیدونم چرا؟! اما اونها کاملا فرمان بردار بودن 
فرزام- نفر بعدی ، بهمن
-همون آقا گنده که موهای لختی داشت بلند شد، ماهان رفت نزدیکش ، با خم کردن سرش بهش نشون داد چه احترامی براش قائل هست
-بهمن 35
فرزام-بهتره خودت بگردی و ببینی که کی مثل تو اینجا هستش
یاس-میخواد چیکار کنه؟!
-هیس،بذار ببینم
بهمن چشمهاش رو بستو چند تا نفس عمیق کشید،من هر چی چشم چرخوندم نتونستم تغییری توی بقیه ببینم
بهمن-اون
تمامه سرها به سمتی که اون نشون داد برگشت
فرزام-اسمت ماهرخ ،آره؟!
-همون دختره موفرفری بلندشد
ماهرخ-بله
ماهان-تو و بهمن میتونین از یه طریقی که ما نمیتونیم درک کنیم با هم ارتباط برقرار کنین 
ماهرخ-اما ...توانایی من چیزه دیگه ای هستش
ماهان-درسته ،تو اینجا نوشتی، میتونی ذهن بخونی اما ما این نیروت رو بیشتر احتیاج داریم، ازت خواهش نمیکنم بلکه دستور میدم، همراه بهمن بروتا بیشتر باهم وشرایط ارتباطتون آشنا بشی
ای خداجون، چقدرتیریپ برداشته!!!!دستورمیدم!!! هه...
اون دختره رو بگو که بدون حرفی، کیف کوچولوش رو دستش گرفتو همراه بهمن به سمت دیگه ای ازسالن رفتن
فرزام-خیله خب،این 4 نفرتکلیفشون معلوم شد،نفربعدی ... یاس ...
یاس بلندشدوخیلی جدی ایستاد
ماهان- خب؟!!!
شروع کرد به حرکت به دور صندلیه من و یاس
یاس- یاس هستم ، 32 ساله و میتونم یه جورایی با ارواحی که بهم اجازه میدن ارتباط برقرار کنم
فرزام-کسی دیگه ای با این توانایی هست؟! حتی با کمترین درجه اش هم کار ما راه میوفته
-همه سکوت کردن، مثل اینکه کسی این توانایی رو نداره ، به نیمرخ یاس نگاه کردم ، میتونستم چهره باز شده به لبخندش رو ببینم
فرزام-بهتره اینجا باشه تا در مورد اینکه با کی باشی تصمیم بگیریم ، خیله خب نفر بعدی ، شهاب!!!
بلند شد
شهاب-شهاب هستم ، 33 سالمه ، میتونم مرگ رو حس کنم
فرزام-خب ، توام میری توی لیست انتظار، چون مطمئنم کسی مثل تورو نداریم
فرزام- پردیس
خیلی با ناز بلند شد و دستهاش رو توی هم گره کرد انگار که میخواد مثل یه مجریه تلویزیونی برنامه اجرا کنه
پردیس- پردیس هستم، 25 ساله و میتونم شمارو توی تشخیص رنگ ها به دردسر بندازم
ماهان-میدونم این مدل رو نداریم، یه نیروی خاص که فقط توی خانواده شما پیدا میشه رفتی توی لیست انتظار
چه لبخندی تحویلش داد ، خب منم باشم با دیدن اون چشم های آبیه خمار ، لبخند میزنم، اونم یه حرکت خوشگل به اون گردن خوش تراشش داد و نشست 
فرزام-روزبه
کنار دست شهاب یه پسری بلند شد، قیافه خاصی نداشت ، فقط هیکل خیلی درشتی داشت
روزبه-روزبه هستم ، 28 ساله ، حس شنوایی خیلی خوبی دارم
فرزام-از همین الان اومدی توی گروه خودم ، ماهان اونطوری نگاه نکن ، تو خودت صدای راه رفتن مورچه روی دیوار رو هم میشنوی ، پس به روزبه احتیاج نداری
ماهان-باشه
فرزام-امید 
روبروی من یه پسر با قد متوسط بلند شد 
امید-امید هستم، 30 ساله ، حافظه خوبی دارم
فرزام-امید خان توی گروه شما میان ، خیله خب بعدی ، رادمهر
از گوشه سالن بدونه اینکه بلند بشه شروع به صحبت کرد
رادمهر-رادمهر هستم، 34 ساله ، میتونم دچار توهم بکنمتون
ماهان- میشه یکم بیشتر توضیح بدی ؟!
رادمهر- اگه با من تماس پیدا کنید و من دلم بخواد ، میتونم کاری کنم که شماها چیزهایی رو ببینید که واقعیت نداره، یا همون توهم که همه میگن، و در بعضی شرایط خیلی نادر ، کسی که با من ارتباط داشته باشه میتونه قسمتی از آینده ای که اتفاق نیوفتاده رو ببینه!!!
ماهان- من فکر کنم به این نیرو احتیاج ندارم
رادمهر با اندکی اخم گفت: از اول هم به شرط اینکه با تو کاری نداشته باشم توی این جستجو شرکت کردم..
معلوم بود که شمشیر رو برای هم از رو بستند، لحن رادمهر واقعا توهین آمیز بود اما ماهان به یه لبخند بسنده کرد و به سمت فرزام رفت ، تمام کساییکه توی اون سالن بودن به خاطره اون صدای بلند رادمهرسکوت کرده بودن و داشتن اون دو نفر رو نگاه میکردن 
فرزام-فقط موند شایان که هنوز نرسیده ، اما خودش رو حتما تا صبح میرسه
ماهان-خیله خب ، بچه ها ، میتونید استراحت کنید ، فردا بهتون اطلاع میدیم هر کسی توی چه گروهی میوفته، در ضمن غذا هم روی میز توی آشپرخونه هست، بهتره یه چیزی بخورین
ماهان از کنار من رد شد و رفت سمت فرزام
یاس-خیله خب تو میخوای بری بخوابی؟!
-آخ که گفتی ، دارم از خستگی میمیرم ... 
با بلند شدن ما بقیه هم شروع کردن به تکون خوردن
ماهان-اتاق وسط برای دختر هاست
-برگشتم سمتش ، داشت ما رو نگاه میکرد 
اگه توهم زدم که بد توهمی بود!!! فکر کردم بهم لبخند زد!!!!!!
نمیدونم کی دره اتاق رو باز کرد و من روی کدوم تخت و چجوری خوابیدم ، فقط وقتی یه تخت دیدم خودمو پرت کردم و سرمو گذاشتم ................
************************
لعنت به هر چی سرماست!!!!!!!!!!!
ااااااااااااااااااااااه 
چقدر سردم شده، به زور لای چشم هام رو باز کردم ، هوا تاریک و روشن بود ،دیدم با همون لباس خوابیدم واقعا حس بدی بود ... اگه الان خونه بودم ، مامان نمیداشت اینجوری بخوابم حتما یه چیزی روی من مینداخت ، چیزی توی گلوم گره شد ، بغض این چند وقته که توی خودم ریخته بودم داشت سر باز میکرد، هر چی بیشتر به دورو برم نگاه میکردم بیشتر به تنهاییم پی میبردم! گرمای اشکی که روی صورتم سر میخورد بیشتر باعث سرمای تنم میشد ، تحمل هوای اتاق سخت بود ، برای همین بلند شدمو پتویی که روش خوابیده بودمو برداشتم، توی نوره چراغ خواب خودم رو به در رسوندم ، تا اونجا که میشد آروم در رو باز کردمو از اتاق زدم بیروم.
بیرون از اتاق هم کسی نبود، فقط یه لامپ رو روشن کرده بودن تا توی تاریکی سردرگم نشیم، خودمو به شفاژ رسوندمو روی زمین نشستم ، پتو رو دوره خودم پیچیدمو به شفاژ تکیه دادم ، انگار هر چی گرمتر میشدم بیشتر دلم میخواست گریه کنم ، سرمو گذاشتم روی زانوهامو تا اونجا که دلم میخواست گریه 
کردم ... دیگه از سره سرما نبودکه اشک میریختم ،تمام دلم پر از غصه بود و انگار قصد خالی شدن نداشت ...
-نمیخوای گریه کردن رو بس کنی؟!
رسما یه سکته ناقص زدم،با ترس سرموبلند کردمو دیدم ماهان دقیقا روبروی من روی زانوهاش خم شده، انگار که یه بهونه دیگه داده باشن دستم برای گریه کردن ، دوباره بیصدا اشک هام سرازیر شدن، با پشت دستم شروع کردم به پاک کردن صورتم
ماهان-هی هی هی ... نکن ... میدونی چقدر وحشتناک شدی؟!
مچ دستم رو گرفت و پایین آورد
ماهان-همه خوابیدن، تو چرا نخوابیدی!؟
روم نمیشد بهش بگم که چرا گریه میگنم! فقط سکوت کردم و به چشمهاش خیره شدم.
ماهان-آخر شب همه اومدن غذا خوردن ،ولی تو نیومدی؟!
نای حرف زدن نداشتم ، برای همین چشمهام رو بستم تا مجبور به تحمل ادامه این گفتگو نباشم
ماهان-اون موقع هم وقتی شب ها میومدم سراغت همینکار رو میکردی!
-شاید اگه شرایط دیگه ای بود برام جالب بود بدونم چی میگه ، ولی الان فقط یه چیزی آرومم میکرد، اینکه مامان پیشم بودو باهام حرف میزد،مثل اغلب شبها برای خواب موهام رو ببافه! و آخرش کلی دعوام کنه که به موهات توجه نمیکنی ، خراب شده ، موخره زده ... میخواستم با فکر کردن به خانواده ام دلتنگیام رو کمتر کنم ... حس کردم کنار من روی زمین نشست ... ولی چشم هام رو بازنکردم تا ببینمش
ماهان-گروه هارو تشکیل دادیم، همون دیشب هم اعلام کردیم، اما تو خواب بودی ، هر چند فرقی برای تو نداشت که توی کدوم گروه باشی ...
-خستهام ماهان ... راحتم بذار
ماهان-چیه؟!
-به نظره تو من بچهام؟!
ماهان-یکم !!! چطور؟!
-خوبه حداقل توام باور داری که من بچه ام ...
ماهان-باور ندارم، ایمان دارم ، حالا چی شده؟! کی بهت گفته بچهای؟!
-کسی چیزی نگفته ...
ماهان-خب؟!
-همینکه یکم سردم شد یاد مامانم افتادمو گریه کردم نشون میده که بچه هستم
ماهان-نه!!! تو دلت برای خانوادت تنگ شده ، این چیز بدی نیست ، اصلا هم نشون نمیده که بچهای
-هه ...
ماهان-تو بچه نیستی سایه !!!! بزرگتر از خیلی از این آدم بزرگ هایی هستی که توی این خونه دوره هم جمع شدن
-انقدر به حرف هاش اعتماد داشتم که بدونم در این مورد دروغ نمیگه ... واسه همین یکم سره حال اومده بودم ... چطور؟!
ماهان-امشب وقتی که من داشتم اونجوری جون میدادم هر کدوم از این آدمها بودن از کناره من رد میشدنو میذاشتن توی همون حال بمونم تابمیرم
-... اون چی میگفت ؟! ... چرا؟!مگه چیکارشون کردی؟!
ماهان-ترس چیزه بدیه سایه ، واقعا بده ... من خطرناکم ، قبول دارم که خیلی خطرناکم اما میخوام که کمک کنم ، کمک کنم تا این ماجرا تموم بشه
-صداش بیشتر شبیه به زمزمه شده بود ... تو خطرناکی ؟! برای کی؟!
ماهان-برای تمام آدم هایی که اینجا هستن، من هم یکی از همون ها هستم
-کیا؟!
ماهان-فکر کردی برای چی اون گروه دنبال قطعه گم شده هستن؟! 
-نمیدونم ؟! اوه اوه دوباره قضیه هیجانی شده بود
ماهان-اونا همینجوریش هم خیلی قدرت دارن، ببین !!!نمیتونن به مردم عادی هیچ صدمه ای بزنن، این تنها حسن این ماجراست ولی برای ماها که مثل خودشون خاص هستیم خطرناکن ، اونا با داشتن چندتا قطعه ای که دارن هم میتونن خیلی کارها بکنن ، برتریه اونها نسبت به ما این هستش که با داشتن قطعه ها ، میتونن پلیدترین کارهایی رو که فکرش رو بکنی انجام بدن!!! 
-یخم آب شده بود ، حالا اون بود که توی عالم خودش رفته، یکم جابه جا شدم تا بتونم نیمرخش رو موقع حرف زدن ببینم
ماهان-یکی از خانواده هایی که از این ماجرا زجر میکشه همین پسرعموهای تو هستن! فرشاد از اولش انقدر بی دست و پا و احمق نبود ! اون یکی از بهترینها در نوع خودش بود ، بهترین ... اونا ستاره رو فرستادن سراغشون ، به بهانه مریضیه شهاب ! باهاشون قاطی شد ، از نیروهای خودش استفاده کرد و فرشاد رو جذب خودش کرد،توی برنامه جستجو بهش احتیاج داشتن اما نیومد، شهاب رو آوردن توی این خونه اما فرشاد با ستاره موند، ازدواج کردن ، شراره از دنیا رفت و توی یه اتفاق این انگشتریکه دست تو هستش میوفته دست ستاره و اون هم اونو انگشتش میکنه که دقیقا عینه همین ماجرای که تو امروز شاهدش بودی برای اون هم اتفاق میوفته، طوری که فرشاد مجبور میشه انگشت ستاره رو قطع کنه تا بتونه اونو از اون حالت نجات بده آخه بیچاره فکر میکرده که اون داره میمیره، اما هیچکسی نمیدونست که بعده اون حالت خفه گی ، کسی که این قطعه هارو داره حالش خیلی بهتر از قبلش میشه، اینو حتی خود ستاره هم نمیدونسته ،اماوقتی دوباره با برادرش ارتباط پیدا میکنه میفهمه که اگه انگشتر رو توی انگشتش نگه میداشت مطمئنا نمیمرد ، و میتونست نیروی خیلی زیادی به دست بیاره
-خب این چه ربطی به اتفاقی که برای تو افتاد داره؟! مگه فرشاد به اون کمک نکرد!!!؟؟؟ منم به توکمک کردم
ماهان-همون کمک کردن فرشاد باعث شد که نیروی خیلی زیادی بهش وارد بهشه که یکم از نظر مغزی دچار مشکلش کنه!!! به خاطره همینه که میگم اگه هر کدوم از آدم های این خونه بودنو میدیدن من دارم میمیرم به کمکم نمیومدن
-یکم مسائل رو قاطی نکردی؟! خب منم کمکت کردم اما هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!!!
ماهان-به خاطره اینکه تو یکی دیگه از قطعه هارو داری
-شراره هم یکی رو داشته! چطور اون هیچ بلایی سرش نیومده؟!
ماهان-به خاطره اینکه این قطعه ها برای خاندان ما نفرین شده است، اونم یه طلسم خیلی قوی ، ولی اگه بشه ار نظر جسمی زیره فشارش مقاومت کرد قضیه حل میشه
-ĺĺĺĺĺĺ ... چقدر پیچیده!!!! بگما اینو بلند نگفتم ، ولی انقدر هیجان زده شده بودم که یادم رفت دارم چیکار میکنم،زانوهام رو روی زمین گذاشتمو خودمو بالاکشیدن تا صورتم کنار صورتش قرار گرفت ، دستمو روی بازوش گذاشتم ... ببین فکر نکن من خنگم اما یکم گیج شدم ؟، شراره این انگشتر رو داشته ، وقتی من به دنیا اومدم با کمک همین انگشتر منو نجات داده و اونو به من بخشید، از اون طرف چند سال بعد یکی به اسم ستاره میادو میخواد اونو بگیره ولی ظاهرا انگشتر بهش نساخته و انگشتش رو از دست داده، بعدش دست من افتاد ، خب امروز اینجا تو گردنبند رو گردنت انداختی و داشتی خفه میشدی و میگی که اگه میتونستی اون وضعیت رو تحمل کنی الان یه قدرت خیلی زیاد به دست آورده بودی !!!؟؟؟
ماهان-؟آره
-خب اگه به تو و ستاره نساخته ، چرا به شراره یا پسراش ساخته !!؟!؟
ماهان-به خاطره طلسمی هستش که توی این قطعه هاست
-تو همشون؟!
ماهان-اوناییکه دست ماها بوده اینجوری نبود ،اما مامتاسفانه از دست دادیمشون
-خب یعنی میشه دوتا خاندان رو اینجوری از هم تشخیص داد؟!
ماهان-نمیدونم ، ولی یه روزی یکی بهم گفت که فقط کسایی که بدیه وجودشون بیشتر از خوبیشون هست در مقابل این طلسم اینجوری میشن
-یعنی چی؟! یعنی اینکه هر کی بد باشه اینجوری میشه؟! این همه آدم توی هردوتا خانواده هستن! فقط تو بینشون بد بودی که اینطوری شدی؟!یعنی اگه بقیه بهشون دست بزنن اینجوری نمیشن؟!
ماهان-ببین زمانیکه جستجوی قبلی شروع شد هر دوتاخانواده تصمیم به این کار گرفتن ، اما هر خانواده قطعه ای که بهش ارث رسیده بودرو پیش جستجوگر خودش نگه داشت، انگشتر دست فرزام بود ، گوشواره ها دست شایان ، دستبند پیش من بود و تاج پیش بهمن ، هیچکدوم ار ماها جرات نداشتیم که قطعه ها رو کنارهم قرار بدیم، آخه نمیدونستیم ممکنه چی پیش بیاد
-پس ستاره چجوری اونو دستش کرد اگه اون قطعه دست فرزام بوده؟!
ماهان-قصیه مال بعد از برنامه جستجو هستش ، زمانیکه خیانت یه سری از افراد خاندان ما به همه ثابت شد اما من و بهمن نتونستیم قطعه های خودمون رو نگه داریمو هر دوتاش رو از دست دادیم، بعده اتفاقی که برای ستاره افتاد کسی حاضر نشد این قطعه هارو امتحان کنه غیر از من، من باید بهم ثابت میشد که اگه به اینا دست بزنم دچار مشکل میشم، خونه شراره این کار رو کردم و اگه فرزام نبود معلوم نبود که چه بلایی سرم میومد، امروز هم میخواستم اصل بودن این گردنبند رو امتحان کنم،توی جستجو رادمهر گردنبند رو از دست داد ، اما الان همه ما موندیم که تو چجوری و کجا اونو بدست آوردی ؟!
-ای وای چقدر پیچیده شد!!!!؟؟؟ ... دستهام شل شدو دوباره روی زمین نشستم 
ماهان؟!
ماهان-چیه؟!
-هم گروهیام کیا هستن؟!؟! 
ماهان-دلت میخواد با کی باشی؟! من یا فرزام؟!
اونش برام فرقی نداره ... با اینکه آدم شادو شنگولی هستم ولی یه اخلاقی دارم اونکه نمیذارم کسی از احساساتم نسبت به دیگران مخصوصا جنس مخالف سر در بیاره ... سریعتر از اونیکه ماهان بخواد فکر کنه از جام بلند شدم ... چیزی از شام مونده؟!
ماهان-هر چی هست توی یخچاله ...
-پتورو از روی زمین برداشتمو رفتم سمت آشپرخانه،گذاشتمش روی میزی که وسط آشپرخانه بود، دلم برای ماهان سوخت ، برای فرشاد هم همینطور، اون تقصیری نداشته که عاشق زنی شده که میخواسته ازش سوء استفاده بکنه!
توی یخچال یه چیزهایی پیدا کردمو گذاشتم تا گرم بشه ، برگشتم از روی میز یه لیوان بردارم تا آب بخورم 
- وااای ... 
دستمو گذاشتم روی قلبم ..
منو ترسوندی ماهان!!!! کی اومدی اینجا؟! ... شیطنت ازچشماش میبارید
ماهان-یکی از خصوصیات من همینه، حواس پرت میکنم ، قبلاکه بهت گفته بودم! 
انقدر ترسیده بودم که هنوزم قلبم تند تند میزد! دستمو تو هوا تکون دادم انگار که میخوام مگس بپرونم ...چه میدونم بابا!!!
رفتم سراغ کارهای خودم، اونم برای خودش یه مشت کاغذ روی میز ریختو داشت بررسیشون میکرد ... غذام که تموم شد: چیکار میکنی؟! سرشو بالا آوردو یه نگاه گرم بهم کرد
ماهان-غذاتو خوردی؟! 
-اوهوم ، یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد
ماهان-برو بخواب
-مرده شور برده، فقط میخواد منو سره کار بذاره
ماهان-هم گروهیای تو یاس، بهمن، شهاب ، آهو ، امیدهستند
-آهو؟! ردیاب بود؟! 
ماهان-اها
-بهمن همون تخیلیه بود؟! 
ماهان با این حرف من خنده اش گرفت 
ماهان-تخیلیه؟!بهمن بفهمه خفت میکنه ، به شهاب چی میگی؟!
بهش فکر نکردم ... از پشت میز بلند شدم، یه این میگن حال گیری از نوع سایه ایش ، ظرف های غذام رو شستمو پتو رو برداشتم و بدونه شب بخیر رفتم ، این دفعه باشکم پر بهتر خوابم میبره
**********************
-سایه نمیخوای بیداربشی؟!
-به زور چشم هام رو باز کردم ، شهاب بالا کله ام وایستاده بود ... طبق عادت همیشگی که وقتی یکی بیدارم میکنه میپرسم ساعت چنده ازش پرسیدم:ساعت چنده؟!
شهاب-آبرومونو بردی ، ساعت 11 ، همه از 7 بیدارن فقط شماخوابیدی
-انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
شهاب-پاشو برو یه دوش بگیر ، دیشب گریه کردی؟!
-ای ماهان فضول... روی تخت نشستم
شهاب-آخه امید صبح اومد بیدارت کنه ،بنده خدا داشت سکته میکرد، قیافتو دیدی؟! تمام صورتت سیاه شده! امید همچین با ترس ماهانو صدا کرد که ما فکر کردیم چی شده، اونم گفت که دیشب گریه کردی و آرایشت ریخته ... ببین ، اون دره برای سرویس بهداشتیه،اینجا هم یه حوله تمیز برات گذاشتم...

 

 

قسمت  هشتم

........................


مام وسایلی هم که نیاز داری و لباس هایی که باید بپوشی رو ماهان برات سفارش داده! وقتی دوش گرفتی بیا بیرون ، فرزام میخواد باهات حرف بزنه
-صبحانه چی؟!
شهاب-پاشو ببینم! یه ساعت دیگه نهاره! اونوقت صبحانه میخواد
-آی ... آی ... گوشم !!! 
آنچنان گوشمو کشید که کلا خواب یادم رفت
شهاب-اینا زیادی لوست کردن، بلند شو ببینم ، نیم ساعت دیگه بیرونی ها ...
-خیله خب!!!! 
*********************
فکر کنم سرماخوردم! خیلی بدنم درد میکنه، از وقتیم بیدار شدم هی عطسه میکنم !
-خب سایه خانم، حالا ماه شدی !!! 
هه آدم سایه باشه بعدش ماه بشه!!!! عمرا! من همون سایه ام ! 
با این لباسا چقدر باحال شدم! از لباس زیر که بگذریم!!! نه اینکه بگذریما ولی نمیدونم اینا از کجا سایز منو میدونستن! من گذاشتم پای اینکه برای همه لباس گرفته ان ... 
خب از لباس زیر که بگذریم میرسیم به بلوز مشکیه آستین بلند ، کاملا گرم و جذب بدنم بود ، شلوار جیب دار گشاد و یه جوراب بلند ، با یه کفش کوه خیلی خفن
-خب با این تیپ باید موهام رو دم اسبی کنم!!! آرایشم که حرفشو نزن، فقط میمونه ساعت بابایی!
من که حاضرم ! شما چطور رفیق های غیر عادیه من!!!
با کلی سرخوش بازی از اتاق اومدم بیرون!
خب مثل اینکه کسی نیست! من از نیم ساعت هم زودتر اومدم اما از فرزام خبری نیست! یه صداهایی میاد شاید از بیرون باشه ، برای همین یواش یواش رفتم سمته پنجره، فکر من درست بود، مطمئنم که بچه ها بیرون بودنو داشتن یه کارایی میکردن اما به خاطره پرده ها من درست نمیتونستم ببینم! تو چند قدمیه پنجره بودم ...
-خانم سحرخیز!!! چطوری؟!
-برگشتمو فرزامو دیدم که دمه دره اتاق سرگروه ها ایستاده بود! به مراتب لباس هاش مسخره تر از لباس های من به نظر میرسیدن! تازه یه کوله پشتی هم انداخته بود ، نگار الان داره میره کوه!!!
فرزام-بگیر بشین یه چند دقیقه میخوام باهات حرف بزنم
-خودش به سمت یکی از صندلی ها حرکت کرد کوله اش رو روی زمین گذاشتو با دست به صندلیه روبروش اشاره کرد ! خب منم عینه بچه های خوب رفتم همونجایی که نشون داد نشستم
فرزام-متاسفانه نتونستم که ماهان رو قانع کنم
-در چه مورد؟! ... چه قیافه ناراحتی به خودش گرفته!!!
فرزام-اینکه توی گروه من باشی! الان وظیفه مراقبت از تو عهده ماهان و هم گروهیات هستش، دلم میخواد یه حرفی رو از من قبول کنی، اونم اینکه، هم ماهان و هم تک تک اون بچه هایی که با تو هستن نمیذارن حتی یه مو از سرت کم بشه ، ما هر کدوم از یه مسیر میریم دنبال اون گل سینه و امیدوارم که زودتر ازاونها پیداشون کنیم، ولی هر گروهی که زودتر اون قطعه رو پیدا کنه باید اونو به این خونه بیاره تا تمام قطعه ها رو در کنار هم قرار بدیم ، هر دو گروه به دنبال این هستن که دو تا قطعه دیگه رو هم از اونا پس بگیرن
-یه سوال!!! اون قطعه دقیقا کجاست؟!
فرزام-تو همین جنگلی که میبینی! خیلی ساله که اجداد ما اینجارو به عنوان زادگاهشون انتخاب کردن تا بچه هاشون بتونن توی این جنگل اون قطعه رو پیدا کنن!منطقه ای که ما باید توش بگردیم از همین پرچین ها به بالا شروع میشه
-خب اومدیمو اون قطعه پیدا شد! بقیه قطعه ها چی؟!
فرزام-توی داستان ها اومده که اگه کسی چهار قطعه رو داشته باشه، میتونه اون دوقطعه دیگه رو هم بدست بیاره
-چجوری؟!
فرزام-میگن که اون اگه چهار تا از شش تا قطعه در کنار هم باشن، اون دوتا قطعه هر جاییکه باشن خودشون رو برای یکی شدن به هم میرسونن
-پس چرا الان نمیرسونن
فرزام-1 . ما تا چند وقته پیش فقط دو تاشونو داشتیم، انگشتر و گوشواره ها! نمیدونم چه جوری گردنبند دست تو افتاد ام الان شدن 3 تا
2. من گفتم که 4 تا در کنار هم !!! اونا دوتا دارن و میدونن که اگه سومی رو پیدا کنن ، میدونن که بدت آوردن بقیه کاری نداره! فقط کافیه که شایان رو تهدید کنن! فکر میکنی که اون در مقابل زندگیه خواهرش از یه گوشواره نمیگذره؟!!!
-مشکل خواهر شایان چیه؟! 
فرزام-اون عاشق شده! عشقی که اونو کم کم به جنون میکشونه! عاشق کسی شده که تواناییش از بین بردن حافظه دیگرانه، اون داره با عشقش حافظه شیرین رو پاک میکنه
-من اصلا متوجه نمیشم!!!
فرزام-درک این موضوع سخته، قبول دارم، اما چیزیه که اتفاق افتاده
-یه آه بلند کشیدو دستاشو بین موهاش فرو بردو سرشو پایین آورد ... بعده یه چند ثانیه، دوباره جدی نشستو منو نگاه کرد
ما امشب از همینجا حرکت میکنیم ، اینارو برات میگم تا بدونی چون تمام بچه هایی که اینجا هستن از بچه گی داستان این گل سینه رو و جاییکه احتمالا گم شده شنیده اند
-ببینم از اون همه سال پیش تا حالا کسی نتونسته پیداش کنه؟! آخه مگه میشه؟!!!
فرزام-یه سری اسناد و مدارکی وجود داره که نشون میده قبلا هم اون قطعه پیدا شده بوده اما به خاطره درگیری های زیادی که بین خاندان دو برادر بوجود آورده بزرگان هر دو خانواده تصمیم به این میگیرن که اونو گم شده جلوه بدن تا به اون درگیری ها پایان بدن 
-پس چرا میخواین پیداش کنین؟!
فرزام-تصمیم هر نسل با نسلی دیگه فرق داره! تا تصمیم آیندگان ما چی باشه
در هر حال ! من به این قضیه اعتراف میکنم که خاندان دادگر به مراتب از ما بهتر هستن، خیلی خیلی بهتر از ما، برای همینه که ما با یه گروهی که تقریبا دوبرابر نیروهای اونا هست داریم دنبالشون میگردیم ، بچه هایی که اینجا جمع شدن در نوع خودشون بهترینن ، اما هیچکدوم از ردیاب های ما اندازه ماهان تو کارشون استاد نیستن، یا اندازه بهمن نمیتونن توی ارتباط ذهنی برقرار کردن استاد باشن!!! اون انقدر در زمینه ذهن تواناست که میتونه تمام خاطرات من رو زیرو رو کنه!
خیلی خوبه که اونها رو داریم، اما از طرفی هیچوقت نمیشه به اونها اعتماد کامل داشت
-یه لحظه یاد حرف ماهان افتادم که میگفت : فقط آدم هایی که بدیشون بیشتر از خوبیشون هست در اثر تماس با این قطعه ها اینجوری میشن! یعنی اون انقدر بده؟؟؟!!!
فرزام-الان هم اگه بخوای میتونی با من بیای ، یا اینکه همینجا بمونی!
-ترجیح میدم بمونم
-باشه
-بلند شدو کیفشو برداشت و خیلی سریع بیرون رفت
-ترجیح میدم که توی خونه باشم تا بین شما عجیب غریبها ... اوف ... 
از جام بلند شدمو یه چرخی توی خونه زدم، همه چی خیلی مرتب بود ! 
صدای چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
انگار یه چیزی رو پرت کنن توی یه گدال پر از آب ، دویدم سمته پنجره!!!
-اونا دارن چه غلطی میکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! 
از این فاصله فقط میتونستم ببینم که صف کشیدنو دارن یکی یکی توی استخر میپرن ،از همه جلوتر هم فرزام و ماهان ایستادن
... نفهمیدم دارم چکار میکنم، پام به یه صندلی گیر کرد ولی مهم نبود، اون احمق ها میخوان خودشونو بکشن؟! توی این هوای سرد اونم با اونهمه لباس
دره ساختمان رو باز کردمو به سمت پشت خونه دویدم ... زمین خشک بود برای همین خیلی سریع رسیدمو از اونچه دیدم داشتم شاخ در میاوردم... با بلندترین صدایی که میشد داد زدم 
-فرزاااااااااااااااام؟! دارین چیکار میکنین؟!
فقط فرزام سمت من برگشت 
-شما دارین چیکار میکنین؟! تا اونجا که میشد سریعتر دویدم سمتشون ، تا لحظه ای که برسم فقط شهاب و بهمن کناره استخر ایستاده بودن
ماهان-فرزام بهتره این دختره رو ساکت کنی! این دو تا با من، نترس تقلب نمیکنم
-حتی برنگشت به من نگاه کنه!!
شماها دارین تو این سرما میپرید داخل اون آب یخ؟؟؟!!! همتون از سرما میمیرد!!!
همه با هم خندیدن، از این کارشون واقعا حرص خوردم، فرزام سرخوشانه اومد سمت من
فرزام-خیله خب بهتره شلوغش نکنی، هیچکس چیزیش نمیشه ، دارن مسابقه میدن
-مسابقه؟! نفس نفس میزدم برای همین دولا شدم تا یکم نفسم بالا بیاد، تو همون حالت سرمو بلند کردم تا اونا رو ببینم که یه دفعه ماهان بدونه اینکه بهمن حواسش باشه اونو هل داد توی آب داد
ماهان؟! 
دیگه نمیشد صبر کرد، دوباره دویدم سمت استخر یه جایی دورتر از اونا اما به خاطره آبی که کنار استخر روی زمین ریخته بودو زمین گلی شده بود پام سر خورد... 
از بخت بد واقعا بدجور لیز خودمو افتادم توی استخر ... با اون همه لباسی که تنم بود مطمئنا غرق میشدم چون من حتی شنا هم بلد نیستم ... دورو اطرافم فقط آب بود ، داشتم پایین تر میرفتم ، یه لحظه بدترین اتفاق زندگیم اومد جلوی چشمام ، زمانیکه 7 ، 8 ساله بودم یه دفعه با کیوان دمه استخر خونه قدیمیمون ایستاده بودمو اون منو هل داد توی آب ، هر چقدر دست و پا زدم فایده نداشت، هر کاری کردم نشد، بعد انگار دیگه نتونستم نفس بکشم، چشمهای باز من داشت پایین رفتنم رو میدید، انقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه چشم هام هم بسته شد، نمیدونم چقدر طول کشید اما وقتی بابا منو بیرون آورده بودو بهم نفس داده بود،خیلی آب بالا آورده بودمو میگن بعده بهوش اومدنم شورع کردم به جیغ زدن 
هنوزم بدترین کابوس زندگیم توی آب خفه شدنه و الان ...
من نمیخوام بمیرم، نمیخوام ، بازم حباب ها از دهنم خارج شدن ، میتونستم حس کنم که نفسم ته کشیده اما باید دست و پا بزنم تا بتونن منو ببین و بیرونم بیارن ، چشم هام داره بسته میشه، نایی برام نمونده که دست و پا بزنم ... من نمیخوام بمیرم اونم اینجوری ... دیگه توی آب معلق شده ام ، سبک سبک ، تسلیم مرگ شدن انقدر آسونه که من خبر نداشتم ...
مامان ... دلم برات خیلی تنگ شده ... 
*****************
سایه خوبی ؟!
پس این پتو چی شد ؟!...
من میبرمش
جلو بیای زنده ات نمیذارم ...
-چشمام بسته بود برای همین غیره صدای یاس نمیتونستم تشخیص بدم کی داره حرف میزنه ، میدونم صورتم خیسه اما گرمای اشک هام کاملا برام قابل لمس بودن ، بند بند وجودم میلرزید ،وقتی پتو رو دورم پیچیدن نفهمیدم ، حتی یه ذره هم گرم نشدم ... وقتی که پتورو دورم پیچیدن من رو از روی زمین بلند کردن 
-هی کوچولو ، چیزی نیست الان همه چیرو درست میکنم
-انقدر ضعف داشتم که نمیتونستم هیچ تلاشی برای آروم کردن خودم و مسلط شدن به اوضاع انجام بدم، ولی چقدر دلم میخواست الان پیش بابا بودم ، اون عاشق فصل پاییزه درسته مثل من ، مثل منم خرمالو خیلی دوست داره، اما بهم میگه زیاد نخور سردیت میکنه، به عوضش وقتی جلوی مامان اسم خرمالو رو بیاری ممکنه دست به کشتنتم بزنه ، آخه خودش میگه سره دوقلوها انقدر خرمالو خورده بوده مسموم شده و 3 روز بیمارستان بستری بوده ، بعده اوناهم از خرمالو متنفر شده ... بارونم خیلی دوست دارم، انقدر خوشم میاد آسمون ابری و دلگیر میشه مخصوصا صدای کلاغ هارو ...
-اون درو ببندید ، هیچکسی هم داخل نیاد ... 
-من توی یه پتو پیچیده شده یه صندلی نشسته ام در حالیکه !!!!یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم ... کسی توی اتاق نبود اما دره حمام ...!!!! 
کی اونجاست؟!
این منم؟! ولی این صدای یه آدمیه که نفس های آخرشه ...
چشمم به دره حمام بود که ببینم کی اونجاست؟! ماهان؟!
اون کسی که بیرون اومد ماهانه درحالیکه خیس آبه ... 
ماهان-خیله خب ...
-اومد جلوی پاهای من که گیج و مات نگاهش میکردم روی زانوهاش خم شد و به صورتم خیره
ماهان-دلم نمیخواد الان به اتفاقای چند دقیقه قبل فکر کنی!میرم بیرونو میگم یکی از دخترها بیاد تا ببردت حمام 
-من ... افتادم ... من افتادم تو استخر؟! هر کاری کردم نتونستم لرزش صدام رو کنترل کنم
ماهان-اون فرزام رو میکشم که نتونست برای چند دقیقه مراقبت باشه ... همینجا بشین تا یکی بیاد
-دستهامو که روی پاهام گذاشته بودم تا نلرزه رو گرفت ... 
ماهان-سایه؟! معذرت میخوام ...... 
-انقدر تو شک بودم که نمیتونستم درک کنم چی میگه ... قفسه سینه ام درد میکرد ... واسه همین دستمو بردم سمته قفسه سینه ام
ماهان-درد میکنه؟!
-سرمو همراه با یه لبخند رنگ و رو رفته تکون دادم که یعنی نه
ماهان-بذار ببینم 
-وقتی که دستش اومد سمت یقه ام تازه گرفتم قضیه چیه ... نه ... یه لحظه نگاهش متعجب شد و بعدش یکم خنده تو چشمهاش اومد
ماهان-من دکترم بچه ... 
-نه ... منظورم اینه که چیزی نیست ، فکر کنم سرما خوردم از صبح بدن درد دارم
ماهان-میرم دخترهارو خبر کنم

 

 

 

 

-این جدی شدناش من رو یاد بابا میندازه که همیشه سعی میکرد یه حدوحدودی بین منو خودش ایجاد کنه ... با رفتن اون بلافاصله یاس داخل شد ... خیلی با عجله خودش رو به من رسوندو سر خیس من رو بغل کرد! 
یاس-خدا رو شکر که سالمی ... بلند شو بریم باید این لباس هاس خیس رو در بیاری ... 
-عینه یه بچه حرف گوش کن داشتم فرمانبرداری میکردم ولی جون نداشتم وایستم
یاس-بذار یکی رو صدا کنم تا بیاد کمک
-نه!!! میام ... 
دستشو انداخت زیره بغلمو به زور بلندم کرد ... دلم نمیخواست جلوی اونا انقدر خار و خفیف بشم
یاس-مواظب باش ... آها ... یواش ... 
خیله خب ... بذار لباس هات رو در بیارم ... 
یاس-خودتو اذیت نکن فقط توی وان بشین بعدا بقیه لباس هات رو در بیار
-وقتی پام رو توی اون آب داغ گذاشتم لرز بدی وجودمو گرفت ... طوریکه دندونام بهم میخورد
یاس-خوب میشی ... دستتو بده به من ، آروم بشین ... آفرین دختر خوب ... بذار من دوش رو باز کنم و بگیرمش رو موهات ...
-تمام کارهایی که گفته بود رو انجام داد ... یه لحظه رفت بیرونو با دو تا حوله برگشت
یاس-اگه ایرادی نداره خودمم یه دوش بگیرم ... 
-سرمو به نشونه تایید تکون دادمو اون رفت سمته دوشیکه اون طرف حمام بود پرده اش رو کشیدو مشغول شد ... میتونستم صداهایی که از بیرون اتاق میومد رو بشنوم ... چند نفر داشتن با هم بحث میکردن و از همه بلندتر صدای شهاب بود ... موضوع صحبت من بودم ... و عدم مراقبت از من که به اینجا رسید ... دلم نمیخواد به حرف هاشون گوش بدم فقط بیشتر بهم ثابت میشه که براشون دردسر درست میکنمو بین اینها دست و پا گیرم ... 
-ااااااه ... لعنت به تو سایه که انقدر بچه ای ...
همیشه عادت دارم عصبی که میشم زیاد دست به گردنمو موهام میزنم الان هم دارم همین کار رو میکنم... نه!!!!!!!
یاس-چی شد؟!
-هی هیچ هیچی ... 
گردنبندم کجاست؟! 
دستمو توی آب وان چرخودم... ولی نبود ... یه لحظه دلهره گرفتم که نکنه توی استخر افتاده ...
یاس-الان میام کمکت که بیای بیرون ... 
-نه نه... خودم میرم ... حالم بهتر شده ... تا اونجا که شد خواستم رفتارم طبیعی باشه،حوله رو تنم کردمو زدم بیرون ... روی تختی که روش خوابیده بودم برام لباس گذاشته بودن ، پوشیدمشون ... دلم مثل سیروسرکه میجوشید ... فقط یه چیز به ذهنم میرسید که ماهان برش داشته باشه ... غیره اون کی میتونسته؟؟!!! فرزام گفت که نباید به اونا اعتماد صد درصد داشت ... گفت که ماهان میتونه خیلی کارا بکنه ... من توی بغل اون بودم ، اون میتونه ذهن آدم رو منحرف کنه و هر کاری میخواد انجام بده ...عینه گیج و منگ ها وسط اتاق دوره خودم میچرخیدم ... حالا چیکار کنم؟! به فرزام بگم ... آره باید به اون بگم ... یه دفعه به خودم اومدم دیدم که روبروی فرزام قرار گرفتمو تمام افراد حاضر توی خونه دارن منو نگاه میکنن ... حتی خوده فرزام هم ماتش برده بود ... تا اونجا که میشد سعی کردم به خودم مسلط باشم ... –گردنبند نیست ...
-چی؟!
-برگشتم تا صاحب صدارو ببینم ... پردیس بود
پردیس-یعنی چی که نیست ؟!
-تا قبل افتادنم توی آب گردنم بود اما الان نیست ...
دستم کشیده شد به یه سمته دیگه
فرزام-چی میگی سایه؟! 
-فرزام به خدا نیست
-یه لحظه ساکت
-اون روزبه بود که با یه داد همه رو ساکت کرد ... یکی کمک میخواد ... 
-با سرعت برق رفت سمته دره ورودی ... 
بعده چند ثانیه فقط یه چیز به دهنم اومد ... ماهان ...
آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما بعدش نمیدونم چه سرعتی پیدا کردم ... تازه پشت ساختمون بودم که روزبه پرید تو آب ... ولی زود بیرون اومد ... پاهام خشک شدن ... زمان برام متوقف شده بود ... یاد ماهان و حرف هاش افتادم که اگه غیره تو هر کسی بود جرات نمیکرد به من نزدیک بشه ... ماهان ... ماهان ... زمزمه های خودم رو میشنیدم ... انگار کسی مثل باد از کنارم گذشت و پرید توی استخر، آهسته راه میرفتم دلم نمیخواست از اون جلوتر برم ... الان بیشتر بچه ها کنار استخر بودنو داشتن با پریشونی با هم حرف میزدن ... که یه دفعه فرزام داد زد ...
-آوردش بیرون ... بیارش این گوشه تا من بگیرمش ... 
-انگار خون توی رگهام جریان پیدا کرد، سرعتم بیشتر شد و تا لحظه ای که از آب بیرون بیارنش منم کنار استخر بودم ... بدن بیجونش رو روی زمین گذاشتن ،کسی که اونو از آب بیرون آورد رادمهر بودو الان روی زمین ولو شده و میلرزید ... تازه اون موقع بود که شایانو دیدم ،کنار رادمهر زانو زدو دستاش روروی قفسه سینه اون گذاشت
-یه کاری بکنین، الان میمیره
-مسیر نگاهم عوض شد رو به بهمن
فرزام-میبینیکه ولش نمیکنه ... بهتره ببریمش داخل ، تا از سرما نمرده
-چند دقیقه ای طول کشید تا اونو توی یه پتو گذاشتنو کشون کشون بردنش داخل ، حتی میترسیدن بهش دست بزنن، اتفاقا مثل یه کابوس بود، به خودم اومدمو دیدم کنار پنجره بدونه پرده نشستم، بقیه افراد هم با قیافه های نگران توی اتاق یا در حال حرف یا سکوت رو انتخاب کرده بودن ...از وقتیکه بردنش توی اتاق سرگروها به کسی اجازه ورود ندادن، فقط شایان و فرزام داخل بودن
-سایه؟! خوبی؟! 
-نگاه گنگم رو از یاس به دره اتاق دوختم ...
یاس-نمیدونم دارن چیکار میکنن!!! چقدر طولش دادن
-نمیدونستم ممکنه چه اتفاقی بیوفته، اگه همونجوری گردنبند رو توی دستاش نگه میداشت،معلوم نبود چه اتفاقی براش بیوفته ... یه دفعه یه چیزی جلوی چشمام رو سیاه کرد
-میخواستم یه چیزی بگم
یاس-اون حالش خوب نیست بهتره تنهاش بذاری
-سرمو بالا گرفتمو روزبه رو در مقابلم دیدم ... چیه؟!
روزبه-نمیدونم درسته که بگم یا نه اما من شنیدم که ماهان اسم شمارو صدا میکرد، وقتیکه از آب بیرونش آوردن از شما کمک میخواست
-اون حتی نمیتونست درست نفس بکشه؟! اونوقت حرف زده؟! هه ...
یاس کنارم نشستو دستم رو توی دستاش گرفت
یاس-سایه جان
-صدای آرومش باعث شد از اون در دل بکنمو بهش نگاه کنم
یاس-شاید تو مارو باور نداشته باشی اما به توانایی های خودمون اعتقاد داریم ... وقتی روزبه میگه شنیده که از تو کمک خواسته پس حتما خواسته ،به این موضوع همونقدر مطمئنم که به نگرانیه تو مطمئنم ...
روزبه-ماهان کسی نیست که از سره درد بخواد کسی کمکش کنه ، تنها کسی که میتونه کمک کنه شما هستین
-قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد ... من باید چیکار کنم؟!
روزبه-همراه من بیاین، من بهشون میگم چی شنیدم
-سرمو تکون دادمو با دستام اشکهام رو پاک کردم، باشه
یاس زیره بغلم رو گرفت و منو بلندم کرد ، با کمکش خودم رو به دره اتاق ماهان رسوندم،روزبه در زدو فرزام بعده چند دقیقه در رو باز کرد، نگاهش روی همه ماها چرخید و آخره سر به چشم های روزبه نگاه کرد
فرزام-باشه، بیا توام تلاشت رو بکن
-در رو برامون باز کرد، وقتیکه وارد شدم موج گرما رو حس کردم، شایان بالا سره ماهان بود،احتمالا داشت یه کاری میکرد که انقدر هوا گرم شده بود
فرزام-بچه ها بهتره همه بریم بیرون، از دست ما که کاری بر نیومد، ببینیم سایه چکار میکنه
-همونجوری که ایستاده بودم یکم برگشتمو دیدم یاس و روزبه از در فاصله گرفتن، فرزام هم بیرون رفت 
-برگشتمو سینه به سینه شایان شدم 
سلام
شایان-سلام... خوشحالم میبینمت، امیدوارم تو بتونی کاری بکنی ولی مواظبش باش
-آب دهنمو قورت دادمو خواستم تیریپ شجاعت بردارم ... باشه، خیالت راحت
دستش رو روی شونه ام حس کردم
شایان-هر اتفاقی افتاد نترس ، ما این بیرونیم تا صدا کنی میایم
-لبخند رنگ و رو رفته ای تحویلش دادم :باشه
با بسته شدنه در به خودم اومدم ... یه اتاق نسبتا کوچیک که فقط دوتا تخت توش بود و یه دره که احتمالا ماله سرویس بهداشتیه، و بدن بیجون ماهان که به پشت روی تخت خوابیده بود،آروم آروم به تختش نزدیک شدم
-ماهان؟! 
هیچ جوابی نشنیدم ، با همون لباس های خیس روی تخت دراز کشیده بود، گره ای عمیق بین ابروهای بلندش افتاده بود که زیباییشون رو بیشتر میکرد، صورت رنگ پریده اش قرمز شده بود،یه دستش کنار بدنش و یه دستش به حالت مشت روی شکمش قرار داشت ، تونستم ادامه زنجیر گردنبند رو روی پتویی که زیرش بود ببینم، پس اون توی دسته مشت شده اشه 
کنارش دولا شدم تا بتونم اونو از دستش در بیارم اما با یه لرزش شدید و تکون سرش از ترس عقب پریدم...
-ای بابا آروم باش روح سرگردان
هاها روح سرگردان ... خداییشم قیافت شبیه روح هاست،رنگ پریده و کچل ...
اوه اوه خوبه که نمیشنوی چی میگم وگرنه یه وردی طلسی چیزی میخوندی تا سوسک بشم...
باید موقعیتم رو ثابت میکردم برای همین روی تخت درست جاییکه قوس کمرش بود نشستم، بدنم با لباس های خیسش تماس پیدا کرد ولی مهم نیست
دستم رو آروم بردم سمت دستش با اولین تماس نوک انگشتهام با پوست دستش یه جریان گرم به بدنم وصل شد ... 
دیگه کنار ماهان نبودم ، بوی خوبی توی فضا پیچیده بودو من غرق در یه دنیای سفید با حس بی وزنی! تا به حال شده بند بند وجودتون احساس شادی بکنه؟؟!! 
ماله من داره میکنه ، از چی انقدر خوشحالم !!!... 
-مامان
صدای خنده یه بچه میاد!!!
-مامان
عزیزه دلم چقدرم ناز میخنده!!!! وااااای که من عاشق بچه هام ... چشمام میچرخن اما نمیتونم چیزی ببینم ، صداش از کجا میاد که من نمیبینمش؟؟!!!
-راستین جان!!!؟؟؟ مامانم ؟؟؟!!!
به یخ کردن اعتقاد دارین؟!
خب من الان یخ کردم ... از یه طرف به خاطره اینکه من این اسم روتوی اون حال عجیب دیده بودم و از طرفی دستمو بردم سمت لبهام !!!! این من نبودم که حرف زدم ولی حاضرم شرط ببندم که طنین صدای خودم رو شنیدم...
-مامان بدو دیگه!!!
این بچه چقدر قشنگ میخنده ... با خنده اون دله منم ضعف میرفت
-مامان جان انقدر ندو ...
اگه این چیزی که شنیدم صدای منه!!! پس چرا لبهای من تکون نمیخوره؟!!!
-مامان ...الان میگیرمت...
یه چیزی خورد به پاهام ... سره جام خشک شدم ...ولی ... ولی انگار یه تیکه از وجود خودم دوباره برگشته سمته من!!! بدونه حرکت فقط سرم رو به سمت راست چرخوندمو یه کله پره مو خودشو از پشت پای من کشید بیرون ... یه پسر بچه ... یه بچه با چشم های درشته مشکی داشت منو نگاه میکرد یه نگاه شیرین ، قلبم میزد برای اینکه اون ماله من باشه!!! 
-بیا
از پشتم بیرون اومدو روبروم قرار گرفت ... نتونستم لبخندمو براش دریغ کنم، شیطنت از چشمهاش میبارید 
-بگیرش
دستای تپل سفیدشو سمت من بالا آورد ... 
-ماله تو... من نمیخوامش
دلم میخواست بغلش کنمو اون صورت سفیدو گردشو غرق بوسه کنم، اما نمیتونستم بیشتر از این منتظرش بذارم ، منم دستم رو سمتش دراز کردم
-راستین!؟؟ کجایی مامان؟!!؟؟
دوباره دورو برم رو نگاه کردم اما باز هم کسی رو ندیدم ... میخواستم بینم که مادره این بچه کیه؟! به جاییکه اون بچه بود نگاه انداختم ولی کسی اونجا نبود!!! تو دستم ... توی دستم گردنبند زمرد بود !!!
-مامان سایه؟؟!!! اومدم ...
انگار همین جمله کافی بود که من تمام نیروم رو از دست بدم،روی زانوهام افتادم...حس فشرده شدنه قلبم تمام هوش و حواسم رو گرفت! فضای اطرافم شروع به تغییر رنگ کرد! انگار که منو از یه جریان برق جدا کنن و بعدش محکم خوردم به یه چیزی ...
-آااخ ... با صورت خوردم به یه جایی ... چشممو باز کردم غیره پایه تخت چیزی دیگه رو ندیدم!!! دراز به دراز بین دو تا تخت افتاده بودم اونم روی شکم!!!درسته که اینا عجیبن اما مثل اینکه من ازشون عحیبترم!!!
دستمو بردم سمت جاییکه با زمین برخورد کرده بود
-آخ
گونه ام بدجوری درد میکرد،تو اون حال بودم که متوجه مسیر نگاهم شدم!!!جای خالیه گردنبد توی دستشو میشد دید 
دلم خالی شد ... به گردنم دست انداختم! تونستم زنجیر زخیمش رو بشناسم!آنچنان نفسی از سره راحتی کشیدم که تا به این لحظه تجربه نکرده بود! ماهان ... اصلا اونو یادم رفته بود دولا شدم تا ببینم تو چه وضعیه ... با اولین تماس دستهام ...
-اون یخ زده!!! یخ زده!!! یخ زده!!! یخ زده!!!یخ زده!!!
***************************
دارم میلرزم، اما مهم نیست روبروی دره ساختمو روی یه سنگ نشسته ام ...
بعده اینکه شروع کردم به داد زدن که اون یخ کرده نمیدونم چیکار کردم ، فقط دیدم که یکی منو با دستهاش گرفت و از روی زمین بلند کرد ، منم در حالیکه با مشت هام روی بازوهاش میکوبیدم مثلا میخواستم که مقاومت کنم تا منو از اونجا نبرن! ماهان کاملا یخ زده بود حتی رنگ لبهاش هم کبود کبود بودن، وقتی از اتاق بیرونم آوردن اولین نفری که دیدم یاس بود که دوید سمتم،تازه تونستم اونیکه من رو گرفته بود ببینم آخه از کنارم رد شدو دوید سمت اتاق!!!
رادمهر بود ... شایان و فرزام هم بلافاصله وارد اتاق شدن! اما یه دفعه همه به سمت در ورودیه ساختمون رفتن البته من رو هم شهاب بغل کرد و بیرون آورد!!! از اون لحظه تا به الان روی همین سنگ نشستم در حالیکه یه پتو که نمیدونم از کجا اومده روی دوشم هستشو چشمم به در...
در باز شد... همه بچه ها رفتن سمت کسی که از اونجا بیرون اومده من هم همینطور، فرزام با چهره ای خسته در حالیکه بالاتنه اش کاملا لخت بود اومد سمت من
-مرد؟!
لرزش لبهام و گرم شدن صورتم نشون میداد که دارم گریه میکنم! ولی اون هیچی بهم نگفت ،منو ندید گرفتو یاس رو صدا زد
یاس-بله؟!
-وقتی در مقابل هم قرار گرفتن به هم نگاه کردن و بعد چند ثانیه یاس فقط گفت:همین الان درستش میکنمو رفت سمت جنگل 
فرزام-زنده است ، اما خطر هنوز رفع نشده! دنبالم بیا! میخواد تورو ببینه
-فکر کنم هیچ تکونی نخوردم حتی دیگه نمیفهمیدم داره چی میگه! 
زنده است ...
زمزمه های من آرومتر از این بودن که حتی خودم بتونم بشنوم ، وقتی دستمو گرفتو کشید تازه به خودم اومدم
فرزام- به حال تو چه فرقی داره؟! تو که اونو نمیشناسی!اون آدمی نیست که قدر این خوشحالیه تورو بدونه!
-خیلی وقته به این نتیجه رسیدم اونم اینکه در مورد احساساتم به هیچ کسی توضیح ندم، من الان خوشحالم که ماهان زنده است و هیچ چیزی نمیتونه این خوشحالیه منو کم کنه، حتی حرف های الان فرزام، هر چند که من نصفشون رو نشنیدم ، حتی نفهمیدم چقدر طول کشید تا دمه دره اتاق سرگروه ها رسیدم ... اینجا بود که دستم رو ول کرد
فرزام-منو نگاه کن
-سرمو بلند کردم ... چیه؟!
فرزام-درسته که حالش خوب شده اما هنوزم ضعیفه 
-سر درد رو میتونستم حس کنم! یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت!!! داره ذهنمو میبینه، به اولین چیزی که تونستم فکر کردم تا یه جورایی کنترل ذهن خودم رو دستم بگیرم
چشمهای درشت مشکیه یه بچه سفید تپل با موهای فرفریه مشکی، با فکر کردن به اون انگار ته دلم یه جوری شد ...
فرزام-برو داخل دیگه
- دیدم که دستش رو گذاشته روی پیشونیشو چشم از من گرفته ... باید بهش حالی کنم که من بازیچه اش نیستم
شاید بتونی ذهن دیگران رو شخم بزنی اما مال من رو نمیتونی! یادت رفته!!! من آیینه خوده شماها هستم
دره اتاق رو باز کردمو رفتم داخل ... یه نفس عمیق کشیدمو سرمو به عنوان سلام برای شایان تکون دادم
اون کنار تخت ماهان ایستاده بود در حالیکه دستهاش رو به هم قلاب کرده بودو سرش رو یه مقدار خم تا بتونه باهاش راحتتر حرف بزنه، اما وقتی من اومدم داخل سرش رو به همون حالت به سمت من چرخوند و تا من رو دید راست ایستاد!!! ماهان هم روی تخت به حالت تقریبا نشسته بودو خیلی آروم داشت به حرفهای شایان گوش میکرد اونم وقتی من اومدم داخل سرش رو به سمت من چرخوند اما نگاهش هیچ تغییری نکرد! آرومو بی احساس
شایان-تنهاتون میذارم
ماهان-طبق برنامه امشب راه میوفتیم، بگو همه بعد از غذا تویه حیاط جمع بشن
شایان-الان 1 ظهره، ساعت 4 همه اونجان ، خیالت راحت باشه
-همزمان شروع کردیم به راه رفتن ، وقتی کنار هم قرار گرفتیم با یه صورت خنده رو مواجه شدم
شایان-خوبه که تو توی گروهی وگرنه ما بهترین عضومون رو از دست میدادیم، خسته نباشی قهرمان
-تو تمام این دقیقه ها کسی از من تعریف نکرده بود یا حتی تشکر! و این اولیش بود فقط یه لبخند تحویلش دادم
اونم دستش رو روی شونه ام گذاشتو بعدش بیرون رفت
ماهان-بیا اینجا ببینم...
-با دستش گوشه تخت رو نشون داد ، به نظرم لحنش یکم مهربانانه بود ، مثل بچه خوب رفتمو اونجا نشستم! سرمو پایین انداخته بودمو داشتم با یه نخی که نمیدونم از کجا پیداش کرده بودم بازی میکردم
ماهان- تا حالا ندیده بودم تمام مریض هام انقدر مشتاق باشن بیان ملاقاتم
-یه دفعه سرمو بلند کردم: من مشتاق نبودم بیام!!! فرزام منو آورد ! یه ابرو برام بالا انداخت 
ماهان-باورم شد ... چجوری گردنبند رو ازم گرفتی
-آخ که داشتم میمردم تا به یکی بگم ، بابا جان من چجوری اون گردنبند رو ازش گرفتم ، انگاری که منتظر تعارف بودم سریع شروع کردم به تعریف کردن ... انقدر به نفس گفتمو گفتم تا نفس کم آوردمو ساکت شدم، قیافش دیدنی بود! کاملا تعجب کرده بود!!! یه چندتا علامت سوال بالا کله اش داشتن رشد میکردن
ماهان-اون بچه به تو گفت مامان ؟!!!!
-به من نگفت به صدایی که صدای من بود گفت مامان!!!
ماهان-سایه؟! میخوام یه خواهشی ازت بکنم،در مورد این اتفاق با هیچ کسی صحبت نکن! باشه؟!!!
-من با کسی حرف نمیزنم اما یکی مثل فرزام احتیاج نداره چیزی بهش بگی! خودش میفهمه!!!یه خنده گنده صورتشو پوشوند
ماهان-نگو که دمه اتاق جلوش رو نگرفتی؟! 
-چرا نباید چیزی بگم؟! میخواستم یکی برام تعبیرش کنه! آخه من چرا باید دو دفعه اسم راستین رو بشنوم! اون بچه اسم مامانش سایه است! من صدای خودم رو شنیدم که به اون بچه میگفتم مامان جان!!!!!!!!!
ببین من کلا دارم قاطی میکنم دفعه اول که رادمهر بهم دست زد اینجوری شدم اما وقتی فهمیدم که اون کارش ایجاد توهم و تخیله گفتم حتما به خاطره اینه که قاطی کردم اما امروز چی؟!!!! هان؟؟!!! چرا باید وقتی به تو دست میزنم این اتفاق برام بیوفته؟! من حتی توی زندگیم یکبار هم به اسم راستین فکر نکرده ام! کلا از اون دسته اسم هاست که ازش بدم میاد!!! اونوقتش هی چپ میرم راست میام! این اسم رو میشنوم! تازه اون بچه رو چی میگی؟! یه پسر بچه سفید تپل با موهای فرفری و چشم های مشکیه درشت ! آخ اگه میدیدیش میفهمیدی چقدر نازه! اون گردنبند رو بهم داد!!! بعد یکی صداش کرد اون بهش گفت مامان سایه!!!
به این میگن خفه شدن در حد تیم ملی!!! به خودم اومدمو دیدم وسط اتاق دقیقا رو به دیوار استاده ا م! دوباره جو گیر شده بودمو موقع حرف زدنه جدی شروع کرده بودم به راه رفتن! با احتیاط برگشتم سمته ماهان وفکری که کرده بودمو خیلی با احتیاط در حالیکه صدام خیلی آروم بود به زبون آوردم : به نظرت اون بچه ... بچه ی منه؟؟!!! یه چیزه جدیدترو کشف کردم که نزدیک بود من رو به سکته زدن نزدیک کنه!! اونم ... شباهت بینه چشمهای اون بچه با ماهان بود!!!
امکان نداره؟؟!!!
ماهان-چی امکان نداره!؟ اینکه مامان اون بچه باشی؟!
-اینکه چشمهای اون خیلی شبیه چشم های تو بودن!!! ... خاک عالم بر سرم، این چه حرفی بود که زدم! صورتم داغ شده بود، تابلو شد که قرمز شدم، اما با اینکه صورتش خیلی بی احساس بود ولی چشم های اون یه برق خاصی داشتن که نمیشد نادیده اشون بگیرم
ماهان-چرا قرمز شدی؟! حرف بدی نزدی که!!! فقط گفتی من و اون پسر بچه شبیه هم هستیم!!! خب این چیزا توی علم پزشکی خیلی راحت توضیح داده میشه! ژنتیک عامل اصلیه شباهت بینه افراد خانواده است
-کلا یا هوا گرمه یا من دهنم خشک شده و دارم خفه میشم!!! به من میگه ژنتیک ... چرا باید فامیل تو بیاد به خواب من؟؟!!! ... معلومه نمیتونه نیششو ببنده! واسه همین نگاهشو از من گرفت و چشمش رو به روبرو دوخت
ماهان-بعضی وقت ها ما خودمون هم نمیدونیم چرا یه سری از اتفاق ها میوفته!
-سریع رفتم روبروش قرار گرفتم تا بتونم موقع حرف زدن چشماش رو ببینم: اونوقت میشه دلیله این چیزهایی که من دیدم رو بگی؟! اون بچه توی رویای من چکار میکرد؟!
ماهان-همون کاری رو که توی رویای من میکنه! اونم به مدت 5 سال

 

 

 

 

-(یکم دیگه بیشتر چشم هام حالت تعجب به خودشون میگرفتن حتما از جاشون در میومدن!!!)یعنی چی ؟!
ماهان-ببین من از 5 سال پیش تا به الان اون بچه رو میبینم یعنی دقیقا از روزیکه تورو دیدم
-(کلا عینه ماست وارفتم) منو دیدی؟! (چشمهاش رو بلاخره به من دوخت )
ماهان-میخوام یه چیزی رو بهت بگم اما باید بیای نزدیکم
-(همچین هل شدم که انگار میخواد چی بگه ، سریع رفتم بغلش ایستادم)
ماهان-بهتره بشینی ممکنه حرفهام یکم طول بکشه
-(اووووووف ببین داره جونه منو میگیره تا حرف بزنه) همینجوری راحتترم ... میشه بگی جریان چیه؟!
ماهان-تو تولد 20 سالگیت برای اولین بار بود که دیدمت و بعد از اون من هم این پسر بچه رو توی خوابهام میبینم
-هه... مسخره است!!!
ماهان-تو دنیای ما هیچ چیزی مسخره نیست
-(یه دستمو به کمر زدمو یه دستمو بین موهام کردم) یعنی میخوای بگی از روزی که منرو دیدی!!! اون بچه رو هم میبینی؟؟!!! (با تکون سرش حرفم رو تصدیق کرد) ولی من اونو اولین بار وقتی دیدم که با رادمهر تماس پیدا کرده بودم!!! پس اینا به هم هیچ ربطی ندارن (یه نگاه پیروزمندانه از نتیجه گیریم بهش انداختم! اما اون با یه خنده شروع کرد به خاروندن کله اش )
ماهان-و اونوقت شما دیشب گوش ندادی که رادمهر چی گفت؟!!! 
اگه با من تماس پیدا کنید و من دلم بخواد ، میتونم کاری کنم که شماها چیزهایی رو ببینید که واقعیت نداره، یا همون توهم که همه میگن، و در بعضی شرایط خیلی نادر ، کسی که با من ارتباط داشته باشه میتونه قسمتی از آینده ای که اتفاق نیوفتاده رو ببینه!!!
-(کلمه به کلمه حرفهای اون رو یادش بود ) نمیتونم بفهمم جریان چیه(با اون آه عمیقی که کشید فهمیدم که کلی از دستم حرص میخوره که نمیفهمم چی میگه )
ماهان-یکم به مغزت فشار بیار! در اثر تماس با اون یه چیزهایی از آینده دیدی! مثلا اسم راستین رو
-(ابروهام بالا رفت ) تو از کجا میدونیکه من چی دیدم!!!!؟؟؟
ماهان-چون خود رادمهر برام گفت ...
-اون از کجا میدونه!!!؟؟؟
ماهان-به خاطره اینکه اون میتونه کاری کنه تا طرف مقابلش چیزیکه اون میخواد رو ببینه اما تو اونو مجبور کردی چیزی رو که تو میخوای ببینه و اون هم هرچقدر خواسته تورو از نگاه کردن به زیره اون ملحفه منصرف کنه نتونسته!!!
-(با صدایی که شبیه خرناس بود نفسمو بیرون دادم ، همون موقع یه تقه به در خورد)
-میشه بیام داخل؟!!!
-(صدای آشنا نبود! ماهان با نگاهش بهم فهموند که برم در رو باز کنم ) منم میرم تا استراحت کنی
-نه
-(با تعجب برگشتم سمتش )
ماهان-قبل اینکه بقیه چیزی بهت بگن میخوام که خودم تکلیف یه چیزی رو معلوم کنم، اما فعلا درو باز کنو خودتم بیا رو اون تخت بشین
-(با حرفشنویه تمام کارهایی که گفت رو انجام دادمو روی تخت نسشتم و به کارهای پردیس نگاه کردم) اون چیه؟! (توی دست پردیس یه ظرف بود که انگار یه چیزی توش ریخته بود)
پردیس -یه جور پماد
-برای چیه؟!
پردیس -میشه یه چند لحظه ساکت باشی تا من بتونم کارمو انجام بدم!!!؟؟؟
-(اوه چقدر عصبانی بود !!! به نشونه تسلیم دستام رو بالا بردمو یه طرف دیگه رو نگاه کردم ... تا پایان کارش هم یه کلمه هم حرف نزدم! )
پردیس -سایه؟! بیا اینجا
-چیه؟! (لحنم یکم پرخاشگرانه شده بود) 
ماهان-بیا اینجا تا بهت یاد بده چجوری روی زخم رو پانسمان کنی
-(لحنش کاملا دستوری بود با اکراه از روی تخت بلند شدمو رفتم بالای سره ماهان ) 
پردیس -یا درست نگاه کن یا اصلا نمیخواد که یاد بگیری خودم انجامش میدم
-ببینم تو چته؟!!!
پردیس -هیچی !!!!
-(هر دو صدامون رو انداخته بودیم روی سرمون ) معلومه فقط یه سره داری داد میزنی!!!
پردیس -هه خانم تازه میخواد بدونه دلیل این رفتارها چیه؟! ... اینکه یه سری آدم رو اینجا به دردسر انداختی!!! اونوقت میپرسه چته!!!؟؟؟
-(یکم که نه!!!باید بگم خیلی جا خوردم!!! اما خودمو نباختم ) بهتره کاری که بهت گفته شده رو انجام بدی و بری! 
(اونم کم از این لحن من جا نخورد ولی کاری نمیتونست بکنه!!! ) الانم آموزشت رو بده و برو بیرون!!!
ماهان-شما دخترها نمیبینید یه مریض اینجا خوابیده؟! پردیس جان به خاطره من این دختر دردسر ساز رو ببخشو به کارت برس
(تو اون لحظها اصلا به ماهان نگاه نکردم ... پردیس هم خودشو جمع کردو کارشو انجام دادو رفت )
دختره عوضی (یه جورایی این عوی رو تو چشمهای ماهان نگاه کردمو گفتم تا دلم خنک بشه)
ماهان-حالا یاد گرفتی ؟!!؟؟
-نه
ماهان-میدونستم چون اصلا بهش توجه هم نکردی
-(دستهام رو کردم توی جیب پشت شلوارمو روتخت نشستم) چی میخواستی بگی
ماهان-از اونجا که دختر هستی و نمیتونی اون اتفاق رو پیش خودت نگه داری باید بهت بگم که احتمالا!!! اونم فقط احتمالا سرنوشت منو تو یکی هستش
-دهن لق بودن فقط خصلت دخترها نیست در ضمن ... چیه؟؟!!! قراره هر دوتامون بمیریم؟؟؟!!! (با این حرفم چهره اش کاملا درهم رفت )
ماهان-شاید ... شاید قرار باشه توی آینده باهم باشیم که هردو خواب یه بچه رو دیدم 
-(یه منفجر شدن اعتقاد دارین!!!؟؟؟ خب من الان منفجر شدم ) چرا مزخرف میگی!!!؟؟؟ (انقدر شاکی شده بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم) جمع کن این مسخره بازیارو!!! آقا 5 سال پیش منو دیده و از اون موقع تا حالا یه بچه رو تو خواب میبینه منم از وقتیکه تورو یا به قول تو آینده ای که تو توش بودی رو دیدم دارم همون بچه رو میبینم!!!!؟؟؟ مگه این چیزا مسخره بازیه؟؟؟!!!
خجالت بکش ، ناسلامتی دکتری برای خودت!!! انقدر درس خوندی که این چرندیات رو تحویل اینو اون بدی؟!از سنت خجالت بکش، جای اینکه به کر این چرندیات باشی یه فکری بکن تا از این مخمصه نجات پیدا کنی شاید نفر بعدی تو خانوادتون نباشی!!!
ماهان-خفه شووووو
-(از صدای دادش در جا خشک شدم ، برگشتمو دیدم پشت من ایستاده )
ماهان-دیگه حق نداری بهم توهین کنی!!! من گفتم شاید!!! فکر کردی خوشم میاد به یه دختر معمولی از یه خانواده معمولی با یه قیافه معمولی فکر کنم که شاید یه روزی همسرم بشه!!!؟؟ آره؟!!!؟ تو چی داری که من بخوام بهش فکر کنم؟! تحصیلات؟! ثروت؟! قیافه؟! توانایی خاص؟! هوش زیاد؟؟!!! چی داری؟! غیره دردسر چی داری؟!
-( تنم میلرزید! )
ماهان-از روزی که به دنیا اومدی همه رو انداختی تو دردسر، از لحظه ای که اومدی توی این خونه حتی نتونستی یه لحظه بدونه اینکه دردسر ایجاد کنی راه بری! لعنتی فقط دو دفعه نزدیک بود من رو به کشتن بدی
-( درسته که خواسته بودم با تکیه به چیزهایی که داره اونو تحقیر کنم ولی اون دقیقا دست گذاشته بود روی چیزهایی که ندارمو با اونا تحقیرم کرد ) خیلی کثیف بازی میکنی !!!؟؟ قصدت تحقیر کردن من بود؟! (دیگه ماهان رو نمیدیدم! پرده اشک چشمام رو تار کرده بود، با هر کلمه یه قدم به عقب برمیداشتم ! انقدر عقب عقب رفتم تا به در خوردمو به سرعت از اتاق خارج شدم)
-چی شد؟!
-(صداشو تشخیص دادم!بدونه حرفی خودمو پرت کردم تو بغلش و های های گریه کردم ) عوضی ... اون خیلی عوضیه یاس ... خیلی آشغاله
یاس-هیس، آروم... همه میدونن اون عوضیه ... بیا بریم بشینیم ، بیا 
-(همراهش رفتمو کنار پنجره نشستیم ، دستمو تو دستش گرفت و شروع کرد یه نوازش دستم) 
یاس-چی گفتی که اونجوری شروع کرد به داد کشیدن؟!
-هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم
یاس-خیلی جرات کردی که باهاش دهن به دهن بذاری
-(پیش خودش چی فکر کرده؟! که هر چی از اون دهنش در بیاد به من بگه و همینجوری بره؟! مرتیکه عوضی! از سن و سالشم خجالت نکشید! دوبرابر من سن داره! به من میگن سایه یزدانی ، کل فامیل یزدانی از پس من یکی برنیومدن چه برسه به این آقا که حتی نمیتونه یه گردنبند رو از گردنش در بیاره)
یاس-کجا سایه!؟
-(یاس دستم رو گرفته بود که مثلا نذاره من برم ) ولم کن ( با شدت دستم رو از دستش بیرون کشیدم) مرتیکه آشغال 
یاس-سایه خواهش میکنم، میترسم بلایی سرت بیاره
-(با قدمهای بلند خودمو به دره اتاق رسوندمو بدونه در زدن رفتم داخل و درو پشت سرم بستم!!! خاک برسرم کنن! تازه فهمیدم چه غلطی کردم!!!! خودشم مات و متعجب همونجوری وایستاده بود !!! با اولین حرکت اون منم به خودم اومدمو چشممو ازش گرفتمو زمینو نگاه کردم ) ب ببخشید
ماهان-میمیری در بزنی؟! مگه اینجا طویله است سرتو انداختی اومدی توش؟! اینجا با خونتون فرق داره
-(آخ که خودش آتیشو روشن کرد، هر چقدر میخوام عفت کلام داشته باشم نمیذاره ) آره 
ماهان-چی؟!
-طویله است ، یه الاغم توش بستن که اومدم ادبش کنم
ماهان-چه غلطی کردی؟! 
-(با قدم های بلند خودشو به من رسوند، درست روبروم بود ، فقط لباس زیر تنش بودو مابقیه بدنش لخت بود، منم که قدم به مراتب از اون کوتاهتره و تا اون جلوم قرار گرفت چشمم افتاد جاییکه نباید میوفتاد واسه همین سیع سرمو بالا گرفتم و تازه فهمیدم !!! اوه اوه اوه ، چشم آقا قشنگ به خون نشسته )
ماهان-پرسیدم چه غلطی کردی؟!
-غلطو تو کردی با اون مخزرفاتی که گفتی ، تا حرفتو پس نگیری از اینجا بیرون نمیرم ( صدای ساییده شدن دندوناشو میشنیدم ) 
ماهان-بذار یه چیزیرو توی اون کله خالیت فرو کنم
-(انگشتشو گذاشت روی کله ام، خواستم دستشو کنار بزنم که با یه دستش منو چسبوند به درو شروع کرد به قفسه سینه ام فشار آوردن ) ولم کن
ماهان-چه بخوای چه نخوای من همینم، با این اخلاق ، تا آخره جستجو نمیتونی از کنارم تکون بخوری ، اگه فکر در رفتن به سرت بزنه میام دنبالت، میشم کابوس زندگیت، یه چیزه دیگه رو هم بدون!!! من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم تورو به چشم یه همسر ببینم! تو لیاقت نداری بند کفش منو ببندی چه برسه همراه من توی زندگی باشی
-(درسته که چشم های اون یه خون نشسته بودو از فرط عصبانیت گوشه های دهنش کف کرده بود اما منم کم عصبانی نبودم ) فکر کردی من انقدر بیچاره ام که خودمو درگیر آدمی مثل تو کنم که معلوم نیست چند روزه دیگه زنده استو بچه هایی به دنیا بیارم که از روز تولدشون بدونم اونا به 40 سال نرسیده میمیرن!!! حالا تو یه چیزو تو اون کله پوکت فرو کن، من میرم، از اینجا میرم، نه تو نه هیچ خره دیگه ای هم نمیتونه منو اینجا نگه داره (و اون کاری که کیوان بهم یاد داده بود رو انجام دادم ، یه لگد خوابوندم وسط پاش که قیافش دیدن داشت، انقدر رو این ضربه کار کردم که میدونم حداقل 5 دقیقه نمیتونه تکون بخوره !!! اما من وقت موندن نداشتم تا قیافه داغونشو ببینم ، وقتی اون دولا شد منم سریع درو باز کردمو زدم بیرون اولش فکر کردم که یاس بیرونه اتاقه اما وقتی دیدم نیست کلی خوشحال شدم،باید یه چیزی گیر میاوردمو میپوشیدم، به اولین کاپشن و کلاهی که رسیدم برشون داشتم، امروز صبح دمه اون عمارت یه ماشین دیدم که مال شهاب بود ، دیدم شب اولی که اومد کلید رو گذاشت توی کشوی میزی که وسط این هال هستش، رفتم سمت کشو و کلیدو برداشتم ) برو به جهنم ماهان

 

 

 

 

(من کدوم گوری دارم میرم؟!پشت فرمون ماشین شهاب نشستمو دارم تویه جاده که نمیشناسم رانندگی میکنم ، فقط همینو میدونم که موقع اومدن سربالایی بود ، پس باید برگشتنش سرپایینی باشه دیگه ! حدود 15 دقیقه ای هست که دارم رانندگی میکنم) لعنتی
(یادم رفته بودکه یه دروازه دیگه هم هست ، پیاده شدمو رفتم سراغ دروازه که بازش کنم ) کی اینو قفل کرده؟!! (یه لگد حواله در کردم که پای خودم تیر کشید ) اه، لعنتی ( از تاریکیه جنگل میترسم اینجا هم که پر از درخته نمیشه که با ماشین برم، از این در رد نمیشه اما خودم که میتونم ازش بالا برمو پیاده خودمو به یه جایی برسونم)
همینکارو میکنم (با بدبختی خودمو به اونور در رسوندم که انگار دنیارو بهم دادن) مگه بمیری ماهان که دستت بهم برسه ... آشغال ... جستجوتونم بره به درک
**********************
(تقریبا یه نیم ساعتی هست که دارم راه میرم، این جاده رو یادمه اما اونجوری که من فکر میکنم باید یه 2 تا 3 ساعتی طول بکشه برسم سره جاده اصلی، همش هم سرپایینیه ، منم که صبحانه نخوردم ، فشاره تعطیل شده ! اونا میخواستن ساعت 4 همه دوره هم جمع بشن! )
-خب بشن ، به تو چه 
(ماهان میگفت 5 سال پیش منو دیده!!!؟؟؟ اما من که تولدم رو خیلی خصوصی برگزار کردم ، با مامانینا شام رفتیم یه رستوران سنتی و همونجا کیکمو بریدم!!! یعنی منو اونجا دیده؟! 
اونو ولش کن ، گیریم که دیده باشه، آخه چه ربطی بین منو اونو اون بچه هست؟! یعنی من مامانشم اونم باباشه بعدش بچه ماله ماست؟! شاید بچه یکی دیگه باشه!! مثلا به فرزندی قبولش کردیم!!!
هه !قبولش کردیم ، چه خودمو چسبوندم بهش!مثلا من ممکنه چی توی این آدم دیده باشم که بخوام ازش بچه داشته باشم؟! )
-ولش کن بابا! همش زاده ذهن مسموم اون مرتیکه پشمالویه
(خاک عالم!!! دستمو گذاشتم دمه دهنم! پشمالو!!! ای خاک برسره چشم چرونت که فقط به لنگ و پاچه پسره نگاه کردی! انگار از خدا خواسته میخواستی اونجوری ببینیش! ولی عجب پاهایی داشتا!!! ) (ببند نیشتو !!! چه خوششم اومده )(خب چیکار کنم!!! خیلی عضله ای بودن )
-اه که خسته شدم (راهی که داشتم میرفتم شیب تقریبا تندی داشت ، خسته تر از اون بودم که بتونم ادامه بدم، همه جا درخت بودو اولین چیزی که پیدا کردم یه تخته سنگ بود که دقیقا لبه شیب بود، اما منظره خیلی جالبی داشت ، یکم قوه تخیل آدم رو قلقلک میداد)
-خب خانم یزدانی به یه چیزی فکر کن که این افکار بدو از ذهنت دور کنه! گشنه گی ... نه نه تو به گشنگی فکر نمیکنی، به هر چی فکر میکنی غیره اون (ماهان)
-اه به اونم فکر نکن (پس به چی فکر کنم!!؟؟ به عقل نداشته ام! پول نداشته! قیافه یا تحصیلات نداشته ام؟!) مرتیکه گوساله (سایه زبون به دهن بگیرو یکم استراحت کن، بعدشم راه بیوفت برو ، آخه تو اینجا اگه با خودم حرف نزنم از ترس زهره ترک میشن، صدای دارکوب میاد و گاهی آواز پرنده ها ... یه دفعه با یه صدایی برگشتم عقب)
-پیداش کردم، اینجاست
-ساااااایه؟؟؟!!!!
-بخشکی ای شانس که انقدر منو تو دردسر میندازی (صدای یاس رو حتی وقتی تو گور باشم تشخیص میدم از بس که قشنگه!!! ولی خداییش قشنگه ها! مثل این گوینده های رادیو روی تمام کلمه هایی که میگه یه حس خاصی داره ) بله؟! ( از جام بلند شدم آخه روبه روی اون شیب نشسته بودمو نمیتونستم ببینم پشت سرم چه خبره فقط امیدوارم ماهان باهاشون نباشه )
یاس-کجا گذاشتی رفتی؟! داشتم از نگرانی پس میوفتادم ، تا من رفتم دنبال یکی که بیاد جلوی دعوای شما دوتا رو بگیره ، دیدم دره اتاق نیمه بازه و ماهان افتاده زمین 
-(با چشمام شروع کردم به نگاه کردن و غیره آهو و یاس کسی رو ندیدم ) اگه از گشنگی نمیمردم حتما میرسیدم خونه بهت زنگ میزدم (دروغگو مگه شمارشو داری؟!) بچه ها میشه بگین شماها اینجا چیکار میکنین؟! مگه اومدن یا نیومدنم دست خودم نیست؟! پس چرا وقتی نمیخوام باشم میاین دنبالم؟!!! (یاس آروم آروم اومد سمتمو یه قیافه خیلی مهربون به خودش گرفته بود )
یاس-عزیزم اینجا خیلی خطرناکه تو اگه بخوای تنهایی برگردی حتما یه بلایی سرت میاد، ما خیلی نگرانت بودیم، همش میترسیدیم که گیره اونا افتاده باشی
-(یه لرز خفیف رو توی تنم حس کردم ، دوباره با چشم هام شروع کردم به نگاه کردن اطراف ) مگه یه برنامه جستجو نیست؟! گیر افتادن یعنی چی؟! 
-تو میدونی چجوری میشه پنهون شد؟!
-(نگاهم روی آهو ثابت شد؟! ) ها؟!!! یعنی چی؟!
آهو-خیلی وقته دارم دنبالت میگردم! تا حالا نشده بود کسی اینطوری بتونه از دستم در بره
-(انقدر گیج نگاهش کردم که خودشم خسته شدو رفت سمته یه درختو بهش تکیه داد )
ترنم-هیچی بابا! ولش کن!
یاس-شاید به خاطره اون جواهرات باشه که همراهته، ولی فعلا مهم نیست، آهو میشه خواهش کنم اسب ها رو بیاری؟! بهتره تا دیر نشده سایه رو به یه جایی برسونیم 
آهو-باشه، تا ما برسیم بچه هام میان که اونو ببرن تهران
-(با اتمام این مکالمه آهو رفت)
یاس-سایه؟!
-جانم؟!
یاس- من میدونم چه اتفاقی افتاده که تو و ماهان باهم دعوا کردین
-(ای ماهان دهن لق ) خب؟! (این ابرو بالا انداختنام منو کشته)
یاس-ماهان چیزی نگفت، وقتی تو فرار کردی، فرزام خیلی شاکی شد برای اینکه نه ترنم و نه آهو نتونستن از دمه خونه تا جاییکه خط لاستیک ها شروع میشد چیزه دیگه ای ازت پیدا کنن ،بلاخره اونا ردیابن اما تو انگار پرواز کرده بودی جای اینکه راه بری، بعدش فرزام پرید به ماهان که یاس میگه تو باهاش داشتی دعوا میکردی، اگه به خاطره تو رفته باشه میدونم چه بلایی سرت بیارمو از این حرفها که رادمهر پرید وسط ماجرا و گفت که وقتی با تو تماس داشته تو چی دیدی و خود ماهان هم گفت که امروز در اثر تماس با اون چی دیدی و اونم بهت گفته که شاید شماها قراره توی آینده ای که نیومده در کنار هم باشین و همین موضوع اذیتت کرده و دعوا راه انداختی
-(با یه نگاه مشکوک نگاهش کردم ) خب؟! ( یعنی بنال بقیش رو )
یاس-هیچی فرزام آنچنان زد پای چشم ماهان که همه کف کردیم بعدشم نشست رو قفسه سینه اشو زد تو دهنش اما قبل اینکه بیشتر از این کاری بکنه بچه ها بلندش کردن
-(آخ که فدای پسر عمو بشم من) حقش بود کاش بیشتر میزدش
یاس-مطمئنی؟!
-(با چشمهای ریز شده و لبهایی که از خنده داشتن باز میشدن نگاهم میکرد) 
یاس-آخه بدجور وقتی مریض بود بیتاب بودی! 
-(اومد نزدیکو دستمو گرفت )
یاس-سایه جان ، نمیدونم ماهان بهت چی گفته یا تو توی رویا چی دیدی! اما اگه تو و اون هر دو یه بچه رو دیده باشین که شماها رو یه جورایی پدرو مادرش خطاب کرده ، جای هیچ شکی رو باقی نمیذاره که قراره در آینده باهم باشین
-(دستمو از دستش کشیدم بیرون) امکان نداره! نمیدونم تو دنیای شما چه جوریه اما توی دنیای من یه همچین چیزی امکان نداره اینجوری و با یه خواب اتفاق بیوفته ، من بیشتر از اینکه از ماهان خوشم بیاد از فرزام خوشم میاد و فکر میکنم خیلی برای من خوبه ...
یاس-لعنتی ... ساکت
-(واسه چی دستشو گذاشت روی دهن من؟! دستشو پس زدم ) چته؟!
یاس-باید همین الان راه بیوفتیم 
-(آهو هم رسید) من سواری بلد نیستم
یاس- تو پشت من بشینو فقط منو سفت بغل کن باشه؟! آهو جان کمکش کن سوار بشه
-(اسب ها رو بردن نزدیک سنگی که من روش نشسته بودمو بهم گفتن برم بالاش ، خود یاس اول سوار شد و دستشو به عنوان چیزی که من بتونم بگیرمشو خودمو بالا بکشم نگه داشت، البته من قبلا سوار اسب شده بودم اما همیشه ازش میترسیدم، با کمک آهو و یاس سوار شدمو تا اونجا که میشد یاس رو سفت چسبیدم، تا سوار شدم یاس به سمت پایین شروع کرد به حرکتو آهو به یه سمت دیگه رفت )
یاس-آهو از یه جای دیگه میره تا اگه دنبالمون بودن نتونن پیدامون کنن
-(نمیدونم چقدر رفتیم که یه دفعه یاس اسب رو نگه داشت) چی شد؟!
یاس-میتوم حس کنم که اینجان
-کیا؟!
یاس-به ماهان قول دادم که برت گردونم اما نمیخوام بر خلاف میل تو عمل کنم ! منو سفت بچسب سایه
-(اینو گفتو اسب رو حرکت داد )یواش برو
یاس-نمیشه
-(چشمام رو بستمو سرمو پشت شال گردن یاس پنهان کردم ، خداییش پشت موتور بشنم انقدر نمیترسم که الان دارم پس میوفتم ... یه مدتی همینجوری به تاخت رفتیم تا اینکه یه دفعه ای ایستاد )
-بیاین پایین ، با هر دوتونم!
-(آخ که دلم نمیخوست هیچوقت چشمام رو باز کنم، اما آروم بازش کردمو از چیزی که دیدم شک شدم )
یاس-سایه؟! خوبی؟!
-آره
-گفتم بیاید پایین
یاس-حواستون هست که کجایین؟!
-(دور تا دور ما آدمهایی یه دست سفید پوش سوار اسبهای سفیدشون بودنو فقط یکیشون نزدیکتر از بقیه به ما بود)
یاس-اینجا زمینهای ما هستش، شماها نمیتونین همینجوری اینجا بچرخین
-یاس؟! (صدام آروم تر از ناله یه بچه گربه بود )
یاس-چیزی نیست عزیرم! 
-(دستشو گذاشت روی دست من که دوره کمرش گره کرده بودم)
یاس-بهتره با ما کاری نداشته باشین! به نفع خودتونه!
-چیزی نمونده که از محدوده خودتون خارج بشین! بهتره برگردین همونجا که بودین
-(اون صدا واقعا ترسناک بود اما اون یه جور کلاه بافتنیه سفید روی صورتش کشیده بودکه من نمیتونستم صورتشو ببینم)
یاس-میخوایم خودمونو به جاده برسونیم
-میدونید که تا با سرگروهاتون نباشین نمیتونین از اینجا خارج بشین! خب سرگروهتون کو؟!
-(لعنتیا! اینا دارو دسته ماهانن که نمیذارن ما رد بشیم)
یاس-من به اجازه سرگروه احتیاج ندارم
-(یه لحظه فکر کردم که انگار دست یاس روی دست من تبدیل به یه تیکه یخ شده ) یاس؟!!! ( ولی هیچ صدایی از در نیومد به عوضش اون مرده که روی اسب بود افتاد زمین ، فقط صدای جیغ یاس تونست من رو از نگاه کردن به بدن اون مرد که در حال سرد شدن بود منصرف کنه) چی شد؟! (حس کردم همون دست یخ الان به یه کوره داغ تبدیل شده) (یکی از دستهام رو ازش جدا کردمو نزدیک صورتم گرفتم)
-دختره عوضی بیا پایین
-یاس؟!(دستهای یکی رو دوره بدنم حس کردم اما هنوز تو شک دیدن دست خونیم بودم! اونا با یاس چیکار کردن ؟! بدون هیچ مقاوتی گذاشتم منو پایین بیارن ، نمیتونستم صاحب های صدا رو تشخیص بدم، هر کسی از یه جایی یه چیزی میگفت و آخره سر یکی سواره اسب یاس شد و طناب رو دستش گرفت )
-من اینو میارم یکی هم اون یکی رو بیاره
-(دیگه از شک بیرون اومده بودم! یاس چش شده بود؟!) یاس؟!
یاس-من خوبم سایه!!!
-بهتر هم میشی کوچولو!
-ولم کن! یاس؟! خوبی؟! این خون برای چیه؟! 
-برای اینکه یاد بگیره با محافظا در نیوفته! چیزی نیست فقط یکم صورت خوشگلش زخمی شده که اونم خودش ردیفش میکنه! 
-دستتو بکش آشغال 
-هی کوچولو من باهات کاری ندارم! درضمن اگه اون دختره اسمش یاس باشه و از بچه های گروه جستجو، میتونه یه راهی برا خوب شدن صورتش پیدا کنه!
-(در حال تقلا بودم که صدای یاس رو شنیدم )
یاس-سایه!؟ اونا باهات کاری ندارن! میخوان مارو برگردونن پیش بچه ها
-(با این حرفش یکم آروم شدم و با تقلای کمتری پشت یکی از اون مردها سوار اسب شدم)

 

 

 

 

-تو خجالت نمیکشی؟! 
-(اینو میشه هشت امین داد وحشتناک فرزام دونست ، والبته هنوز نوبت به من نرسیده، واسه اینکه داره یاس و آهو رو دعوا میکنه ! یه نیم ساعتی هست که رسیدیم، توی راه هیچ مشکلی پیش نیومد غیره اینکه اون آقاهه که من داشتم باهاش میومدم یک ریز منو دعوا کردو کلی نصیحت کرد که بهتره به فکر هم نوع های خودم باشم! اولش فکر کردم چقدر مسخره است که منو هم نوع خودشون میدونن اما وقتی یاسو با اون مرده دیدم که یاس یه جورایی یخش کرده بودو دیدم گوشه گونه اش به خاطره من زخم شده بودو خون روی صورتش خشک شده بود، یکم تو دلم به خودم فحش دادم ، بعدش فکر کردم که وقتی اون که به قول خودم یه آدم عجیب غریبه به خاطره من حاضره اینجوری آسیب ببینه ، یعنی من نمیتونم یکم دست از بچه بازیم بردارمو بهشون کمک کنم، اونا حرفشونو ثابت کردن که نمیذارن بلایی سره من بیاد ، خب منم خودمو بهشون ثابت میکنم، اما وقتی دمه ماشین شهاب، فرزام رو دیدم میخواستم از همونجا در برم،هنوز پامونو زمین نذاشته یه سیلی محکم توی گوش یاس زد ! خیلی جالب بود که یاس دم نزد! اگه من بودم که میکشتمش! )
-مگه با تو نیستم؟!!!
-آخیش ... بلاخره نوبت من شد؟!!! ( خاک بر سرم که دوباره بلند بلند فکر کردم)
فرزام- واقعا که خیلی پررویی
-ببخشید (سرمو پایین انداختم تا اون چشمهای تیله ای که الان سبز تیره شده بودنو نبینم)
فرزام-باعث شدی که اون دوتا هم برخلاف قوانین عمل کنن
-(اااه ... چقدر داد میزنه ، سرم رفت ) 
فرزام-ماهان حق داشت که گفت نمیشه به این دخترها اعتماد کرد! امتحانتونو خراب کردین خانم ها! خراب کردین! 
-(این حرفها رو در حالی میزد که داشت از اتاق بیرون میرفت ) (برگشتم سمت آهو که همچنان با سره پایین گوشه اتاق ایستاده بودو یاس هم روی صندلی به همون حالت عصا قورت داده نشسته بودو چشم از روبرو برنمیداشت ) (خیلی آروم رفتم سمتش) یاس؟!
یاس-چیه؟!
-متاسفم که اینجوری شد
یاس-به خاطره تو نبود! تو حق انتخاب داشتیو انتخاب کردی که بری!ما هم همراهیت کردیم اما دیدی که! نمیشه از این ماجرا به این زودیا بیرون اومد، حتی همون پردیس نفرت انگیز با برادرش تماس گرفت که از دمه جاده بیاد دنبالت
آهو-سایه ما واقعا خواستیم کمکت کنیم که برخلاف میلیت به ما کمک نکنی اما نشد! این جستجو به آدم هایی احتیاج داره که هدفهارو به خطر نندازن! 
یاس-اما تو میندازی! تو تمام برنامه ها رو بهم میریزی ما ترجیح دادیم که تو نباشی اما نشد! 
-(نمیتونستم چیزهایی که میشنوم رو باور کنم! اونا میخواستن از دست من خلاص بشن ) چ چرا؟! 
یاس-تو میخواستی بری ، ماهم میخواستیم که تو بری، دوست نداریم هدفیو که به خاطرش از بچه گی داریم تعلیم میبینیم رو به خاطره تو به خطر بندازیم
-(بلند شدو اومد سمت من )
یاس-ببین عزیرم، دلم نمیخواد از ما متنفر باشی اما ما میخواستیم کمک کنیم، اگه تو نمیخوای باشی هیچ کسی حق نداره جلوی تورو بگیره!
-(تا اونجا که میشد شخصیتم لگدمال شده بود! ) (با نفسهای عمیق سعی میکردم که از ریزش اشک هام جلوگیری کنم ) هه ( اولین چیزی که دیدم دستگیره دره اتاق دخترها بود که زیره دستم حسش میکردم! رفتم داخل اتاق ، کسی توی اتاق نبود ، روی تخت دراز کشیدمو به اتفاق های این چند وقته فکر کردم!!! )
***************************
(چقدر بده که آدم با احساس گشنگی از خواب بیدار بشه! ) (سرو صداشون از بیرون اتاق میاد، صدای خنده دخترها از همه بلندتره، مخصوصا یاس که با اون صدای قشنگش الان مشغول هنرنمایی برای بقیه است و داره براشون آواز میخونه، از وقتیکه ییدار شدمو حواسم اومده سره جاش، همش به یه حرف فکر میکنم! چرا ماهان گفته نمیشه به این دخترها اعتماد کرد؟! !!! ) (دلیله اینکه یاس چایی نخورده با من فامیل شد چیه؟! از اول خیلی صمیمی رفتار کرد،اما بعدش رسما حالمو گرفت!!!از منو ماهان بدش میاد ، اینکه از من بدش میاد رو امروز از توی چشماش خوندم) من چقدر ساده ام که به همه اعتماد میکنم
-دقیقا
-(به خاطره اینکه چهار زانو دقیقا لبه تخت نسشته بودم وقتی این صدارو شنیدم از ترس تعدلم رو از دست دادمو افتادم ) ترسیدم! (قلبم واقعا داشت تند میزد ) آخ ... ( خیلی حالت مسخره ای افتاده بودم، همون طوری چهارزانو با صورتم اومدم زمین ) 
ماهان-تو خیلی ساده تر از اونی هستی که فکرشو میکنی ، دلیله اینکه بین این همه آدم تو انتخاب شدی که حامل این جواهرات باشی همینه! دلیله اینکه شراره بافشاری کرد تا تو پیش دایی و زن داییت بزرگ بشی همینه، که تورو از محیط مسموم این جماعت که من هم یکی از اونها هستم دور نگه داره! 
-(صداش خیلی آروم بود! یواش یواش اومد سمتمو ، کمکم کرد بلند بشم، مهربون شده بود! حتی نگاهش هم فرق کرده بود، اون برای اذیت کردن من اینجا نیست ، برای همین دوباره روی تخت نشستم در حالیکه پشتمو بهش کردم)
ماهان-ماهارو از بچه گی با دروغ بزرگ کردن، بهمون یاد دادن برای اینکه بتونیم بین آدم های عادی زندگی کنیم باید تظاهر کنیم، به خوب بودن به عادی بودن به مهربون بودن تا اعتماد امثال شمارو جلب کنیم
-چرا؟!
ماهان-برای اینکه بتونیم راحت بین شماها باشیم، بعد از اینکه بزرگتر میشیمو از مدرسهای شما بیرون میام اوضاع بدتر میشه، اگه شما حافظه دروغگویی خوبی ندارید، ما انقدر حافظه خوبی داریم که هم دورغ هایی که شما میگین رو تو ذهنمون بسپاریم هم دروغهای متنوع بهتون بگیم ! اگه شما میتونین تظاهر به خوب بودن بکنید ، ما طوری رفتار میکنیم که انگار از شکم مادر یه قدیس به دنیا اومدیم ! من امروز میدونستم این دخترها میخوان چیکار کنن، اما گذاشتم که باهاشون بری
-چرا؟! (لبهام میلرزیدن ، میدونستم که همین الانه بزنم زیره گریه ) (با خم شدن تشک فهمیدم که اون هم روی تخت نشست )
ماهان-این کارو کردم تا بفهمی پا تو چه دنیایی گذاشتی ، خیلی پیچیدگی توی این دنیا هست که تو نمیتونی درکش کنی!
-هه ... اونوقت منه ساده چجوری باید از پس شما گرگها بر بیام
ماهان-فقط به اونهایی که قلبت بهت میگه اعتماد کن
-قلبم؟!
ماهان-آره ... سایه میخوام یه خواهشی ازت بکنم
-چی؟!
ماهان-میشه کف دستت رو باز سوزن یه کوچولو خراش بدم؟!
-چی؟! ( دماغمو کشیدم بالا و برگشتم ببینم کجا نشسته تا بفهمم منظورش چیه؟! ) چیکار کنی؟! مگه خود درگیری دارم بذارم این کارو کنی؟!!!
ماهان-ببین!
-(سوزن تو دستش بود، یه دفعه زدش کف دستش، از جاش خون زد بیرون) دیوونه چیکار کردی؟! 
ماهان-ازت خواهش میکنم، باید یه چیزیرو نشونت بدم!
-چیرو؟! 
ماهان-اینو فقط میتونم در صورتیکه کف دستت رو بذاری کف دست من بهت نشون بدم 
-عمرا این کارو بکنم! مگه دیوانه ام! اومدیمو ایدز داشتی اونوقت من چه غلطی بکنم؟!
(یه لحظه زبونم بند اومده!!! یه جوری نگاهش میکرد که انگار جزئی از خودش روبروش قرار گرفته) داری ذهنمو میخونی؟!
ماهان-مگه سردرد گرفتی؟! 
-نه!
ماهان-میخوام یه چیزو بهت ثابت کنم ! سایه منم اونجا بودم منم اون بچه رو دیدم ، منم متوجه شباهت اون بچه با تو شدم، منم وقتی اون بچه از کنارم رد شد دلم میخواست بغلش کنم
-میخوای چیرو ثابت کنی ماهان؟!
ماهان-اینکه تو مارو نجات میدی ، اینکه تو هستی که این نفرین لعنتی رو از روی ما برمیداری، اینکه من بلاخره بعد از 34 سال زندگی میتونم نفس راحت بکش، کابوس اینرو نداشته باشم که بزرگ شدن بچه هام رو نمیبینم، اینکه دیگه مجبور نمیشم سوگوار عزیزانم باشم، اینکه بلاخره میتونم تو آرامش زندگی کنم! اینکه هیچ کدوم از دخترهایی که اون بیرون هستن لیاقت ندارن حتی با تو همکلام بشن، اونا فکر میکنن تو یه انتقال دهنده برای جواهرات هستی ولی هیچکدومشون به اندازه من به این موضوع اطمینان ندارن که تو!!! بنیانگذاره یه خاندان جدید برای ما هستی! تو شروع دوباره مایی سایه
-(نمیدونم لحن آروم صداش بود یا قوت قلبی بود که بهم داد! هر چی که بود باعث شد حسابی تحت تاثیر قرار بگیرم) ممنون که بهم دلگرمی دادی
ماهان-این دلگرمی نیست 
-(دستشو آورد سمت دست منو شروع کرد به نوازش دستم )
ماهان-اینا واقعیت ، که تو باید قبولش کنی، خیلی دلم میخواد حرفهای دیگه ای رو هم بهت بزنم، اما ترجیح میدم خودت ببینی
-آخ ... (کف دستم سوخت ... از شدتت سوختنش چشمهام رو بیتم اما وقتی بازشون کردم ، چند بار محکم پلک زدم تا تونستم اون چیزیرو که میبینم باور کنم ... وزرش باد بین موهای باز من! یه پیراهن بلند و گشاد که گلهای ریزو درشت داره پوشیدم با یه جفت دستکش باغبونی و بیلچه تو دستهام
من وسط یه باغ بزرگ ایستادم که دورتا دورش پر از درختهای میوه مختلفه ! این خوده منم اما یه جوری شدم! یه جوری که تا حالا نبودم! دستهای یکی رو دوره کمرم حس میکنم ! اون یه مرده اما من حس خوبی دارم! انگار منتظر بودم تا بیاد پیشم ! 
چه مرگم شده؟! این منم؟! اما چرا میذارم یه مرد غریبه بهم دست بزنه!!!؟؟؟
گرمای لبهاش رو روی پوستم حس میکنم!انگار که جاییکه اون بوسیده رو داغ کرده باشن ، وقتی لبهاش رو برداشت همینجور میسوخت! منو با دستهاش برمیگردونه به سمت خودش! از یه طرف اون آدمی که من هستم از اینکارش خیلی خوشش اومده از یه طرف دیگه هم حالم داره بد میشه! 
اونچیزی رو که میبینم نمیتونم باور کنم!!!!
ماهان درست روبروی من ایستاده! این من نیستم که دارم بهش میخندم! این آدم همون زنی هستش که من رفتم توی جلدش! اما اگه من نیستم چرا قلبم داره از توی دهنم بیرون میاد! 
دستمو بلند کردمو گذاشتم کنار صورتش! یه لبخند قشنگ بهم زدو سرشو آروم آورد نزدیک صورتم، گرمای نفسهاش رو روی صورتم حس میکردم، همونجوریکه میتونستم داغیه نفسهای خودم رو حس کنم، انقدر صورتش به صورتم نزدیک بودکه کافی بود یک میلیمتر حرکت کنم تا ... ) 
-سایه؟!
-(هنوزم از اتفاقی که افتاده بود شکه بودم!!!! من اونو بوسیدم! حالا رویا بود یا نبود!من اونو بوسیده بودم! اما انقدر واقعی بود که میتونم قسم بخورم لبهام رو تبدیل به یه کوره آتیش کرده)
-سایه؟!
-(یه آرومی چشم هام رو باز کردم! و متعجب دیدم که ماهان هم دست کمی از من نداره! گونه های رنگ پریده اش به نظر یکم صورتی شده بودن! شایدم من توهم زدم اما بالا پایین رفتن قفسه سینه اشو که دیگه توهم نزدم... انگار همین الان میخواد قلبش بزنه از سینه اش بیرون)
ماهان-میخواستم اینو ببینی
-(یه زور خودمو جمع و جور کردم تا بتونم حرف بزنم، اما تنها چیزی که از دهنم در اومد همین بود ) سوزنو زدی کف دستم؟؟؟!!!
ماهان-بهت گفتم که 5 سال پیش دیدمت! از اون موقع به بعد بود که راستین رو میدیدم، اولش فکر میکردم که زاده تخیلاتمه، ولی قضیه داشت زیادی ادامه پیدا میکرد ! خیلی بررسی کردمو گشتم تا اخره سر یه دست نوشته قدیمی پیدا کردم! توی اون فقط یه راه برای آزمایش این رویاها نوشته بود!نمیدونستم باید چیکار کنم! بهت گفته بودم ، روزی که بدنه زخمیت رو آوردن بیمارستانو من عملت کردم! رویاهام تو شبهایی که کناره تو توی بیمارستان بودم بیشتر میشد! تا اینکه تصمیم خودمو گرفتمو خواستم بر اساس اون دست نوشته که از اجدادم برام مونده بود عمل کنم، باید به خودم ثابت میکردم !اینکه تو واقعا کسی هستی که در کنار من قرار میگیره! اگه این قضیه ثابت میشد معنیش این بود که نفرین تموم میشه! برای همین یه شب اومدم سراغت و همین کاری رو که الان کردم انجام دادم! یعنی با یه سوزن کف دست خودمو خودت رو زخمی کردمو بهمدیگه چسبوندم و دقیقا همین چیزی رو دیدم که تو الان دیدی! هنوز هم بعده این همه وقت به همون وضوح دفعه اول بود!
-چرا این چیزا رو به من نشون دادی؟!
ماهان-برای اینکه بهت ثابت کنم تو میتونی پایان دهنده همه این چیزها باشی، میتونی همه مارو نجات بدی!میخوام بگم که به خاطر هیچ کدوم از آدم های اون بیرون خودت رو اذیت نکن
-(مات و مبهوت حرف زدنش شده بودم، تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم که چقدر صدای قشنگی داره، خاک تو سرت سایه که با یه صدا خر شدیو کارشو بخشیدی)
ماهان-ببین سایه، من نمیدونم واقعا توی واقعیت هم نسبت به تو کششی دارم یا نه!؟ من یه جوری مریضیه جنسمی دارم که کلا نمیتونم به زنها نزدیک بشم، این نزدیکی خیلی برام دردناکه ، خیلی تلاش کردم تا درمان بشم اما نشد، پس این رویا برای من هم معنای خاصی نداره، فقط فقط میخواستم بدونی که من چرا بهت گفتم که شاید در کنار هم باشیم، ولی اینو بدون من مریضم، طاهرا به یاس هم گفتیکه به فرزام بیشتر کشش داری تا من! توصیه میکنم دست از فرزام بکشی، اون آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد !
-خدایا!!! شماها یه مشت آدم مریض هستین! ببینم تا حلال توی زدگیتون به کسی هم اعتماد کردین یا فقط بلدین از مردم سوءاستفاده کنید؟!
ماهان-بقیه رو نمیدون اما من فقط به خودم اعتماد دارم ، حالا میخوای باهم بریم تا برات یه چیزی درست کنم بخوری؟!
-نه
ماهان-ولی چشمات میگه داری از گشنگی پس میوفتی ! من دارم میرم بیرون ، درست روبروی خونه آتیش درست کردم، توام سعی کن با این واقعیت کنار بیای که هیچکسی نمیتونه در مقابلت قرار بگیره !به هیچکسی هم غیره خودت اعتماد نکن
-(با چشمام انقدر نگاهش کردم تا در رو بست و رفت ! اون راست میگفت ، من نباید خودمو دسته کم بگیرم ، با عزمی راسخ از اتاق زدم بیرون ، هر اتفاقی هم که میخواد بیوفته رو با آغوش باز قبول میکنم، حتی اگه اون اتفاق واقعا بوسیدن ماهان باشه )

 

 

 

 

(وقتی از اتاق زدم بیرون، همه یه دفعه ساکت شدن، تمام چشمها چرخید سمت من! نگاه نکردم ببینم کی کجا نشسته یا چکار میکنن! مسیر خروجی رو پیش گرفتم )
-دوباره چی بهش گفتن که میخواد در بره؟!
-هیس!!!
-(این جمله منو متوقف کرد! از حرص ناخونهام رو کف دستم فرو کردم که حرفی نزنم! )
-چرا میگی هیس؟! من نمیدونم برای چی مارو به خاطره اون تو دردسر انداختن؟! 
-هی اگه این دفعه خواستی در بری بگو خودم کمکت کنم!
-(آب دهنمو به زور قورت دادم، با کلی فشار که به پاهام آوردم ، تونستم خودمو به در برسونم با پایین کشیدنه دستگیره و باز کردن در منظره ای رو دیدم که به عمرم ندیده بودم! اولش ترسیدمو خواستم برگردم داخل اما اگه اون کار رو میکردم حتما مجبور میشدم حرفهای بیشتری رو تحمل کنم ! دره ساختمون رو خیلی آروم بستمو یه نفس عمیق کشیدم تا استرسم کم بشه! آخه تا چشم کار میکرد اسب و سگ دورتادور خونه پراکنده بودن ! )
-هی اینجا چیکار میکنی؟! 
-(با شنیدن صدا برگشتم تا صاحب صدارو ببینم ! رادمهر بود که چکمه های بلند قهوه ای پا کرده بودو یه کت ضخیم مشکی هم تنش بودو یه تعلیمی دستش و مثل همیشه موهاش یه وری ریخته بود توی صورتش، وقتی از خونه بیرون اومدم تونستم آتیش رو ببینم یعنی ماها اونجا نشسته بود )
رادمهر-از اسب ها خوشت میاد؟!
-(معلوم بودکه میخواد سره صحبت رو باز کنه، منم از خدا خواسته برای اینکه نشون ندم مثل سگ از اون همه سگی که دیدم ترسیدم شروع کردم به صحبت) آره ... (سعی کردم پشت سرش آروم راه برم تا کمتر نزدیک سگ ها باشم!) 
رادمهر-پس سواری بلد نیستی؟!
-از کجا فهمیدی؟! هه ... خب معلومه حتما توام ذهنم میخونی دیگه( یه دفعه برگشت سمتم! )
رادمهر-نابغه اینو راحت میشه فهمید که سواری بلد نیستی! داری سکته میکنی! رنگت عینه گچ شده
-نه خیرم(حالت دفاعی به خودم گرفتم)من از این سگ ها ترسیدم
رادمهر-سگ؟! 
-نه!!! خرس!!!؟؟؟(چشمهامو چپ و چوله کردمو با انگشتم سمته اولین سگ اشاره کردم)تو دنیای من اسمشون سگه!!!!! (دره ساختمون باز شدو بچه ها شادو خندان در حالیکه اکثرا زین های اسبهاشون رو دستشون بودو بیرون میومدن)
رادمهر-تو مطمئنی ؟!
-(این دفعه من باید بهش میگفت که رنگت شده گچ دیوار) نکنه توام میخوای منو دست بندازی؟! کنار هر کدوم از اسبهاتون یه سگ هستش!!! 
رادمهر-میشه دستمو بگیری؟!
-(ابروهامو انداختم بالا)ببخشید؟! (چشمم به فرزام افتاد که شونه به شونه یاس از ساختمون بیرون اومدن)
رادمهر-واسه اینکه ببینم تو داری چی میبینی
-(بدون اجازه من یه دفعه دستمو چسبید! حالم خیلی بد شدم، انگار که یکی هی مجبورم کنه به جاهاییکه خارج از کنترلم نگاه میکردم، با سرعت هر چه تمام چشمم به اینورو اونور میچرخید، یه جورایی حالت تهوع گرفتم ) چه غلطی کردی؟! (چشمام رو با دستهام مالیم تا یکم از دردش خوب بشه ! به زور بازشون کردمو دیدم رادمهر خشکش زده، انقدر اعصابمو بهم ریخته بود، اومدم برم بزنمش که یه دفعه داد زد)
رادمهر-حالت دفاعی بگیرید! 
-(صدای هم همه بچه ها نشون از تعجبشون میداد ، که یه دفعه صدای جیغ آهو همه رو بهم ریخت! آهو کنار اسبی که فکر کنم برای خودش بود ایستاده بودو !!!! خدااااااای من ) سگه پاشو گاز گرفت؟!
رادمهر-لعنتی! گفتم دفاعی احمق ها! دفاعی! از کنار اسب هاتون بیاین اینور !
بهمن-فقط از چاقوهای دسته سیاهتون استفاده کنین! دسته سیاه ها! 
-(رادمهر دکمه های کتش رو باز کرد و از توش یه چاقوی دسته سیاه در آوردو با سرعت تمام رفت سمت آهو و توی یه حرکت یه جوی خون دیگه کنار آهو ایجاد کرد انگار همه سگها منتظر همین بودن تا با این حرکت حمله کنن! تمام سگها شروع کردن یه پارس کردنو دویدن به سمت بچه ها ) مواظب باشین
-فعلا بهتره یکی مراقب خودت باشه ...
-(دستهای یکی رو دوره دهنو کمرم حس کردم که منو از جا بلند کردو توی یه حرکت روی یه اسب نشوندو خودش هم پست سره من سوار شد ! من فقط میتونستم بچه ها رو ببینم که دارن برای پیدا کردن محل سگ ها تلاش میکنن،چشم هام خسته بودنو نمیتونستم زیاد باز نگهشون دارم، دست امید زخمی شده بودو یاس روی زمین افتاده بود، فرزامو بهمن و شهاب کارشون تموم شده بودو داشتن میرفتن سراغ بقیه بچه ها، رادمهر کنار پردیس بود ، خسته تر از اونی بودم که بخوام ببینم بقیه کجا هستن)

 

 

 

 

-هی کوچولو بهتره چشمهات رو باز کنی
-(الان خیلی وقته که بهوش اومدم اما از ترسم جرات ندارم چشمهام رو باز کنم، دستهام رو پشتم بستنو به شکم انداختن روی یه تخت ، چون موهام باز شده بودنو روی صورتم ریخته بودن اونا نمیتونستن بفهمن که بهوش اومدم؛ از لحظه ای که چشم باز کردم فقط صدای سه تا مرد رو میشنوم یکیشون باید خیلی از نظر هیکلی گنده باشه چون وقتی راه میره یه صدای خاصی ایجاد میشه، اما یکیشون ریز نقشه، به خاطره اینکه یه تیشرت مردونه درست کنار تخت روی یه صندلی قرار داره که خیلی بزرگ نیستش، نمیتونه بچه بینشون باشه چون صدای هر سه تاشون مثل مردهای بزرگ هستش) آااایی ... 
-دیدی گفتم بهوش اومده، میخواستی مارو سره کار بذاری؟!
-(با احساس سوزش توی دستم دیگه نمیتونستم وانمود کنم بیهوشم) 
-سام بهتره بذاریش روی اون صندلی تا راستین نیومده و گرنه میدونی اگه بفهمه روی تختش گذاشتی بدبختت میکنه!!!!
-(انگار به یه پتک بکوبن به کله ام، دقیقا همون جوری گیجو منگ شدم!!! راستین؟؟!!! درست شنیده بودم؟!؟!!! )
سام-خیله خب بابا! حالا چی میشد جای این دختره یکی دیگه اینجا بود!!! 
-(با گرفتنه دستم منو از روی تخت بلند کردو روی همون صندلیه کنار تخت نشوند)
- کوچولو سلام کردن بلد نیستی؟!!
-(اونیکه فکر کنم اسمش سام بود الان روبروی صورتم خم شده و با یه نگاه کاملا مسخره دار نگاهم میکنه و اون یکی هم اونطرف روی یه صندوق چوبی نشسته بود! فقط تونستم توی یه نگاه موقعیت رو بررسی کنم، یه کلبه چوبی تقریبا بزرگ که پنجره های کوچیک و بزرگ زیادی رو دور تا دوره خودش داشتو یه عالمه تفنگ شکار روی دیوارهاش آویزون بود ) آی (سام با کف کفشش درست روی پای چپ من ایستاده بودو اونو فشار میداد)
-ولش کن سام، حوصله دردسر ندارما! کافیه ببینن اذیتش کردیم، پدرمونو در میارن!
-خسرو انقدر نق نزن
-(پس اسمش خسروه ، قیافشو نمیتونستم کامل ببینم آخه موهام روی صورتم ریخته بود اما فکر کنم همون ریزه میزه هست )
خسرو-وقتی که ماهانو دارو دستش پیدات کردنو پدرتو در آوردن بهت میگم
-(ماهان؟! نکنه اینا همون گروه باشن که همه ازشون متنفر بودن!!! )
سام-ببین داداش، تو خودت این پیشنهاد رو دادی! ناسلامتی مغز متفکر ما تویی آقای دکتر
-(خسرو با قدمهای بلند خودشو به سام رسوند، هیچوقت فکرشوم نمیکردم یه آدم با قدو قواره سام از یکی به قد سرو که فکر کنم یه هوا از من بلندتر باشه انقدر بترسه ! سام چند قدم عقب رفتو دستهاشو بالا گرفتو گفت )
سام-غلط کردم بابا! خب تو نگفتی! من گفتم!!! 
خسرو-منه احمق از کجا میدونستم تو و اون راستین کله خر میریدو این دختررو از وسط اونا میارین اینجا!!!
-(خسرو یکم عقبتر رفتو سام هم دستهاشو پایین آورد) 
خسرو-میترسم از روزیکه ماهان بفهمه چکار کردیمو بیاد سراغمون
سام- اگه فهمید یه کاری میکنیم دیگه! 
خسرو یه کاری نه! بگو چه غلطی میکنی؟! هان؟! اون راستین احمق هم معلوم نیست کدوم گوری مونده
سام-داشت سرشونو با کلاغها گرم میکرد!! ببینم! تو از کجا تونستی اون کلاغهارو ببینی؟! هان؟! 
خسرو-دست بهش بزنی من میدونمو تو
-(سام توی چندقمیه من ایستاد ) 
سام-باشه بابا! فقط میخواستم مطالعات زیست محیطیم به یه جایی برسه! تا اونجا که میدونم هیچ کسی از ماها نمیتونه اون سگها رو ببینه اما این خانم دید و رادمهر هم با استفاده از این خانم دیدو برنامه بهم ریخت وگرنه الان نصفشون تعطیل شده بودن
خسرو-مثل بچه خوب برو اون طرف بشینو خفه شو راستی اون تخت رو هم درستش کن
-(سام خیلی آروم رفت سمت تختی که در واقع یه مبل تاشو بودو اونو درستش کردو خیلی آروم روش نشست
خسرو-گفتم اونطرف اتاق هرچی کمتر نزدیک این باشی کمترم شر درست میکنی! ما هنوز نمیدونیم اون چه توانایی های دیگه ای داره! 
-با من چیکار دارین؟! 
سام-بلاخره غیره آخ و اوخ چیزه دیگه ایم گفت! فکر کردم فقط تو اونجور صداها مهارت داری
خسرو-سااااااااام
سام-خب بابا خفه میشم
خسرو-یه دنیایی رو مورد لطفت قرار میدی اگه این کارو بکنی
-(به نظرم خسرو آدم معقول تری نسبت به سام میومد ولی هنوزم راستین رو ندیدم! راستین کیه؟! این اسم از جونه من چی میخواد؟! )

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟